بازگشت راست در انتخابات آلمان- مهران محبی

در انتخابات ۲۰۲۵ آلمان به ترتیب، حزب دموکرات‌مسیحی بیش از ۲۸ درصد، حزب راست افراطی ۲۰ درصد، حزب فعلاً در قدرت سوسیال‌دموکرات ۱۶ درصد، حزب سبزها بیش از ۱۱ درصد و حزب چپ نزدیک به ۹ درصد آرا را به خود اختصاص دادند.

فعلاً مابه‌ازای کسب قدرت صدراعظمی آلمان معلوم نیست. هیچ حزبی نتوانسته است به‌تنهایی میزان آرای لازم برای به‌قدرت‌رسیدن را کسب کند و حتماً باید بین دو یا چند حزب ائتلاف صورت بگیرد.

موضوع شکل‌گیری احتمالی ائتلاف و قبضه کردن قدرت که راست و راست افراطی به قدرت برسد یا چپ و میانه، برای مردمی که در آلمان و در اروپا زندگی می‌کنند مهم است. مردم با به‌اصطلاح چپ و راست شدن نوع حاکمیت و سیاست‌گذاری‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و بین‌المللی، زندگی‌شان دستخوش تغییرات محسوسی می‌شود.

معلوم است که این تحولات روبه‌عقب یک‌شبه اتفاق نیفتاده و عوامل و ریشه‌های سیاسی و اقتصادی تاریخی‌ای دارند که پرداختن به آنها بسیار مهم است. این چرخش‌های سیاسی و دست‌به‌دست شدن قدرت از احزاب و جریانات میانه به راست افراطی دیروز در آمریکا و امروز به‌احتمال زیاد در آلمان حاصل همان فاکتورها و عوامل سیاسی و اقتصادی هستند.

شکست انقلاب اکتبر روسیه و غالب شدن استالینیسم (سرمایه‌داری دولتی) بر اردوگاه منتسب به کمونیسم که بعد از جنگ جهانی دوم زمینه را برای جان گرفتن مکتب فرانکفورت و ظهور مارکسیسم دانشگاهی و منفعل در عرصه سیاسی فراهم کرد، از اصلی‌ترین عوامل سیاسی باز گذاشتن دست سرمایه‌داری برای یورش‌های امروز به دست‌آوردهای طبقه کارگر متأثر از انقلاب روسیه است. جنگ جهانی دوم از نظر اقتصادی دوره‌ای از رشد بی‌سابقه برای بازسازی اقتصادهای سرمایه‌داری پیشرفته را فراهم کرد که در نتیجه این رشد اقتصادی، سرمایه‌داری توانست برای یک دوره بر بحران‌هایش فائق آید و با دادن امتیازاتی به طبقه کارگر و ایجاد دولت‌های رفاه یک تعادل اجتماعی موقت برقرار کند. این امتیازات به طور گسترده‌ای باعث رشد دیدگاه‌های “اصلاح‌طلبانه” و توهمات به سرمایه‌داری در کشورهای پیشرفته شد. به‌طوری‌که نظریه نفی مبارزه طبقاتی در نتیجه غلبه سرمایه‌داری بر تضادهای خود از طریق به‌کارگیری “فوردیسم” (نظام تولیدی – صنعتی برنامه‌ریزی‌شده و مکانیزه) را در احزاب چپ غربی تقویت کرد.

این دیدگاه مکاتب “فرانکفورت” و “اگزیستانسیالیسم” بود که در آن دوره “شیوع” پیدا کرد. دیدگاهی که باور داشت سرمایه‌داری مدرن راه‌هایی را ﺑﺮای گریز از بحران اﺑﺪاع کرده و بر تضادهای خود غلبه یافته است. دلایلش هم این بود که با عبور سرمایه‌داری از مرحله صنعتی – تولیدی به مالی و مصرفی، طبقه کارگر را به شکل یک طبقه مصرف‌کننده و منفعل در جامعه مرفه در سیستم ادغام کرده و با غالب کردن فرهنگ و ایدئولوژی خود، آن را به طبقه‌ای که ذاتاً در خدمت منافع سرمایه‌داری باشد تبدیل کرده است.

این نظر که طبقه کارگر تطمیع و محافظه‌کار شده و به‌این‌ترتیب انقلاب سوسیالیستی غیرممکن است، همچنان دیدگاه غالب احزاب کمونیست دانشگاهی و “یوروکمونیست” است و هنوز حزبی که به مارکسیسم واقعی مسلح باشد و با ماتریالیسم تاریخی (که عامل تعیین‌کننده تاریخ را تولید و بازتولید زندگی می‌داند)، تکامل تاریخ جوامع بشری را توضیح دهد، تشکیل نشده که طبقه کارگر را در سطح سیاسی نمایندگی کند و مبارزات و انقلابات کارگری را رهبری کند. در نتیجه این خلأ احزاب سیاسی سازمان‌یافته و متحزب کمونیستی – کارگری است که بیش از یک قرن است تقابل عملی طبقه کارگر با سرمایه‌داری به “سندیکالیسم” (مبارزه در چهارچوب وضع موجود) تقلیل‌یافته و در سطح سیاسی نیز احزاب چپ فاقد هر نوع رادیکالیسمی تنها به دنباله‌روی از بخش چپ سرمایه‌داری (سوسیال‌دمکراسی) اکتفا کرده‌اند.

