علیرضا کارگر:
من یک کارگرم. عمدتا کارم در پروژه های ساختمانی است و تخصص هم دارم. در شرکتی کار میکردم که بیکارم کردند و ده ماه حقوقم را هم نداده اند. حالا در بدر دنبال کارم و مجبورم برای گذرانم هر روز به میدان بروم تا یکی کاری به من بسپارد. در هفته شاید سه روز کار پیدا کنم و از نظر اقتصادی دستم تنگ است. حتی مجبور شدم خانه ام را تخلیه کنم و الان در پردیس کرج با زن و بچه ام در یک اطاق زندگی میکنیم. روز گذشته که مثل هر روز به میدان رفتم، یک کسی پیدا شد و نیروی کارم را خرید. در راه که میرفتیم از وضع و حالم پرسید. ماجرای زندگی ام را برایش گفتم و در ادامه از این در و آن در حرف زدیم. نیمه های بحث از من پرسید کانال جدید را می بینی، از این سئوال به وجد آمدم و گفتم بله . تازه بحثمان داغ شد و وقی کارم تمام شد، یعنی حدود ساعت ٧ عصر بود که به من گفت من به تو برای یک هفته احتیاج دارم میتوانی بیایی؟ با خوشحالی گفتم حتما میایم. او هم پولی در آورد و گفت بیا دستمزد امروزت را بگیر تا دست خالی منزل نروی. آخر سر هم گفت اگر دوست داری جمعه شب با همسر و بچه ات بیایید اینجا دور هم باشیم و با هم کانال جدید را ببینیم و شامی هم با هم بخوریم. از هم جدا شدیم و خوشحال و سرحال مسیر را گرفتم و پیاده بطرف منزل به راه افتادم. داشتم با خودم فکر میکردم کمی گوشت بخرم و بعد از مدتی با زن و بچه ام غذایی بخوریم . در همین فکر و خیال ها بودم که یکباره مقابل آپارتمانی خانمی را دیدم که گریه و شیون میکند و میگوید پولم را ندادند. مردم چه کنم. بسیار پریشان بود. بیم داشتم که خیلی به او نزدیک شوم. چون طبق اسلام من به او “نامحرم” بودم. دل به دریا زدم و جلو رفتم و پرسیدم خانم، خواهر من مشکلت چیست؟ چرا گریه میکنی؟ گفت پولم را نداده اند. در جوابش گفتم میدانم دردت چیست من هم ده ماه است که دستمزدم را نگرفته ام. این درد تو تنها نیست. کارگران زیادی مثل من و تو با همین مشکل و بدبختی روبرویند. از او در مورد کارش سئوال کردم. بلافاصله گفت که تن فروش است. و بعد با التماس گفت بیا با من باش و هر چقدر میخواهی به من پول بده تا حداقل یک تکه نان برای سه بچه و مادر پیرم به خانه ببرم. نمیدانید چقدر منقلب شدم. به او گفتم دوست محترم من خریدار سکس نیستم. من عاشق همسر و فرزندم هستم. متاسفم که اینطور با تو رفتار شده است. اشک میریخت و پریشان بود. در همان لحظه فکری به نظرم رسید. به او گفتم خانم از تو میخواهم کمی از وضعت برایم بگو، من هم پولی برای نان امشبت به تو میدهم. با تعجب به من نگاه کرد و با ناباوری و ترس قبول کرد. بعد شروع به صحبت کردن کرد. گفت من دانشجو بودم. سال سوم دانشگاه بودم که با مردی ازدواج کردم و این شروع تباه شدن زندگیم شد. البته این را بگویم که او آدم بدی نبود. او معتاد بود و اعتیاد همه اراده و تصمیم را از او گرفته بود. آخرش هم گذاشت و رفت و من ماندم و سه بچه قد و نیم قد. که کوچکترینشان بیماری قلبی دارد. به هر دری زدم. اما دستم به جایی بند نشد. هر جا هم میرفتم به چشم “بد” نگاهم میکردم و وقتی جوابی نمیگرفتند، جوابم میکردند. تا اینکه گرسنگی بچه هایم و مریضی پسرم وادارم کرد به این راه بیفتم. حالا نه معیشت دارم، نه امنیت دارم و نه حرمت. این آپارتمان که می بینی جای زنانی است مثل من که مجبورند خودفروشی کنند تا شکم خود و بچه هایشان را سیر کنند. البته این را هم بگویم که همه اینها جلوی چشم سپاه صورت میگیرد. این خانه ها برای آنها شده یک ناندانی. باج خودشان را میگیرند و کاری به چیزی ندارند. یکی دیگر از همین خانه ها قرار است در نزدیکی های اینجا راه بیفتد. ٢٠ هزار تومان تا ٥٠ هزار تومان پول میدهند و هزار جور بی احترامی و بدبختی میکشیم. الان بچه هایم پیش مادر پیرم است. توی یک خانه ای یک اطاق داشتیم وقتی فهمید کار و کاسبی من اینست عذرم را خواست. به من گفتند ما نمیتوانیم شما را اینجا داشته باشیم. ناگزیر شدیم از آنجا بیرون بیاییم و همین نزدیکی ها یک اطاق درب و داغان در زیرزمین یک خانه گیرم آمد. برای پول آن هم مانده ام.
امشب یکی از همین الدنگ های سپاه این بدبختی را سر من آورد. بعنوان یک مشتری پیش من آمد و بعد از سوءاستفاده اش، گفت پولی در کار نیست. یکباره اشکم ریخت و وقتی از او پولم را خواستم. کارتش را در آورد و گفت پاسدار است و اگر حرف زیادی بزنی، برایت دردسر میشود. بعد هم سه برادر پاسدار الدنگ دیگر مثل خودش را به جان من انداخت و دست آخر من را به این روز رها کردند.
نمیدانستم به او چه بگویم. این وضعیت خیلی از زنان در ایران است. آنهم با حاکمیت این مرتجعین و این قوانین اسلامی به گفته این خانم، نه معیشتی هست، نه امنیتی و نه حرمتی. فقط به او گفتم امیدت را از دست نده. حقت را بگیر. اعتراض کن. و سعی کن خودت را از این زندگی بیرون بکشی. بچه هایت جدا از غذا محیط امن میخواهند. ولی خودم هم نمیدانستم چگونه؟ خلاصه کلام اینکه بعد از یک ساعتی از او جدا شدم، پولی اندک به او دادم که نانی به خانه ببرد و نان و گوشتی هم برای خودمان خریدم و به خانه رفتم و آنچه در روز گذشته بود و کل داستان این زن را برای همسر تعریف کردم. احساس غریبی داشتیم. در عین اینکه گوشه ذهنم پیش دردهای آن زن و بسیاری از مردم مثل او بود. آن شب غذای خوبی خوردیم و با بچه مان شاد بودیم.