اما با وجود گسترش سایه دیدگاه‌های “فرانکفورتی” و “اگزیستانسیالیستی” بر احزاب چپ اروپایی و بر خلاف نظرات آنها که سرمایه‌داری بر تضادهای خود غلبه کرده و مبارزات و انقلابات کارگری منتفی شده‌اند، مبارزات و انقلابات کارگری از دهه ۷۰ قرن بیستم تا امروز ثابت کرده‌اند که سرمایه‌داری تنها با تضادهای خود قادر به ادامه حیات است و مبارزات و انقلابات کارگری نیز همچنان تا سرنگون‌کردن سرمایه‌داری و ازبین‌بردن تضادهای درون آن و رهایی بشریت ادامه خواهند یافت.

بنابراین، نه آموزه‌های انفعالی مکاتب چپ دانشگاهی و پارلمان‌نشین غرب و نه سیاست‌های مکتب اقتصاد بازار آزاد و جهانی‌سازی اقتصاد نتوانستند برای گریز سرمایه‌داری از تضادها و بحران‌ها و ایجاد تعادل اجتماعی در جوامع کارساز باشند. اعتصاب یک‌ساله و بزرگ معدنچیان انگلیس در زمان زمامداری تاچر (یکی از معماران اقتصاد بازار آزاد) در اعتراض به تعطیلی معادن زغال‌سنگ که ۲۶ میلیون نفر را بیکار کرده بود و به راه‌افتادن جنبش اشغال “وال‌استریت” به دنبال بحران ۲۰۰۸ در آمریکا در سال‌های ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ که به مدت ۶ ماه خیابان را اشغال کرد، از نمونه‌های برجسته ناتوانی سرمایه‌داری در ممانعت از بحران‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است و همچنین در میدان عمل ثابت شد که ده‌ها سال تلاش تبلیغاتی و تئوری‌بافی‌های ایدئالیستی برای نفی و انکار طبقه کارگر به‌عنوان بدیل سرمایه‌داری و نفی مبارزات و غیرممکن‌بودن انقلاب سوسیالیستی پوچ و بی‌حاصل بوده است.

این وقایع به‌خوبی نشان دادند که رونق سرمایه‌داری ابدی نیست و اضافه‌تولید در دوران رونق ناگزیر بحران را به دنبال می‌آورد و هنگامی که دوره رونق در اقتصاد سرمایه‌داری به پایان می‌رسد و بحران آن شروع می‌شود، مبارزات کارگری شدت می‌گیرند و آگاهی طبقاتی تقویت می‌شود.

ظهور مجدد راسیسم و نژادپرستی در غرب که با شعارها و وعده‌های ناسیونالیستی و رونق بخشیدن به اقتصاد سرمایه‌داری ملی همراه است در ادامه همین دوره نسبتاً طولانی از غیبت چپ و کمونیسم کارگری متحزب و سازمان‌یافته در صحنه اصلی سیاست ازیک‌طرف و از طرف دیگر به بن رسیدن مدل‌های مختلف سرمایه‌داری در گریز از بحران و حتی ناتوانی‌شان در حل بحران اقتصادی است.

اما این پایان کار نیست و جمعیت بیش از ۸ میلیاردنفری جهان نمی‌تواند همچنان در گرداب این سیکل‌ها و چرخش‌های مضر، مخرب و تباه‌کننده زندگی دست‌وپا بزند و کاری برای رهایی خود انجام ندهد.

دنیا برای نجات خود ناچار است که وسیعاً به مارکس رجوع کند. طبقه کارگر و اکثریت بشریت روی کره زمین که سهمی بیشتر از فقر، گرسنگی و گوشت دم توپ جنگ‌های ارتجاعی شدن از دنیای تحت حاکمیت سرمایه‌داری ندارند درحالی‌که هم‌زمان امکان می‌دهند میلیاردها دلار در هر ساعت فقط به سرمایه‌های چند نفر اضافه شود، مجبور است به این اوضاع پایان دهد و پایان خواهد داد.

دوره بن‌بست و بحران سرمایه‌داری و بازگشت ناسیونالیسم و فاشیسم، همچنان که در اوج بحران ۲۰۰۸ شاهد آن بودیم، دوره بازگشت کمونیسم مارکس به عرصه سیاست و دخالتگری نیز خواهد بود تا با سازماندهی و رهبری مبارزات طبقه کارگر به‌سوی انقلاب سوسیالیستی به لجنزار موجود پایان دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *