گفتگو با محسن ابراهیمی: آته ئیسم و جنبش ضد مذهبی

(بخش اول) نقش آته ئیسم در عقب راندن دین در غرب

سیامک بهاری: در این گفتگو میخواهیم موقعیت مذهب و رشد آته ئیسم در جهان و در کشورهای اسلام زده و مشخصا ایران را دنبال کنیم. به عنوان مقدمه بحث و قبل از هر چیز لازم است تصویری از آته ئیسم داشته باشیم؟

محسن ابراهیمی: جایی در باره آته ئیسم و رشد ضدیت با مذهب صحبت میکردیم که حمید تقوایی به نکته قابل توجهی اشاره کرد: اینکه ما آته ئیست نیستیم، آنتی ته ئیست هستیم. به نظرم روشن کردن این تفاوت و تمایز در دنیایی که بیش از پیش آشکار شده است که مذهب و مشخصا اسلام یک باور درونی به خالق نیست بلکه اساسا یک نیروی سیاسی است که با اتکا به دستور العملهای همان خالق زندگیهای زیادی را دائما پایمال میکند بسیار مهم است.

دین البته هیچوقت ته ئیسم یا خداباروی صرف و اینکه وجود خدا را میتوان اثبات کرد نبوده که پاسخش آته ئیسم یا عدم اعتقاد به وجود خدا به عنوان باور فردی باشد. همچون مسیحیت و یکه تازی کلیسا در قرون وسطی، امروز اسلام است که نه به مثابه خداباوری بلکه در قامت هیولایی سیاسی عمل میکند. وقتی خدا با اوامر اجتماعی و سیاسی از طریق کتاب مقدس و پیامبران و امامانش و در قالب ولی فقیه یا پادشاه و خلیفه در همه قلمروهای اجتماع و سیاست دخالت میکند، یک خداناباور، یک آته ئیست ناگزیر باید فعالانه برای زدودن خرافه خدا از جامعه تلاش کند. وقتی خدای آسمانها در نقش ابزار زمینی ظاهر میشود، آته ئیست هم ناگزیر باید در نقش مقابله فعال با خرافه خدا به میدان بیاید. در نقش آنتی ته ئیست ظاهر شود.

ولتر میگفت که “علوم الهی در دین به منزله زهر در درون غذاست”. یک آنتی ئتیست اعتقاد به خدا را مسموم کننده ذهن و زندگی بشر میشناسد که باید زدوده شود. بی دلیل نیست که کریستوفر هیچن که که خود را آنتی تئیست مینامید عنوان فرعی کتاب مشهورش “خدا بزرگ نیست” را هوشیارانه این چنین انتخاب کرده است: “چگونه مذهب همه چیز را مسموم میکند”. آنتی ته ئیست، مخالف فعال خداباوری، نیرویی برای مقابله آگاهانه، فعال و حتی سازمانیافته با خرافه خدا، تلاش فعال برای زدودن سم خداپرستی و مذهب چه به معنای یک ایدئولوژی و توهم فکری درباره منشا حیات و چه به مثابه یک ابزار سیاسی مخرب برای زندگی بشر است.

در هر سه دین یهودیت، مسیحیت و اسلام خدا نقش محوری دارد. از نقطه نظر هر سه دین خدا ستونی است که حول آن عمارت عظیمی از کتب مقدس با دستورات و فرامینی در باره جزئی ترین وجوه زندگی بشر، پیامبران و امامان و معجزه ها ساخته شده است. و مجموعه اینها ستون ایدئولوژیک ساختارهای سیاسی حاکم بوده اند. کنیسه و کلیسا و مسجد، روحانیون یهودی و مسیحی و مسلمان بخش غیرقابل تفکیکی از دربارها و طبقات حاکم بوده اند. ابهت و شکوه و جلال غیرقابل سئوال سلطنت در دوران پیش از انقلاب فرانسه بخشا مدیون ابهت و قدرت خدایی بود که سلطنت موهبت خدایی اش بود و شاه سایه اش.
نقش مسحیت در قرون متمادی مخصوصا قرون وسطی را امروز اسلام و خدای اسلام ایفا میکند که جاهایی مثل ایران ایدئولوژی رسمی حکومتی است و جاهایی دیگر ایدئولوژی باندهای مخوفی مثل داعش است. امروز بیش از پیش “خدای” اسلام موضوع جدل درقلمرو هستی شناسی نیست. بحثی مربوط به مجادله آته ئیست ها و ته ئیست ها در باره منشا کیهان و طبیعت و حیات بشر نیست. خدا شمشیر خونین در دست تروریسم سازمانیافته اسلامی – چه دولتی و چه غیر دولتی- است. خدا ابزار ترور و توحش است. زیر پرچم الله در دنیای اسلام زده دائما زندگی بشر را در مقیاسی شوک آور نابود میکنند. با نام الله دختران مدرسه ای را میدزدند و مورد تجاوز قرار میدهند. با نام الله مدرسه منفجر میکنند. با نام الله سرمیبرند. با نام الله آدم میسوزانند. با نام الله بازار برده فروشی زنان راه میاندازند. خدا بیش از پیش بخشی دائمی از کمپین ترور و جنایت شده است. امروز اصلا خدای اسلام با جنایت تداعی میشود.
به این اعتبار، آته ئیسم و خداناباوری نمیتواند در محدوده یک جدال فلسفی در باره وجود یا عدم وجود خالق بماند. با حضور جنبش اسلامی که با شمشیر خدا به سراغ منکرین خدا میرود؛ انکار خدا و زدودن آن از ذهن بشر عملا یک وجه مهم جدال نظری و سیاسی با مذهب و مشخصا اسلام است. آته ئیست ناگزیر است در نقش آنتی ته ئیست باشد و آنتی ته ئیسم عملا بخشی فعال از مبارزه با مذهب سازمانیافته میشود. همانطور که زیست شناس آنتی تئیست معاصر ریچارد داوکینز به شکل موجز گفته است “اگر خدا چنین پیامدهای مصیبت باری نداشت، می توانست لطیفه ای در ابعاد کیهانی باشد”.
سیامک بهاری: در بسیاری از کشورهای غرب، دست مذهب از قلمرو نهادهای قانونگزار و سیستم قضایی، نهادهای آموزشی و دولتی کوتاه شده است. استقرار و تثبیت ارزشها و قوانین سکولاریستی در این کشورها تا چه حد محصول حضور و فعالیت تاریخی آته ئیستها بوده است؟

محسن ابراهیمی: اگر سیصد سال رنسانس عظیم فکری وعلمی و ادبی و هنری، دویست سال عصر خرد و روشنگری و بالاخره انقلاب کبیر فرانسه نبود مسحیت به پستوهای صومعه ها و کلیساها رانده نشده بود و میتوانست هزاران بار بیشتر از دوران انگیزاسیون زندگی بشر را تخریب کند. ما بین قرون وسطی با سایه سنگین کلیسا بر سرش و اروپای امروز با کلیسایی که دستهایش بسته است، غولهایی مثل کوپرنیک و گالیله و دکارت (دوران رنسانس)، روشنگرانی مثل اصحاب دایره المعارف نظیر دیدرو و دالامبر و ولتر (عصر روشنگری) و نهایتا انقلاب کبیر فرانسه قرار دارد. اگر دوران رنسانس و روشنگری بنیانهای فکری مسیحیت را لرزاند، انقلاب فرانسه ارکان مسحیت و کلیسا به مثابه مذهب سازمانیافته آن عصر را درهم شکست.

چند مثال از دوره رنسانس و علم در مقابل دین:
قبل از مصاف فکری عظیم روشنگران علیه دین، تبیین علمی طبیعت و کیهان بنیادهای کتاب مقدس و خدایش را لرزانده بود. از نظر کلیسا مبنای همه پدیده ها و همه دانشها ازجمله طب و فیزیک و کیهان شناسی کتاب مقدس بود. به این اعتبار هر نظریه علمی جدید در هر حوزه ای فورا با بنیادهای کتاب مقدس در تناقض میافتاد. برای مثال، در اول قرن 16 کوپرنیک با نظریه “خورشید مرکزی منظومه شمسی”، ضربه بزرگی به آموزش کتاب مقدس مسیحیان زد که زمین را ثابت و مرکز کیهان میدانست. همچنین تبیین پیدایش منظومه شمسی توسط لاپلاس و کانت بر مبنای علوم طبیعی افسانه آفرینش کتاب مقدس را زیر سئوال میبرد. وقتی چشمهای شگفت زده از دریچه تلسکوپ گالیله که اتفاقا کنار کلیسایی مستقر شده بود به دنیای وسیع ستاره ها خیره شدند، خرافه وحی شده به پیامبران در باره راز طبیعت بشدت زیر سئوال رفت.

میتوان پرسید این تبیینهای علمی چه ارتباطی با نقش آته ئیسم در عقب راندن مذهب دارد مخصوصا با توجه به اینکه بخشی از این دانشمندان دئیست بودند و به وجود خدایی البته با تصویری کاملا غیرمذهبی قائل بودند. در یک پاسخ کوتاه باید بگویم که اگر چه نظرات شخصی دانشمندان آن دوره در باره سئوال وجود خدا متنوع و متفاوت بود اما پنهان کردن خداناباوری بیشتر به خاطر قدرقدرتی کلیسایی که با یک چرخش قلم دانشمندان را به سوختن در شعله های آتش محکوم میکرد رایج بود. سرنوشت گالیله و جردانوبرونو جلوی چشمانشان بود. ژوزف لالاند ستاره شناس و ریاضیدان فرانسوی خود را علنا آته ئیست مینامید و میگفت “خدا را نمیتوان اثبات کرد ولی بدون خدا همه چیز را میتوان توضیح داد.” خیلی از دانشمندان وقتی بدون خدای مذهبی همه چیز را توضیح میدادند عملا وجود خدا را هم که ظاهرا دلیل و توضیح همه چیز است زیر سئوال میبردند.

رنه دکارت ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی نمونه جالبی از تناقضی است که به خاطر توحش کلیسای مسلط دانشمندان با آن مواجه بودند. او که خود را یک مسیحی مومن میدانست حتی سنجش کتاب مقدس را به معیارهای خرد گره زد و با طرح این سئوال که “آیا اصلا خدایی وجود دارد؟ اگر آری آیا این خدا حیله باز است؟” عملا “عقل را به جای کتاب مقدس و شک را به جای ایمان” قرار داد و راه را برای زیر سئوال بردن خدا باز کرد. اما آنچه اعتقاد به وجود خدای مذهبی را لرزاند روشنگری دو قرن پیش از انقلاب فرانسه بود.

مثالهایی از عصر خرد و روشنگری و “فلسفه” در مقابل دین:
روشنگران قرن ۱۸ اروپا در عقب راندن مسیحیت و کلیسا نقش برجسته ای ایفاکردند. این روشنگران حتی آنهایی که به نوعی خالق باور داشتند عملا مبارزه ای بی امان علیه مذهب سازمانیافته مسیحیت، کلیسا و پاپ و خرافات مذهبی و همچنین خدای مسیحیت را پیش میبردند.

از نقطه نظر باور به وجود خدا روشنگران طیف وسیعی بودند. از عدم اعتقاد به وجود هر نوع خدا تا اعتقاد به وجود خالقی که تماما متفاوت و متضاد با خالق مذهبی بود. اما یک چیز روشن بود. بعضا از ترس جانشان خود را آته ئیست و به طریق اولی آنتی ته ئیست قلمداد نمیکردند و عدم اعتقادشان به هر گونه خدایی را از ترس کلیسا پنهان میکردند و خیلیها هم به دلیل گریز از سانسور خداناباوریشان را پنهان میکردند. دالامبر که همراه دیدرو ادیتوری دائره المعارف بزرگ را پیش میبرد در باره هر سخن نرمی که در باره خدای مسیحیت گفته خطاب به ولتر میگوید: “این سخنان باسمه ای چون گذرنامه ای است برای حقایقی که میخواهیم اعلام داریم …”.

با وجود تنوع نظر در مورد باور شخصی به وجود یا عدم وجود خالق مبنا قرار دادن علم و خرد و تعقل در مقابل دین و خرافه و به این اعتبار درافتادن با مسیحیت و مخصوصا کلیسا و نهایتا خدای مسیحیت رشته سرخی بود که همه این روشنگران را به هم وصل میکرد.

در میان روشنگران قرن هجده، با وجود نبرد فکری عظمیشان علیه خدای مسیحیت از نقطه نظر باور فردی دئیسم رایج بود. نویسندگان و سیاسمتداران موثری همچون دیدرو، ولتر، منتسکیو در فرانسه و توماس پین، جیمز مدیسون و توماس جفرسون و بینامین فرانکلین همه متاثر از دئیسم بودند.

دئیسم به چه معنا؟ به این معنا که وحی – دخالت قاهرانه خدا در زندگی بشر از طریق وحی – پوچ است. عقل و مشاهده جهان شگفت انگیز طبیعی برای وجود خالق کافی است. اما چه نوع خالقی؟ نه آن خالق مذهبی هراسناکی که در راس همه امور است و در همه دقایق زندگی بشر دخیل است و روی پیشانی آحاد بشر سرنوشتی را حک کرده است و بشر را به زنجیر کشیده است؛ نه آن خالقی که کلیسا و سلطنت شبح هولناکش را بر سر توده های مردم میچرخانند و مردم را میچاپند؛ نه آن خدایی که ابزار خالی کردن انسان از آگاهی و اراده و قدرت تصمیم، به بند کشیدن ذهن و روح توده های مردم و تبدیل کردنشان به رعیت و دست بسته شاه و پاپ بود. خالق مورد نظر اینجا عملا مصاف با خدای مذهبی حاکم، انکار خدای مذهبی و مشتقات خرافیش بود. به این معنا این روشنگران در عین تبیین دئیستی از جهان و هستی تا آنجا که به خدای مسیحیت یعنی مذهب سازمانیافته آن زمان مربوط است تماما در نقش آته ئیست و حتی میتوان گفت آنتی ته ئیست بی تخفیف ظاهر میشدند.

برای مثال:

– لامتری که صریحا ملحد نبود زندگی سعادتمند را در کنار و با حضور خدا را غیر ممکن میداند: “جهان روی نیکبختی نخواهد دید، مگر هنگامی که اندیشه آفریدگار را از سر براند و ملحد شود.”

– دیدرو که “طرح و نظم جهان را گواه بر هستی خدایی هوشمند و خردمند میشمرد” از تمسخر خدای مسیحیت همان “غول سنگدل و ستمگر” خسته نمیشد و در نبرد روشنگرانه علیه کلیسا و مسیحیت و خدایشان نقش برجسته ای داشت.

– بالاخره باید از ولتر دئیست نام برد که هدفش را ریشه کن کردن مسیحیت اعلام کرد؛ کتاب مقدس را سرشار از هذیان و دروغ و افسانه و پندار ساخته شده بدست گروهی شیاد و شارلاتان معرفی کرد و پاپ و کشیشها را دغلبازان حرفه ای خطاب کرد که جایی در دنیای خرد ندارند و فقط روی بلاهت سرمایه گذاری میکنند: “نخستین روحانی نخستین کلاه برداری بود که به نخستین ابله برخورد کرد”!

اما ولتر دئیست در عین حال در قبال خدایانی که صاحب وحی هستند در نقش آته ئیست و حتی میتوان گفت آنتی تئیست ظاهر میشود. خدای مسیحیت را با صراحت کم نظیری تمسخر میکند و ابهت و عظمت آن خدا را با زبانی بی پروا به پایین میکشد و خدا را پندار ساخته شده در کارخانه کلیسا و کشیشها اعلام میکند. کشیشهایی که به قول ولتر “از تخت زنا بر میخیزند، صدها نسخه از خدا را میسازند، بعد خدا را مینوشند و میخورند و بالاخره خدا می شاشند و می رینند”!

حتی اسلام هم از طنز کوبنده ولتر در امان نماند. او که همه خدایان مذهبی را ساخته مغز شیادان برای ترساندن توده مردم میدانست در نمایشنامه “محمد”، پیامبر اسلام را دست می اندازد؛ او را مردی گستاخ و شیاد و حقه باز مینامد؛ محتویات قران را مسخره میخواند و از این طریق هم دین و مقدسات دینی را به مصاف میکشد.

اینکه روشنگران حتی در عین باور دئیستی آنجا که پای جنگ با کلیسا و خرافاتش در میان است عملا در نقش آته ئیست علیه خدای مسیحیت ظاهر میشوند به این خاطر است که در مسیحیت هم مثل دو دین یهودیت و اسلام تقدس خدای قهار و توانا و هولناک ستونی است که حول آن کتاب آسمانی و خرافاتش چیده شده است. نمیتوان با خرافات کلیسا به طور موثر در افتاد بدون اینکه خرافه تثلیث، خدای سه گانه – اب، ابن، روح القدس – را به مصاف کشید.

سیامک بهاری: نقش کدام نیرو در عقب راندن مسیحیت و استقرار سکولاریسم مهم بود؟ مبارزه فکری علیه مسیحیت یا انقلاب فرانسه؟
محسن ابراهیمی: ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن به این اشاره میکند که بیشتر انقلابها علیه یک وجه نظامهای حاکم بوده اند: دولت یا کلیسا. انقلاب فرانسه علیه هر دو بود.

همینجا بگویم که از نقطه نظر مناسبات مذهب و حکومت و به تبع آن تلفیق مبارزه ضد مذهبی با مبارزه ضد حکومتی شباهتهای شگفت انگیزی میان وضعیت فرانسه قرن 18 و ایران قرن 21 وجود دارد که در ادامه این بحث میتوان به تفصیل در باره اش صحبت کرد.

اینجا فقط مختصر بگویم که به خاطر درهم تنیدگی سلطنت و مسحیت، دربار و کلیسا، و شاه و پاپ و ستم مشترک بر مردم و چپاول مشترک توده وسیع تهیدستان توسط اتحاد این دو نیرو، نفرت علیه سلطنت با نفرت علیه کلیسا هم درهم تنیده بود و ابعاد توده ای گرفته بود. مساله مذهب اروپای پیش از انقلاب فرانسه مساله فلسفی وجود یا عدم وجود خدا نبود. مسیحیت بخش جدانشدنی از دستگاه حاکمه بود. سلطنت موهبت الهی بود و شاه سایه خدا در زمین. روحانیون به قول ولتر تاج بر سر پادشاهان میگذاشتند و تاج از سر آنها برمیداشتند. در فرانسه، کلیسا و دربار 95 درصد یک جمعیت 27 میلیونی را که در مقطع انقلاب همه کاتولیک بودند یا کاتولیک محسوب میشدند باهم و مشترکا میچاپیدند. کلیسا پس از شاه و ارتش بزرگترین قدرت بود که قریب 194هزار کشیش در خدمت داشت. به همین دلیل مصاف علیه مذهب و به فرجام رساندن این مصاف هم نمیتوانست بدون حضور توده ها و بدون در هم شکستن بنیادهای سیاسی قدرت مذهب امکانپذیر شود.

فلاسفه روشنگر ضد دین فرانسه به این خاطر توانستند اندیشه هایشان را اجتماعی کنند که آن اندیشه ها در قلب مردمی که فساد کلیسا به همراهی سلطنت جسم و جانشان را در هم شکسته بود جای میگرفت. خشم و نفرت مردم از کلیسا حد و مرز نداشت. مذهب آنچنان بدنام شده بود که گفته میشود حتی “لویی شانزده” حاضر نشد یک کشیش آموزش پسرش را به عهده بگیرد که مبادا این پسر ایمان مذهبی خود را از دست دهد.” این نفرت از مذهب را نیم قرن پیش از انقلاب یک کشیش از مسیحیت برگشته به نام “ژان ملیه” در نامه ای که همراه وصیت نامه اش بود به خوبی منعکس میکند. او از مردم عذر میخواهد که همه عمر خود را به دروغ و تعصب گذرانده است. فریاد بر میارود که “ای خداشناسان” بدانید که “خدای شما، به اعتقاد خودتان، بی اندازه شریرتر و نابکارتر از نابکارترین مردم است.” بدانید که “خدای مسیحیان مسئول و مسبب همه شرارتهاست”؛ بدانید که “… نوع بشر همواره در تلاش است تا خویشتن را از نیرنگهای نابکارانه خدا – که میگویند به فکر نیکبختی اوست – مصون دارد.” بدانید که “نظام مبتنی بر مالکیت ریشه پلیدیها و دزدیهاست و دین را برای حمایت از این دزدی و تقدیس آن تنظیم کرده اند”!

به این اعتبار، اگر ۵ قرن رنسانس و روشنگری، پایه های فکری مسیحیت در عرصه حقوق و قضا و هنر و علم و ادبیات و سیاست به لرزه انداخته بود، نهایتا این یک انقلاب توده ای بود که قدرت سیاسی مسیحیت را در هم شکست و دستش را از زندگی عمومی قطع کرد. اگر روشنگری خرافه های کلیسا را در مغزها و قلبها در هم ریخته بود، انقلاب فرانسه دست نهادهایی را که بر اساس این خرافه جامعه را به زنجیر کشیده بودند از جامعه کوتاه کرد. روشنگری چهارچوب فکری انقلاب فرانسه را فراهم کرد، انقلاب چهارچوب سیاسی مسیحیت را درهم شکست. روشنگری مبانی فکری دین را لرزاند و انقلاب به موقعیت مسلط دین سازمان یافته نقطه پایان گذاشت. روشنگری ابزار دین را از دست سلطنت گرفت و انقلاب سلطنت را از زیر پای دین کنار زد. مختصر اینکه، روشنگری با مکمل انقلاب، سلطنت را از خدمات مسیحیت محروم کرد، مسیحیت را از خدمات سلطنت و مردم را از هر دو.

ولتر، این “نماینده شیطان” اگرچه پیش از انقلاب فرانسه آبرویی برای کلیسا و روحانیت نگذاشته بود اما در نهایت این انقلاب بود که ستونهای کلیسا و پشتوانه مسیحیت را یک به یک از زیر پایشان کشید و زمینگیرشان کرد. این انقلاب بود که املاک کلیسا را مصادره کرد، عشریه و مالیات را از حیطه قدرت کلیسا درآورد و ستون مالی مسیحیت را در هم شکست. این انقلاب بود که به اخاذی سیستماتیک کلیسا از مردم با کنترل تولد و ازدواج و مرگ پایان داد. این انقلاب بود که دست و پای کلیسا را از قلمرو آموزش قطع کرد و به سلطه بلامنازع کلیسا بر ذهن و روح کودکان و جوانان و توده وسیع مردم پایان داد.

البته همه این اتفاقات در متن تناقضات بنیادی در مناسبات اقتصادی و اجتماعی، عروج طبقه اجتماعی جدید در مقابل جهان کهنه شکل گرفت که جای بحث جداگانه و مفصلی است.

و در خاتمه باید بگویم که تحرک رادیکال دیگری که بعدا و در ابعاد و اشکال جدید به نبرد کلیسا و مسحیت و دین رفت، عروج کمونیسم در میانه قرن نوزده، نقد رادیکال مارکس از مذهب و بالاخره اثر انقلاب اکتبر روسیه در گسترش افکار آته ئیستی در جهان است که میتوان جداگانه به آنها پرداخت.

توضیح محسن ابراهیمی: بخش مهمی از اطلاعات تاریخی مورد استفاده در این مصاحبه از کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت، ویکی پیدیا و سایتهای اینترنتی دیگر استخراج شده است.

 

 بخش دوم

 

سیامک بهاری: در ایران درگیری و ضدیت با مذهب و آتئیسم تاریخ پر فراز و نشیبی دارد. قبل از وارد شدن به ایران معاصر و تحرک ضد مذهبی وسیع در میان مردم بهتر است یک مرور کوتاه تاریخی به این موضوع داشته باشیم. کشاکش علیه مذهب بویژه در آستانه  جنبش مشروطه چگونه بود؟ افراد شاخص در این مورد چه کسانی بودند و چه میگفتند؟

محسن ابراهیمی: در ایران مثل همه دنیا، برخورد با مذهب سازمانیافته و مذهب به طور کلی طیف وسیعی از تحرک فکری و سیاسی را در برمیگیرد. تلاش برای اصلاح خود مذهب، انطباق دادن مذهب با نیازهای جدید اجتماعی و اقتصادی، تحرک سکولاریستی به معنای جدایی “دین از دولت”، نقد و طنز خرافات مذهبی و دست انداختن روحانیت، آته ئیسم به مثابه خداناباوری و عدم اعتقاد به وجود خالق و بالاخره آنتی تئیسم یعنی مخالفت و مبارزه فعال با خداباوری و خدازدایی از زندگی فکری بشر وجوه مختلفی از درگیری با مذهب هستند که در نیمه دوم قرن نوزده و در آستانه انقلاب مشروطه تحرک گسترده ای پیدا کرده بود.

چند شاخص مشترک در میان شناخته شده ترین شخصیتهای این دوره که به “روشنگران” پیش از انقلاب مشروطه مشهورند و به نحوی با مذهب درگیری دارند برجسته است:

با روحانیت و مذهب سازمانیافته مشکل دارند و در مقابلشان موضع انتقادی و اصلاحی دارند اما در عین حال در قبال مساله خدا و قران و پیامبر بشدت محافظه کار هستند. خرافات مذهبی را به نقد و طنز میکشند ولی فکر میکنند حرمت خدا و خالق و پیامبران و امامان را باید نگه داشت. فکر میکنند باید اسلام را اصلاح کرد و با شرایط جدید منطبق کرد چون به شکل کنونی اش نمیتواند به نیازهای اقتصادی و اجتماعی این عصر پاسخگو باشد. بخشا از لحاظ سیاسی به اتحاد “علما و عقلا” معتقدند و تصور میکنند قرار است علما اسلام را نجات دهند و وعقلا هم مملکت را؛ قرار است علما به معنویت مردم جواب دهند و عقلا هم به نیازهای اقتصادی و اجتماعی و نهایتان هر دو به “ترقی و تمدن” مملکت کمک کنند! تصوری که بعدا در جنبش مشروطه به سازش سیاسی با روحانیت منجر شد. سازشی که بنابرآن تصویب قوانین منوط شد به انطباقشان بر مبانی شریعت اسلامی با تایید پنج مجتهد طراز اول.

ادبیات “روشنگران” و “تجددطلبان” سرشناس این دوره مثل عبدالرحیم طالبوف، میرزا ملکم خان و حتی میرزا آقاخان کرمانی که رادیکالتر از بقیه هست سرشار از آوانس دادن به مذهب در عین درگیری با روحانیون و نقد و حتی مقابله با خرافات مذهبی است. در میان میرزا فتحعلی آخوندزاده مستثنی است که لازم است جداگانه در موردش صحبت کرد.

عبدالرحیم طالبوف قانون را به مادی و معنوی تقسیم میکند. قانون را مکمل شرع میداند. پیامبران را واضع قوانین مربوط به روح و معنویات و عقلا و حکمای یک ملت را واضع قوانین مادی اعلام میکند.  از نظر او غیر از کلام خدا که گویامثل خود خدا قدیم است بقیه احکام دین را میتوان با تغییر زمان تغییر داد.

میرزا ملکم خان یک شخصیت دیگر برجسته تجدد طلب این عصر است که  که به قول خودش میخواهد “عقل سیاست مغرب” را با “خرد دیانت مشرق” در هم می آمیزد. محافظه کاری اش در قبال دین را از یکطرف با عقب ماندگی مردم توضیح میدهد: “فکر ترقی مادی را در لفاف دین عرضه داشتم تا هموطنان آن معانی را نیک دریابند.” او  برای پیشبرد عقایدش به قدرت علمای اسلام متوسل میشود با این توضیح که: “در این ملک بدون قدرت اسلام، یعنی بدون ریاست علمای اسلام هیچ کار با معنی هرگز از پیش نخواهد رفت”.

 

میرزا آقاخان کرمانی که در میان این طیف رادیکالتر از دیگران است  میان دین و تمدن تضادی نمیبیند اما در عین حال تمام  مذاهب را محصول شرایط تاریخی میداند و قابل تغییر و نفی. دین را محصول ترس و جهل میداند و امیدوار است رشد دانش به کاهش اعتقادات مذهبی منجر شود. در مورد خدا میگوید: “خدایی مردم را نیافریده بلکه این مردم خدایی را آفریده اند. یعنی خیالی تراشیده اند.” یک دلیل مهم پیشرفت غرب را در این میداند که: “مسیحیان انجیل ساختگی بی‏سر و ته را بوسیدند و بر طاق کلیسا نهادند و به دنیای علم و هنر قدم گذاردند وگرنه امروز گداتر و فقیرتر و جاهلتر از آنها کسی نبود.”

میرزاآقاخان کرمانی هم مثل ملکم خان محافظه کاریش در قبال مذهب و نیاز به  کمک گرفتن از علما را به سطح دانش مردم نسبت میدهد، اگرچه روحانیون را “یک مشت ملای احمق و بیشعور” خطاب میکند اما تصور میکند که “چون هنوز درمردم ایران فیلاسوفی قوت ندارد و همه مستضعفین و محتاج فناتیزم هستند …از طایفه نیم زنده ملایان تا یک درجه محدودی معاونت بطلبی احتمال دارد زودتر مقصود انجام گیرد.” نسبت به میرزا ملکم خان کمتر به روحانیون توهم دارد و آنها را “یک مشت ملای احمق بیشعور” خطاب میکند. او هم البته مثل بقیه روشنگران شناخته شده از نیش گزنده انتقاد میرزا فتحعلی آخوندزاده در امان نمی ماند که کل دین را بنیاد و اساس فساد اخلاق انسانی میداند.

می بنیم که بخش مهمی از تجددطلبان آستانه انقلاب مشروطه که در ادبیات مورخین “روشنگر” خطاب میشوند از نقطه نظر نقد رادیکال مذهب از کمبودهای جدی رنج میبرند. لازم است در فرصتی دیگر درباره مبانی  اجتماعی و طبقاتی این کمبودها صحبت کرد.

 سیامک بهاری: میرزا فتحعلی آخوندزاده  کی بود؟ فرقش با دیگر شخصیتهای منتقد مذهب هم دوره اش چیست؟ جایگاهش در تاریخ آته ئیسم در ایران چیست؟

محسن ابراهیمی: آخوندزاده یک نقاد آشتی ناپذیر علیه مذهب بود. خدا و پیغمبر و قران و امام و امام جمعه و آخوند و خرافات را بی محابا نقد میکرد و به ریشخند میگیرفت و به هیچ جلوه ای از مذهب رحم نمیکرد. او نه تنها یک آته ئیست بلکه یک آنتی ته ئیست تمام عیار بود.

آخوندزاده هم مثل روشنگران پیش از انقلاب فرانسه یکجا علیه سلطنت مطلقه  و مذهب است. جفتی که در کنار هم و باهم جامعه را به اسارت کشیده بودند. آته ئیسمش نه صرفا یک حرکت روشنگرانه علیه مذهب بلکه علیه استبداد سلطنتی هم هست. در عرصه سیاست اصلاحات از بالا را ممکن نمیداند. از نظر او  انقلاب توده مردم و به قول خودش “عامه ملت” راه حل است. اگر چه هدف سیاسی اش از چنین انقلابی فراتر از چهارچوب مشروط کردن سلطنت بر قانون نبود.

در ادبیات محققین عصر مشروطه به پروتسانیسم او اشاره میشود. اما او برخلاف پروتستانیسم لوتری قرن شانزده ابدا خواهان اصلاح مذهب نیست.  قصد ندارد  واسطه میان مومن و خدایش را کنار بزند و بشر را مستقیما بدون پیامبر و امام به خدا وصل کند بلکه میخواهد خود خدا را براندازد. در تعریف پروتستانیسم خودش میگوید که انسان باید خود را تماما و یکسره از قید “حقوق الله” رها کند و فقط به “حقوق خلق” پای بند باشد. نه تنها میخواهد دست مذهب و روحانیت را از امور حکومت قطع کند بلکه میخواهد مذهب را از قلمرو زندگی مردم تماما بزداید. به دفاع از عقل بشر در مقابل دین و سنت برمی خیزد. دین اسلام و فناتیزمش را سد راه “سیویلیزاسیون” میداند. و برای “هدم اساس این دین و رفع فناتیزمش” مبارزه میکند. به خالق و خدا اعتقادی ندارد. جهان و کائنات را هم خالق و هم مخلوق میشناسد.

به مثابه یک آنتی ته ئیست سرسخت، در مسیر حمله به بارگاه خدا به کتاب و پیامبران و امامان او هم رحمی نمیکند. همه جلوه های مذهب را به نقد و طنز گزنده میکشد. به قساوت و بیعدالتی خدا در جهنم اعتراض میکند. پل صراط از موباریکتر و از شمشیر برنده تر و از آتش سوزاننده تر را استهزا میکند. خدا را که در جهنمش از مکررا زنده کردن گناهکاران و سوزاندنشان لذت میبرد “میر غضب و جلاد و قصاب” خطاب میکند. فراخوان میدهد که از چنین خدای سنگدل و بیرحم، خدایی که از عدالت و انصاف بویی نبرده است و یک “دیسپوت” است باید دوری کرد.

محمد را “زنباره ای” معرفی  میکند که  طبق اعتقاد خود فقهای سنی و شیعه “چون چشمش بر زنی افتد و به او میل کند طلاق او بر شوهر واجب است تا به نکاح وی درآید.” خدا را تمسخر و تحقیر میکند که تابع شهوات و تمایلات پیامبرش هست و “منصب جاکشی محمد” را قبول کرده است: “خدای مسلمانها هر وقت شهوت نفس بر پیغمبر غلبه میکند و به زنی میل میکند جبرئیل را با آیه های لازم به سراغ او میفرستد به طوری که “بال و پر جبرئیل بیچاره … از زیادی برآمدن و فراآمدن ریخته و شکسته بود.”

قران را نه کتاب آسمانی مقدس بلکه کتابی میداند که “از خیالات” محمد، “خیالات جفنگ و عقاید پوچ” ناشی شده است. کتابی که داستانهایش از تورات و انجیل اقتباس شده است و بر اساس نیاز زمان تغییراتی داده شده است.

تولد  امامان از پهلوی مادر را دست میاندازد و غیبت امام زمان را افسانه ای میداند که شارلاتانها ساخته اند و سفها و جاهلان تکرار میکنند. به خاطر بیاورید جمله پرمعنای ولتر را که “نخستین آخوند نخستین حقه بازی بود که با نخستین ابله ملاقات کرد.”

بشدت علیه اسلام به خاطر ضدزن بودنش میتازد. در دفاع از حق زن به مثابه یک انسان به پیغمبر حمله میبرد که اصلا “چه حق داشت که با نزول آیه حجاب نصف بنی بشر” را “به حبس ابدی انداخت.” زن در ادبیات آخوندزاده انسانی است که در مقابل بیحقوقی و ستم بر زنان مقاومت میکند و میخواهد اختیار زندگیش را بدست بگیرد. آخوندزاده هیچ جنبه ای از ضدیت اسلام با سعادت بشر را از قلم نمی اندازد. از حق زندگی انسان در مقابل قتل و شکنجه مجاز شده توسط اسلام دفاع میکند. حتی  خصومت اسلام با شادی بشر هم از نگاه تیز بین او پنهان نمیماند.

او فقط ضد خرافات اسلامی نیست. کل ادیان را “افسانه” میداند و در دفاع از انسانیت علیه همه ادیان است. و بالاخره او فقط آته ئیستی نیست که در باور شخصیش از خرافه خدا رها شده است. آنتی ته ئیستی است که مبارزه علیه خدا و خرافاتش را وجهی  مهم از یک مبارزه اجتماعی و سیاسی علیه دسپوتیزم و استبداد و محرومیت و بی عدالتی میداند. آنتی تئیسمش وجهی از انقلاب علیه وضع موجود است. از این نظر به روشنگران اروپا تاسی میکند که “آنقدر مخالفت و مبارزه کردند که مردم را برانگیختند تا “ریوالیسیون، یعنی شورش کردند” و خود را “از اسارت مسیحیت و سلطه پاپها و کشیشان آزاد ساختند.”

 ناسیونالیسم آخوندزاده:

نمیتوان به آخوندزاه پرداخت و از ناسیونالیسمش صحبت نکرد. او  مثل اغلب هم عصرانش  اسیر گرایش ناسیونالیستی ضد عربی است. از اسلام به عنوان یک دین “عربی” نام میبرد که با فرهنگ ایرانی متضاد است. به ایرانیان تشر میزند که به مصیبتهای قومی تعزیه میکنند که با آنها “نه هموطن و نه همزبان” هستند. خشمناک میشود که “تازیان سبا خصلت و وحشی طبیعت” کتابهای “پارسیان” را سوزاندند و از بین بردند. و بالاخره به شاهان هخامنشی ایرانی افتخار میکند و از آنها به عنوان “پادشاهان فرشته کردار پارسیان” یاد میکند که “قوانین عدالتشان” را تازیان نابود کرده اند: “حیف به تو ای ایران! کو آن شوکت؟ کو آن قدرت؟ کو آن سعادت؟ عربهای برهنه و گرسنه یک هزار و دویست و هشتاد سال است که ترا بدبخت کرده اند.”

به نظرم میتوان این تبیین را جدی گرفت که تنفر بیش از حد او از اسلامی که از عربستان برخاسته و پیامبرش شخصی از قبایل عرب است در این نگرش ناسیونالیستی ضد عربی موثر بوده است. به نظر میرسد تداعی شدن اسلام با عربستان و پیامبری ازقبایل عرب است که باعث میشود او مصائب مردم ایران را به موازات اسلام به عربها تعمیم میدهد. روشن است که هر درجه از نفرت از دینی که جز تباهی و تحقیر و عقب ماندگی و ذلت و خونریزی ببار نیاورده است هنوز نمیتواند توجیه گر هیچ درجه از ناسیونالیسم ضد عرب و درکنار آن کرنش در قبال شکوه وجلال شاهان باستانی ایران باشد.

باقر مومنی در تحقیق ارزنده اش درکتاب “دین و دولت در عصر مشروطه”، در باره ناسیونالیسم آخوندزاده با تسامح صحبت میکند. میگوید که او علیرغم حمله به اسلام به عنوان یک مذهب عربی و تحقیر اعراب ” تعادل خود را در میان افراط و تفریطها از دست نمیدهد و موقعیت خود را به عنوان یک ناسیونالیست دمکرات و ترقیخواه پیشتاز حفظ میکند.”

باید اضافه کرد که ناسیونالیسم آخوندزاده در عین حال متاثر از نیاز طبقاتی و اجتماعی بوروازی نوپا برای ساختن دولت – ملت است. او در ادبیاتش نه تنها از “اقتدار ملت و حراست وطن از تسلط ملل بیگانه” صحبت میکند اما در عین حال “وطن پرستی ملل فرنگ” و رواج علم و تمدن اروپایی را توصیه و ترویج میکند تا مبنایی برای “تشکل ایرانیان به صورت ملتی واحد و مستقل و برخوردار از آزادی و ترقی” باشد. یعنی یک وجه مهم ناسیونالیسم آخوندزاده تلاش برای استقرار “دولت- ملت” به همان شکلی است که قبلا در اروپا به فرجام رسیده بود. مبارزه علیه عقب ماندگی فکری و مذهبی هم جنبه مهم دیگری از همین تلاش است. *

دوم اکتبر 2015، 10 مهر 1394

بخش سوم

 

سیامک بهاری: در بخشهای قبلی این گفتگو در باره شکل گیری آته ئیسم در غرب و عصر روشنگری صحبت کردیم. اینجا روی آته ئیسم مارکس و نقد او از مذهب متمرکز میشویم که تقریبا مربوط به نیم قرن بعد از انقلاب فرانسه است.اجازه بدهید از تمایز مارکس با نقد روشنگران از مذهب شروع کنیم.

محسن ابراهیمی: مارکس بیزاری عمیق خود از خدا را در 23 سالگی در تز دکترای خود در باره اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری اعلام میکند. در مقدمه کوتاه این رساله از پرومته در اسطوره های یونانی که آتش را از بارگاه زئوس خدای خدایان دزدیده و به بشر هدیه کرده بود با تحسین یاد میکند. از شعار پرومته به وجد میاید که گفته بود: “من از این گله خدایان بیزارم” و او را “برجسته ترین قدیس و جانباخته تقویم فلسفی” خطاب میکند. مارکس این انزجار از “خدایان” را بعدها در زمین، در میدان مبارزه طبقاتی، آنجا که گله خدایان در خدمت گله اربابان وسلاطین و حکام و صاحبان سرمایه انجام وظیفه میکنند دنبال میکند. مصاف نظری و نقادانه مارکس با خدایان در نقد رادیکالش از مذهب، منشاء تاریخی و طبقاتیش، دلایل تولید و بازتولیدش، و بالاخره شرایط رهایی کامل بشر از مذهب متبلور میشود. مارکس به سراغ مذهب به مثابه تئوریسین جنبش طبقاتی کارگر علیه شرایط بردگی خود و جامعه، علیه آخرین شکل تسلط طبقه ای بر طبقات دیگر میرود. همین، نقد مارکس از مذهب و آته ئیسم او را از آته ئیسم ماتریالیستی ماقبل خودش، آته ئیسم قرن هجده متمایز میکند.

در یک سطح تحلیلی پایه ای تر آته ئیسم قرن هجده عصیان فکری و فلسفی نمایندگان فکری طبقه بورژوا علیه افکار و آراء و اخلاقیات متناسب با مناسبات کهنه فئودالی است. همانطور که در مانیفست تصریح شده است با زوال دنیای قدیم مذاهب کهن هم زوال پیدا کردند و مغلوب مسیحیت شدند و بعدا در قرن هجده مصاف افکار تجدد طلبانه با عقاید مسیحی همزمان و در متن پیکار مرگبار بوروژوازی انقلابی با جامعه فئودال پیش رفت. در قرن هجده ایده های مربوط به آزادی اندیشه و مذهب، بازتاب سلطه آزادی رقابت در عرصه عقاید بود در حالیکه آته ئیسم مارکس جلوه ای از مبارزه همه جانبه طبقه کارگری بود که نه تنها علیه تمام بقایا و رسوبات فکری و فرهنگی و اخلاقی اعصار گذشته بلکه علیه خود بورژوازی پا به میدان گذاشته بود.

همین پایه اجتماعی – طبقاتی متفاوت فاکتورهایی را وارد آته ئیسم کمونیستی مارکس در قرن نوزده میکند که در آته ئیسم بورژوایی قرن هجده نمیتوانست بوجود بیاید. برای مثال، اگر چه مارکس و انگلس و بعدا لنین به نقش روشنگری قرن هجده علیه مذهب آنقدر ارج میگذاشتند که ترجمه و انتشار وسیع آثار آنان در میان طبقه کارگر را قویا توصیه میکردند اما آن را برای رهایی کامل از مذهب ابدا کافی نمیدانستند. از نظر آنان برای رهایی کامل از مذهب باید آن شرایطی را از میان برد که به مذهب نیاز دارد.

مارکس در عصری و در شرایطی مذهب را نقد میکند که طبقه کارگر کل بورژوازی اروپا را به هراس انداخته بود و “آزاد اندیشی” و دفاع از”آزادی وجدان” دیگر برای خود بورژوازی خطرناک بود. “آزادی وجدان” قرار بود دست سرمایه داری را در میدان در هم شکستن موانع فکری جامعه فئوال باز بگذارد. آته ئیسم روشنگران بورژوایی قرار بود دست و بال خدا و نمایندگان زمینی اش را از دخالت در امور سرمایه در حال شکوفایی قیچی کند. آنجا که طبقه کارگر به یک خطر سیاسی تبدیل شد، رابطه بورژوازی اروپا و نمایندگان فکریش با ماتریالیسم و آته ئیسم هم تیره شد. به قول انگلس بورژوازی فرانسه و آلمان راهی نداشت جز اینکه “بدون سر و صدا آزاداندیشی را رها کند، همان طور که یک نوجوان که سیگار به لب با تکبر به عرشه کشتی می آید به مجردی که عارضه دریاگرفتگی بر او مستولی میشود، بی سر و صدا سیگار روشنش را به زمین می اندازد.” جنبش طبقه کارگر آن دریایی بود که طوفانش بورژوازی متکبر اروپا را به سرگیجه انداخته بود و به اظهار ندامت از استهزای مذهب و خدا مجبور کرده بود. انگلس وضع آته ئیستها و روشنگران دراین مقطع را اینچنین به تصویر میکشد: “استهزا کنندگان مذهب یکی پس از دیگری در ملاء عام عابد شدند، از کلیسا و اصول و آداب آن با احترام سخن می راندند، و حتی آنجا که چاره نداشتند خود نیز آنها را اجرا میکردند. بورژوازی فرانسوی روزهای جمعه گوشت نمی خورد و بورژوازی آلمانی در مراسم طولانی یکشنبه ی پروتستانها روی نیمکت می نشست. آنها میانه شان با ماتریالیسم به هم خورده بود.”

میتوان گفت که از همان عصر مارکس مبارزه با مذهب بر دوش آته ئیسم کمونیستی طبقه کارگر افتاده بود. چیزی که در روسیه عصر لنین به مراتب برجسته تر میشود و امروز البته دیگر تماما برعهده کمونیسم است. اگر انگلس و مارکس زنده بودند به چشم خود میدیدند که امروز مذهب در دست بورژوازی و نمایندگان فکریش به خونین ترین و مخربترین و ویرانگرترین ابزار سیاسی در مقابل بشریت و طبقه کارگر تبدیل شده است و لطمات سنگین به مبارزات جنبشهای پیشرو و روند مبارزه طبقه کارگر میزند. به هیولایی تبدیل شده است که هیچ جنبشی جز جنبش طبقه کارگر و کمونیسم، جنبشی بشدت سازمانیافته از عهده اش بر نمی آید.

برخلاف روشنگران قرن هجده، مارکس وقتی از بنیادهای مذهب و مخصوصا شرایط بازتولید آن در جوامع طبقاتی صحبت میکند از جهل بشر در باره طبیعت و ترس از آن، از نقش شیادان حرفه ای در مهندسی مذهب فراتر میرود. باز تولید و تداوم مذهب در ذهنیت اجتماعی توده مردم دیگر اساسا اجتماعی و طبقاتی و سیاسی است. مربوط به شرایطی است که انسان را از خود و تواناییهایش بیگانه میکند و زیر سلطه نیروهای بیگانه قدرتمند اسیر میکند. مذهب تبیین تماما وارونه از جهان وجامعه، از مناسبات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است. یا بهتر است بگوییم مذهب بازتاب ذهنی دنیایی است که همه چیزش وارونه است. مذهب همه چیز را روی سرش قرار میدهد همانطور که در خود دنیای زمینی هم همه چیز وارونه است. و با این نگرش است که نگاه مارکس به راه رهایی از مذهب هم به طور بنیادی با راه حل ماتریالیسم روشنگران قرن هجده متفاوت است. برای رها شدن از مذهب فقط آگاهگری علیه خرافات از جمله خرافه خدا کافی نیست. باید زمینه های اجتماعی و اقتصادی و طبقاتی مذهب را از بین برد. باید دنیای وارونه را روی قاعده اش قرار داد

سیامک بهاری: فاکتورهای اصلی و پایه ای نقد مارکس از ریشه های مذهب و زمینه های بازتولیدش چه ها هستند؟

محسن ابراهیمی: نقد و برخورد مارکس به مساله مذهب در یک سطح تحلیلی انتزاعی بیشتر در مطالب مشهور به آثار دوره جوانیش مثل “مقدمه ای بر نقد فلسفه حق هگل”، “در باره مساله یهود”، “دستنوشته های اقتصادی- فلسفی”، “خانواده مقدس” و “ایدئولوژی آلمانی” منعکس هستند. در آثار مربوط به نقد اقتصاد سیاسی مثل گروندریسه و کاپیتال هم میتوان به آن بنیادهای اقتصادی پی برد که زمینه را برای بازتولید توهم مذهبی در اشکال و قالبهای جدید و تداوم حیات مذهب فراهم میکند.

مارکس در همان صفحه اول “مقدمه ای بر نقد فلسفه حق هگل” در باره بنیاد شکل گیری مذهب و رابطه متقابل انسان و مذهب اعلام میکند که “انسان مذهب را میسازد، مذهب انسان را نمی سازد.” اینجا اگرچه انسان مستقل از موقعتش در تولید و اقتصاد، انسان مستقل از موقعیت طبقاتیش مد نظر است اما همینجا در همین سطح کلی هم سئوال این است که کدام انسان و چرا انسان مذهب رامیسازد؟ مذهب بخشی جدانشدنی از وجدان و شعور و آگاهی انسان علی العموم در همه مکانها و در همه زمانها نیست. مذهب وجهی ازلی و ابدی از حیات انسان نیست. “مذهب، خودآگاهی و آگاهی از خود انسانی است که یا هنوز خود را نیافته و یا خود را باز گم کرده است.”

“انسان مذهب را میسازد، مذهب انسان را نمی سازد”. این اگر چه حکمی انتزاعی به نظر میرسد اما مارکس در همین سطح انتراعی بحث هم بلافاصله از مفهوم کلی انسان فراتر میرود و به انسان در جهان واقعی، انسان در مناسبات اجتماعی، انسان در سیاست و دولت توجه میکند: “انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه مذهب را می آفرینند، مذهبی که آگاهی وارونه از جهان است، چرا که آنها جهانی وارونه هستند.” جامعه و دولت چگونه و به چه معنا جهانی وارونه هستند؟ بعدا در نقد مارکس از اقتصاد سیاسی، این “باز گم کردن” که ظاهرا یک مقوله کلی و انتزاعی است در تحلیل از موقعیت طبقه کارگر در نظم سرمایه داری با جزئیات باز میشود.

در “دستنوشته های اقتصادی و فلسفی” در بحث کار بیگانه وقتی در مورد رابطه کارگر با محصول کارش صحبت میکند فورا آن را با رابطه انسان با خدا قیاس میکند. این قیاس دو وجه دارد. هردو – کالا و خدا – مخلوق خود انسان هستند اما در هر دو این انسان است که تحت سیطره مخلوق خود – کالا و خدا – هستند. کارگر با محصول کارش به مثابه شیئی بیگانه رابطه دارد. شیئی که هر چقدر وسیعتر و قدرتمندتر میشود همانقدر کارگر ضعیفتر و از زندگی درونیش تهی تر میشود. در قلمرو مذهب هم همین اتفاق میافتد: هر چقدر خدا قدرتمندتر، انسان ضعیفتر؛ هر چقدر خدا پرتر، انسان تهی تر؛ هر چقدر خدا داناتر، انسان نادانتر است و بالاخره به قول مارکس “هر چه آدمی خود را بیشتر وقف خدا میکند، کمتر به خود میپردازد.”

در کاپیتال، مارکس انسان کارگر در مناسبات کالایی سرمایه داری را این چنین با دنیای مذهب قیاس میکند. در مناسبات کالایی رابطه ارزشی میان کالاها یعنی محصولات کار “چیزی جز رابطه اجتماعی معینی میان انسانها نیست”. کالاها به اعتبار اینکه تجسم کار انسانی هستند میتوانند به مثابه تجسم ارزشها با هم مبادله شوند. ولی در نظر انسانها رابطه کالاها “شکل خیالی و موهوم رابطه میان اشیاء را به خود میگیرد”. در قلمرو مذهب چه اتفاقی میافتد؟ خدایان که خود ساخته ذهن بشر هستند به صورت “چهره هایی ذیحیات و خودمختار” ظاهر میشوند. چهره هایی قائم به ذات، مستقل و متکی برخود “که هم میان خود و هم میان خود و نوع بشر روابطی برقرار میکنند.”

تحت سلطه مناسبات سرمایه داری، اکثریت عظیم جامعه همیشه در هراس و ناامنی از آینده و معیشتشان بسر میبرند. نگاهی کوتاه به کارنامه همین امروز جهان سرمایه داری براستی هراس انگیز است. ابعاد ناامنی اقتصادی و ترس از شبح بیکاری و بی پناهی و گرسنگی و مرگ از بی دارویی و بی غذایی و تخریب پرشتاب محیط زیست و جنگ و ترور اکثریت عظیم جامعه را در هراس دائمی نگه داشته است. هراسی که طبقات حاکم از آن مثل زمین شخم زده برای رواج دادن به گرایشات مضر به حال بشریت مثل ناسیونالیسم و البته کاشت و برداشت مذهب استفاده میکنند.

نقش مذهب که خود حاصل این جهان وارونه است چیست؟ چه کاری انجام میدهد؟ کارش در اساس توجیه این وارونگی و قابل تحمل کردنش است. به قول مارکس “منطق آن به شکلی مردم پسند است”. “جواز اخلاقی” آن است، بنیانی برای “تسلی و توجیه” آن است.

این عبارت از مارکس بسیار مشهور است. “مذهب افیون توده هاست”. اما این توده باید به افیون نیاز داشته باشد تا مذهب نقش افیون را برایش بازی کند. این توده باید از دست چیزی فرار کند و به افیون پناه ببرد. از دردی رنج بکشد تا به آرامش افیون متوسل شود. مارکس در عبارات پیش از این جمله با جملاتی بسیار قدرتمند به این “نیاز” اشاره میکند: “… مذهب آه مخلوق ستم دیده، احساس جهانی بی احساس، و جان اوضاعی بیجان است. مذهب افیون مردم است.”

همین امروز تعداد زیادی از کانالهای ساتلایت چه در دنیای اسلام زده و چه در خود غرب مشغول فروش سازمانیافته تریاک مذهب هستند. حتی در جهان به اصطلاح سکولار مخصوصا در آمریکا اوانجلیستهای شارلاتان “مخلوق ستمدیده” را شبانه روز با توکل و توسل به خدا و مسیح و معجزه و خرافات تسلی میدهند تا هم در خلسه آن دنیا مشغولشان کنند و تلاش و مبارزه در این دنیا را از دستورشان خارج کنند و هم البته ته مانده چندرغاز درآمدشان را به جیب بزنند.

همینجا این را هم روشن کنم که جامعه در مقابل تعرض مذهب هیچ موقع پاسیو نبوده است و در جهان معاصر به طریق اولی نیست. یک وجه مهم تلاش بشر برای رسیدن به آزادی و رفاه و حرمت انسانی مقابله فعال با تعرض مذهب بوده است که جلوه های قدرتمندش را در همین سالهای اخیر در کل دنیا دیده ایم.

سیامک بهاری: مبانی نقد مارکس در باره رهایی از مذهب چه ها هستند؟ نقد نظری مذهب؟ نقد اجتماعی آن؟ هر دو؟ تاکیدات مارکس در این مورد چه ها هستند؟

محسن ابراهیمی: مارکس اگر چه مقابله با خدایان و خرافات مذهبی و همچنین مذهب سازمانیافته را مهم میداند و به این معنا هم از تعرض فکری روشنگران قرن هیجده به مذهب سازمانیافته، مسیحیت و خدا هم از اقدامات کمون پاریس در قطع ید از کلیسا دفاع میکند اما هنوز این ها را برای رهایی نهایی و کامل از مذهب کافی نمیداند. پاسخ مارکس به این سئوال مبتنی است بر تبیین ماتریالیستی و طبقاتیش نه تنها در باره ریشه مذهب بلکه و مخصوصا شرایط واقعی و مادی که مذهب را در اشکال و قالبهای جدید بازتولید و بر جان و روح جامعه مسلط میکند.

مارکس در “مقدمه بر نقد فلسفه حق هگل” میگوید: “… مبارزه با مذهب، مبارزه ای غیرمستقیم با جهانی است که مذهب رایحه معنوی آن است.” ولی برای زدودن کامل خود این “رایحه معنوی” از ذهنیت بشر مارکس مبارزه مستقیم با خود همان جهان را پیشنهاد میکند. از نظر مارکس اگر انسانها “سعادت واقعی” داشته باشند،”سعادت خیالی” جایی در ذهنیت بشر نخواهد داشت؛ اگر “اوضاعی که نیاز به توهم دارد” از میان برداشته شود، “توهم در باره اوضاع ” هم از میان میرود و بالاخره اگر”جهان پردرد” تغییر یابد، مذهب که “هاله مقدس” آن است و قرار است این درد را قابل تحمل کند زوال می یابد. می بینیم که از نقطه نظر مارکس هم مبارزه با خود مذهب که روشنگران قرن هجده با قدرت پیش میبردند لازم است و هم مبارزه مستقیم با زمینه مادی تداوم مذهب. نمیتوان به عنوان یک آنتی تئیست مبارزه با خدا و خرافات را پیش برد و تصور کرد کار مذهب دیگر تمام است و از سوی دیگر نمیتوان به مبارزه با خرافات بی اعتنا بود، دست روی دست گذاشت و منتظر رهایی از جامعه طبقاتی شد با این توجیه که رهایی کامل از مذهب منوط به رهایی از شرایط مادی بازتولید مذهب است.

مارکس بحثش را این چنین ادامه میدهد “… نقد مذهب، توهم را از انسان می زداید تا شاید او چون انسانی توهم زدوده و با خردی بازیافته بیندیشد، عمل کند، و واقعیت خود را سامان دهد؛ تا شاید چون خورشید راستین، خود گرد خویش بگردد.” اینجا هم ما با جایگاه مهم تبلیغ و افشاگری علیه مذهب و مذهب زدایی در نقد مارکس مواجه هستیم. اما این جملات ظاهرا این معنا را میدهند که تغییر در ایده ها، تغییر در ذهنیت بشر، تغییر در نگاه بشر و رفع توهم از بشر از طریق مذهب میتواند تغییر در واقعیات را تعیین کند واینکه مذهب زدایی از طریق مبارزه فکری میتواند جایگاه مرکزی انسان را تامین کند و بشریت را صاحب حرمت و آزادی و اختیار کند. اما مارکس بلافاصله میافزاید که “مذهب صرفا خورشید موهومی است که انسان تا زمانی که گرد خویشتن نمی چرخد، گرد او می چرخد. “پس سئوال این است که چه باید کرد که برای انسان خود انسان محور باشد. انسان به گرد تصور و توهمی که ساخته خود است دور نزند. اسیر و مقهور این توهم نباشد. روشنگری علیه مذهب است که انسان را به چنین موقعیتی ارتقا میدهد یا شرایط دیگری برای ارتقاء انسان به چنین وضعی لازم است؟ چه شرایطی و چه تغییراتی در چه عرصه هایی لازم است؟

بحث مارکس این است که بشر باید در موقعیتی قرار بگیرد که نیازی به “خورشید موهوم” نداشته باشد. مارکس در کتاب “در باره مساله یهود” در دو سطح به سراغ پاسخ این سئوال میرود. هم مقابله با مذهب، محدود کردن و به عقب راندن آن و نهایتا آزاد کردن دولت از مذهب یا جدا کردن مذهب از دولت (همان سکولاریزه کردن مناسبات سیاسی در جامعه) مدنظرش است و هم اینکه این سطح آزادی از مذهب هنوز نمیتواند “خورشید موهوم” خدا را با خورشید خود انسان جایگزین کند. باید شرایط واقعی انسان را عوض کرد که بتواند با قدرت وآزادی و اختیار زندگی خود را سامان دهد.

در یادداشتی تحت عنوان “مالکیت خصوصی و کمونیسم” (دستنوشته ها …) از این صحبت میکند که بیگانگی مذهبی”در قلمرو آگاهی و زندگی درونی آدمی روی میدهد در حالیکه بیگانگی اقتصادی در حیطه زندگی واقعی است” و نتیجه میگیرد که “فرا رفتن از بیگانگی، هر دو جنبه را در بر میگیرد”. اما عمق بحث مارکس این است که میگوید مذهب در کنار خانواده، دولت، قانون، اخلاق، علم و هنر از قانون عام شیوه تولید تبعیت میکنند. آنها همه اشکال و قالبهای ذهنی، فرهنگی و سیاسی بیگانه شدن انسان از خود هستند. همه اینها بر روی مالکیت خصوصی استوار هستند که خود نمود مادی و ملموس زندگی انسانی بیگانه شده است. مارکس نتیجه میگیرد که برای رها شدن از همه این اشکال از خود بیگانگی از جمله مذهب باید از بنیاد از خودبیگانگی رها شد. باید از مالکیت خصوصی یعنی “یعنی تحت تملک در آوردن زندگی انسانی” رها شد. فرارفتن از مالکیت خصوصی شرط و زمینه مادی”فرارفتن از هرگونه بیگانگی” است. شرط و زمینه “بازگشت آدمی از مذهب، خانواده، دولت و غیره به وجود انسانی یعنی به وجود اجتماعی خویش” است. روشن است که در سرمایه داری این “بازگشت آدمی به وجود انسانیش” از طریق فرا رفتن از مناسبات مبتنی بر کار مزدی، فرار رفتن از تملک ارزش اضافه توسط مالکان وسایل تولید و در یک کلام لغو کار مزدی امکانپذیر است.

مارکس در ادامه نکات مورد ذکر، با جملاتی کوتاه در باره تمایز و رابطه آته ئیسم و کمونیسم صحبت میکند که جا دارد رویش تامل کنیم: “کمونیسم از همان ابتدای کار (اوئن) با آته ئیسم آغاز میکند اما آته ئیسم بدوا به هیچ وجه کمونیسم نیست و در حقیقت هنوز عمدتا یک انتزاع است.” در آخرین جملات همین پاراگراف و همین بحث تمایز آته ئیسم و کمونیسم با ارجاع به “بشردوستی”توضیح داده میشود: “… بشردوستی آته ئیسم بدوا بشر دوستی فلسفی و انتزاعی است درحالیکه بشردوستی کمونیسم هم واقعی است و هم مستقیما به عمل متکی است.”

مارکس به عنوان نظریه پرداز و رهبر کمونیسم، تئوریسین جنبش واقعی طبقه کارگر برای تغییر واقعی اوضاع، به مصاف همه نیروهایی که حافظ وضع موجود هستند- از جمله خرافه خدا و مذهب و کلیسا ـ میرود. قبلا در تزهای فویرباخ گفته است که فلاسفه جهان را تفسیر کرده اند در حالیکه مساله بر سر تغییر آن است. همین تز پایه ای در برخورد به مذهب هم خود را نشان میدهد. مارکس آته ئیست فقط در قلمرو فلسفه نیست. صرفا یک خداناباور نیست. خدا برای مارکس مظهر و تجسم و تبلور بیگانگی واقعی انسان در قلمرو دنیای درونی و ذهنی است که خود انعکاسی از بیگانگی انسان در عرصه اقتصاد، سیاست، و به طور کلی در زندگی مادی و واقعی است. بنیاد آته ئیسم مارکس انساندوستی است. سعادت انسان است. حرمت انسان است. از میان بردن بیگانگی انسان در دنیای درونیش است. اما وقتی از خودبیگانگی درونی انسان محصول از خودبیگانگی انسان در قلمرو اقتصاد است آنگاه مسیربازگرداندن اختیار و اراده و آزادی به انسان هم از تغییر در همین قلمرو مادی واقصادی میگذرد اگر چه آگاهگری در همین عرصه ذهنی هم وجهی از مبارزه برای رهایی از بیگانگی در اقتصاد و سیاست است.

بیست و سه سال بعد از دستنوشته ها در فرازی از جلد اول کاپیتال همین نکته مجدد مورد تاکید قرار میگیرد. “انعکاسات مذهبی عالم واقع در ذهن انسانها تنها هنگامی میتواند زوال یابند که مناسبات عملی حیات روزمره (میان انسان و انسان، انسان و طبیعت) بصورتی شفاف و عقلانی بر آنها ظاهر شود.” مذهب نقابی است که بر چهره واقعی مناسبات وارونه میان انسانها کشیده شده است. نقابی که آن چهره واقعی را نه تنها پنهان بلکه توجیه میکند. این نقاب را باید کنار زد و آن چهره واقعی را نشان داد. این اتفاق رخ نمیدهد. این “نقاب از چهره پروسه حیات اجتماعی، بمعنای پروسه تولید مادی آن، فرو نمی افتد مگر آن زمان که تولید بدست مجامعی از انسانهای آزاد انجام شود و تحت کنترل آزادانه و برنامه ریزی شده آنان قرار گیرد.”

همه بحث مارکس این است انسان در دنیای واقعی و اقتصادی بی اختیار شده است و مذهب از خود بیگانگی انسان و بی اختیاریش در حیات درونی است که خود انعکاسی از بیگانگی و بی اختیاری انسان در حیات واقعی و اقتصادی است. نمیتوان از این بیگانگی در دنیای ذهنی و درونی رها شد مگر با رهایی از بیگانگی در دنیای واقعی و اقتصادی. فقط از طریق رهایی از این دنیای بیگانه واقعی است که “کل آزادی” که از نظر مارکس”عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسان به خود انسان” است متحقق میشود و همراه با آن انسان از زنجیر توهمات مذهبی رها میشود. از دست سمبل بی اختیاری مطلقش یعنی خدا رها میشود. از اسارت مخلوق خود رها میشود. همانقدر که انسان اختیار جهان خود را بدست میگیرد اختیار را از خدا سلب میکند. اما رابطه ای دوسویه میان مبارزه با خدا و شرایطی که خدا را می آفریند وجود دارد. مبارزه با خرافه خدا وجهی مهم از مبارزه برای از میان بردن شرایطی است که خدا را خلق کرده است. با این وجود رهایی کامل از توهم خدا مستلزم رهایی کاملی از شرایطی است که توهم به خدا را نیاز دارد.

می بینیم که آته ئیسم مارکس وجهی و جلوه ای از یک جنبش و یک مصاف همه جانبه فکری، سیاسی و طبقاتی با مناسباتی است که مذهب یک روبنای فکری و ایدئولوژیک ساختاری و جدانشدی آن است.

سیامک بهاری: در آخرین سئوال این بخش دوست دارم در باره نظر مارکس در مورد جدایی مذهب از دولت و جامعه سکولار صحبت کنیم. نظر مارکس در مورد محدود کردن مذهب در چهارچوب همین نظمی که به مذهب نیاز دارد چیست؟

محسن ابراهیمی: میدانیم که مساله مارکس صرفا نقد نظری دنیای موجود نیست. مارکس مفسر بی تفاوت جهان نیست. نظریه پرداز جنبشی است که میخواهد جهان را آگاهانه و فعالانه تغییر دهد و زیر و رو کند. میخواهد طبقه کارگر را که تجسم بیگانگی انسان از تواناییهای خود در جامعه سرمایه داری است به صاحب اختیار زندگی خود و از این طریق کل افراد جامعه را به شهروندان صاحب اختیار کل جامعه و زندگیشان مبدل کند. میخواهد اختیار و آزادی را به بشریت بازگرداند. اینجا فرصت نیست در باره نقش واقعی مذهب در عصر مارکس مفصل صحبت کنیم. اما همانطور که در پاسخ به سئوالات قبلی گفتم در مقطع حیات مارکس دیگر از روشنگرانی که در دفاع از “آزادی وجدان” در قرن هجده مبارزه میکردند خبری نیست. آنها “روزهای جمعه گوشت نمی خورند و در مراسم یکشنبه ها روی نیمکت کلیساها می نشینند” و کلا”میانه شان با ماتریالیسم به هم خورده است”. مبارزه علیه خدا و خرافه مذهب بر دوش طبقه کارگر و کمونیسم افتاده است. مارکس قرن نوزده، قرنی که طبقه کارگر از لحاظ سیاسی در موقعیتی هست که مارکس بیانیه مبارزاتی اش را در مانیفست کمونیست اعلام کرده است، هم میخواهد سم مذهب را از همه زوایای زندگی بشر پاک کند و هم واقف است که رسیدن به این هدف در چهارچوب نظامی که بنیادش بر از خودبیگانگی کارگر و به تبع آن همه بشریت استوار است امکانپذیر نیست. به این اعتبار مارکس در همان چهارچوب نظم موجود هم برای عقب راندن مذهب و کوتاه کردن دست خون آلودش از زنگی بشر تلاش میکند.

در کتاب “جنگ داخلی در فرانسه”، مارکس در اشاره کوتاه تایید آمیزی به اقدامات کمون پاریس علیه مذهب سازمانیافته این نکات را برجسته میکند: کمون بعد از حذف ارتش دائمی و پلیس به عنوان دو نهاد سرکوب فیزیکی، به سراغ ابزار معنوی سرکوب یعنی قدرت کلیسا و کشیشان میرود. با فرمان کمون جدایی کلیسا از دولت عملی میشود. از کلیساها خلع مالکیت شده وکشیشها به سوی آرامش زندگی خصوصی روانه میشوند تا از صدقات مومنین ارتزاق کنند. دست کلیسا از دخالت در امر آموزش قطع میشود و همه موسسات آموزشی به طور رایگان در دسترس همه شهروندان قرار میگیرد.

از نظر مارکس، اقداماتی از این قبیل در جهت سکولار کردن جامعه و بیرون راندن مذهب از قلمرو دولت و نهادهای عمومی در چهارچوب نظم موجود اگرچه مهم و امکانپذیر است اما کافی نیست. مذهب میتواند امر خصوصی افراد اعلام شود اما این افراد همچنان در بردگی و بندگی فکری و درونی مذهب باقی بمانند. “دولت میتواند خود را از محدودیتی آزاد کند، بی آن که انسان حقیقتا از آن محدودیت آزاد شده باشد”. دولت میتواند از محدودیت مذهب آزاد باشد بی آنکه انسان از مذهب آزاد شود. در یک کلام “آزادی دولت از مذهب، آزادی انسان واقعی از مذهب نیست.” در چنین شرایطی انسان از مذهب آزاد نمیشود بلکه آزادی مذهبی – به تعبیر دقیقتر آزادی مذهب و بی مذهبی – را به دست می آورد.

پس اگر محدود کردن مذهب، راندن آن به قلمرو خصوصی هنوز آزادی واقعی خود انسانها از مذهب نیست، چگونه میتوان از خود مذهب به طور کامل رها شد؟ آیا نباید در همان قلمرو خصوصی هم به سراغ مذهب رفت و آن قلمرو را سم زدایی کرد؟

یک وجه دیگر جامعه سکولار این است که ضروری است در همان جامعه مبارزه نظری و نقادانه علیه مذهب را پیگیرانه ادامه داد. از نظر مارکس نه فقط ادبیات آته ئیستی روشنگران قرن هجده باید وسیعا منتشر شود بلکه او بر اهمیت مبارزه آگاهگرانه حزب کمونیست علیه مذهب هم تاکید میکند. درنقد برنامه گوتا در بخش مربوط به “آزادی وجدان” فراز کوتاهی هست که حاکی از اهمیت برخورد مستقیم به مذهب توسط حزب را نشان میدهد:

“اگر در این عصر Kulturkampf (اشاره به اقدامات بیسمارک علیه احزاب کاتولیک حامی زمینداران جنوب غربی آلمان) بر آن بودیم که شعارهای لیبرالیسم را بار دیگر بیاد آوریم، قاعدتا چیزی با این مضمون بوجود می آمد: هر کس باید بتواند بدون دخالت پلیس نیازهای دینی و فیزیکی خود را برآورده سازد ولی در این رابطه، حزب کارگران باید حداقل، آگاهی به این نکته را متذکر میشد که فرجام واقعی مفهوم بورژوایی “آزادی وجدان” چیزی جز رواداری در مقابل انواع و اقسام آزادی وجدان مذهبی نیست و این حزب به سهم خود خواهد کوشید تا وجدان را از شبح مذهب رهایی بخشد.”

اینجا لازم است یک نکته را هم روشن کنیم که برای مارکس آزادیخواه حتی در قلمرو رهایی از قدیمی ترین زنجیر بر گردن بشریت یعنی مذهب هم جایی برای سرکوب فیزیکی وجود ندارد.

تایید اقدامات کمون و تاکید بر فعالیتهای آته ئیستی حزب (روشن است که صحبت از حزبی است که تبلور تشکیلاتی جنبشی واقعی برای رهایی از کار مزدی، یعنی کمونیسم است) هیچ ربطی به تبدیل کردن آته ئیسم به ایدئولوژی دولتی ندارد. دولت آته ئیستی و سرکوب دولتی مذهب در آته ئیسم مارکس جایی ندارد. دولت موظف است ذهن و روح کل جامعه و مخصوصا کودکان جامعه را از تعرض مذهب مصون نگه دارد؛ دولت موظف است امکانات جامعه را برای اشاعه علم و رهایی جامعه از خرافات به خدمت بگیرد؛ دولت موظف است حتی با نیروی قهر به سراغ هر سازمان مذهبی که به جان و زندگی مردم عملا تعرض و تجاوز میکند برود اما دولت نباید و نمیتواند با سرکوب سراغ مذهب به عنوان عقیده برود.

انگلس در سال 1874 که مارکس هم درقید حیات بود در نقد بیانیه کمونارهای بلانکیست که ظاهرا “در رابطه با انکار وجود خدا افراطی تر از دیگران عمل میکنند” میگوید در این شرایط بلانکیستها میخواهند که خداوند به مانند 1793، طی حکم و فرمانی ساقط شود: “در کمون جایی برای کشیشها وجود ندارد و هر نوع تجمعات مذهبی و هرگونه تشکیلات دینی باید ممنوع شود.” انگلس این را مثل “فرمان مفتی” تلقی میکند و معترضانه میگوید که “تنها خدمتی که امروز میتوان در حق خدا انجام داد، این است که خدانشناسی را به عنون مساله عقیدتی اجباری کرد”. انگلس در “آنتی دورینگ” هم خیلی قاطع این نظر دورینگ را که در جامعه سوسیالیستی مذهب قدغن خواهد بود رد میکند.

در پایان این گفتگو مختصرا اضافه میکنم که تمام این مباحث بحث بدون تاکید بر یک نکته مهم ناقص هستند.نقش افیونی مذهب فقط یکی از کارکردهای مذهب است. اما مذهب کارکرد دیگری هم دارد. میتواند دست روی عقب مانده ترین بخشهای جامعه بگذارد و تحریکشان کند تا به اعمال حیرت انگیز و خوفناکی دست بزنند. آنجا که این افیون مذهب کارساز نیست و توده ستمدیده به جای آه مذهبی علیه خود ستم عصیان میکنند شمشیر مذهب جایگزین میشود. همه دسته های تا دندان مسلح مذهبی که منطقه خاورمیانه را غرق آتش و خون کرده اند عملا دارند همان کاری را میکنند که افیون مذهب از عهده اش برنیامده است. در هم شکستن تلاش و اعتراض و تحرک توده مردمی که تصمیم گرفته اند به جای انتظار شیر و عسل در آن دنیا معیشتشان در این دنیا را بهتر کنند. نقش اسلام در جهان معاصر و رشد آته ئیسم ضد اسلامی در جهان اسلام زده خود موضوع مفصلی است که باید به آن در فرصت دیگری پرداخت.

 بخش چهارم – آخر

آته ئیسم و جنبش ضدمذهبی در “جهان اسلام”

 

سیامک بهاری: گفتگو را با تمرکز روی آته ئیسم وضدیت با مذهب در “جهان اسلام” دنبال میکنیم. قبل از پرداختن به جهان معاصر لازم است مختصر هم که شده اشاراتی به  تاریخ کفر و الحاد و آته ئیسم در دنیای اسلام زده داشته باشیم.

محسن ابراهیمی:  دنیس دیدرو ادیتور اصلی دایرة المعارف روشنگری فرانسه میگفت “یک فیلسوف تابحال هرگز یک روحانی را نکشته است، در حالیکه روحانیون فلاسفه زیادی را کشته اند.”

همانطور که “جهان مسیحیت” تا خرخره در دریایی از خون شخصیتها و فلاسفه و روشنگران ملحد، کافر یا آته ئیست و فعالین جنبشهای ضدمذهبی غوطه ور است؛ تاریخ “جهان اسلام” هم سرشار از جنبشهای اعتراضی، شخصیتهای کافر، ملحد، مرتد و آته ئیست از یکطرف و قساوت خلفا و روحانیون علیه آنها از طرف دیگر است.

جالب است که زمینه های مقابله با صنعت اسلام و نقد خرافات اسلامی همچون زمینه های مقابله با صنعت مسیحیت و خرافاتش شباهتهای زیادی دارند. در بخش “حلاج” کتاب “اسلام شناسی” علی میرفطروس اطلاعات ارزنده ای در باره زمینه های علمی رایج شدن کفر و رشد آراء و افکار مادیگرایانه و ضدمذهبی و برگشتن از دین در تاریخ “جهان اسلام” هست از جمله اینکه در آغاز خلافت عباسیان، همراه با گسترش تولید و مبادلات یک نهضت بزرگ علمی و فرهنگی آغاز میشود و در عرصه هایی مثل علوم طبیعی، هیات، ستاره شناسی، هندسه، طب، مکانیک، شیمی، جبر و مقابله پیشرفتهای زیادی رخ میدهد و همه اینها زمینه برای تبیین عقلانی و علمی در مقابل نگاه خرافی را فراهم میکنند. ایده الیسم و ذهنی گرایی در تبیین هستی جای خود را به تبیین تجربی و عقلانی و کلا پیدایش و رشد فلسفه مادی میدهد. با اتکا به این دستاوردهای علمی بود که در قرن سوم هجری، مباره علیه خرافه پرستی مذهبی و اسلام اوج میگیرد.

دوره طولانی حاکمیت خلفای عباسی – دوره ای که دین و سیاست، روحانیت اسلامی و قدرت سیاسی یک کاسه هستند – مقطعی شاخص از این نظر است. در این دوره نه تنها ارتداد در سطح خروج شخصی از دین اسلام بلکه نقد مقدسات و خرافات اسلامی در میان فلاسفه و دانشمندان و حتی تعداد زیای از مردم تحت ستم گسترش می یابد. خلفای عباسی به خوبی متوجه بودند که اگر جلوی نقد مقدسات مذهبی را نگیرند میتواند به موج وسیع خیزش توده ای علیه کل خلافت تبدیل شود و حاکمیت و منافع زمینیش را نابود کند. برای مقابله با این خطر است که کمپین تعقیب و آزار و کشتار زنادقه (نه فقط در مفهوم طرفداران مانی – مزدک بلکه صاحبان تفکر مادی و الحادی و منکرین خدا و بهشت و پیامبر) راه میافتد. در زمان منصور خلیفه خون آشام عباسی برای پیش بردن سازمانیافته زندقه کشی و کتاب سوزی سازمانی به نام “دیوان الزنادقه” تشکیل میدهند. در زمان مهدی خلیفه دیگر عباسی حتی مقام مهمی به نام “صاحب الزنادقه” بوجود میاورند که کارش تعقیب و شکار و آزار و کشتار از دین برگشتگان و مرتدین و آته ئیست ها بود. مامون اداره دیگری به نام “بیت الحکمه” راه می اندازد که کارش ترجمه آثار ضد گنوستیک یونانی به عربی و نظارت بر حدیت نویسی و کنترل و سانسور بود. از هزاران چوبه داری که در این دوره برای اعدام زنادقه در شهرها برپا کرده بودند میتوان به ابعاد وسیع الحاد و کفر و مادیگری و ضدیت با اسلام و هراس حکام اسلامی از رشد آته ئیسم پی برد. اینجا فقط به سرنوشت تعدادی از شخصیتهای علمی و ملحد و آته ئیست در این دوره  اشاره میکنیم که نمونه های گویایی از ابعاد وسیع الحاد و کفر و آته ئیسم در این دوره هستند.

ابن راوندی (قرن سوم هجری) یکی از این شخصیتها است که وقتی از اسلام برمیگردد وسیعا در نقد و مخالفت با اسلام مینویسد. رسالت و معجزات ابراهیم و سه پیامبر سه دین ابراهیمی را انکار میکند. امر و نهی به مردم از جانب خدا را یاوه اعلام میکند. خدا را دشمنی میداند که علاجش در نابودیش است. خلقت انسان توسط خدا را انکار میکند. به تکامل انسان که خود بدون دخالت خدا بوجود آمده است معتقد است. در مورد مرگ طرفدار نظر اپیکور است. میگوید تا من هستم، مرگ نیست و هنگامی که مرگ آمد، من نیستم. تمام آثارش با فتوای فقهای اسلامی سوزانده میشود و نظراتش را بیشتر از طریق ردیه های فقها استخراج کرده اند.

ابن مقفع (قرن سوم هجری) متفکر برجسته دیگری است که بی محابا و شجاعانه در جبهه علم علیه خرافات و انقیاد مذهب مبارزه میکند و بالاخره به دستور منصور خلیفه عباسی و به جرم الحاد و زندقه در تنور سوزانده میشود!

محمد زکریای رازی (قرن سوم هجری) را معمولا به عنوان کاشف الکل میشناسیم اما از نظر تفکر فلسفی رازی یک نمونه برجسته از منتقدین خرافات اسلامی است. از نظر فلسفی او را ماده گرایی میدانند که در نظراتش عناصری از فسلفه دموکریت و اپیکور میتوان یافت. رازی این سئوال فلسفی را در مقابل علمای اسلام قرار میداد که “اگر خداوند خالق جهان است، چرا پیش از خلق جهان، جهان را خلق نکرد؟” در مقابل خرافه آفرینش میگوید عقل نمی پذیرد که ماده و مکان بدون اینکه سابقا ماده یا مکان موجود باشد بوجود آید. معجزات پیامران را خدعه و نیرنگ و شعبده میداند؛ کتابهای آسمانی را بی ارزش و بی اعتبار اعلام میکند و پیامبران را “بزهای ریش بلند” می‌خواند و می‌گوید این بزهای ریش بلند هرگز نمی‌توانند مدعی برتری نسبت به بقیه باشند. در باره منشا دین نظر بسیار پیشروی دارد. معتقد است که شرایط ناهنجار اجتماعی، نا امنی اقتصادی، فقدان امنیت جسمی و روحی و نتیجتا ترس از آینده و همچنین نادانی از علل پدیده های طبیعی انسان را به سمت موجودی به نام خدا میکشاند. موضوع نقد او نه فقط اسلام بلکه همه مذاهب است. هانری کربن نظرات او در باره مذهب را این چنین خلاصه میکند: نفی نبوت و وحی، قائل شدن به توانایی همه انسانها و برابری همه آنها در کسب معرفت، عدم نیاز بشر به هدایت توسط رهبران دینی و زیان آور و مسبب کینه و جنگ بودن ادیان. روحانیون او را ملحد اعلام کردند و آثارش را نابود کردند.

ابوعلی سینا (نیمه دوم قرن چهارم هجری) یکی دیگر از این شخصیتهاست که به خاطر آثارش در زمینه پزشکی مشهور است اما او هم همه مذاهب را زیر سئوال می برد. در کتاب شفا باورهای مذهبی و هرنوع معجزه مثل زنده کردن مردگان توسط عیسی مسیح، تبدیل عصای موسی به مار و شق القمر توسط محمد را باطل اعلام کرده و مسخره میکند. او همچنین وحی و وجود دوزخ و بهشت را رد میکند. او هم به عنوان یک زندیق و ملحد اعلام میشود و همه کتابهایش به عنوان منشاء “ضلالت” به دستور خلیفه المنجد بالله در بغداد سوزانده میشوند.

ابن ابی العوجا اندیشمند “زندقه” دیگر دوره عباسی است که پرشور و بی محابا علیه باورهای مذهبی و خرافات اسلامی مبارزه میکند. او همان است که خطاب به “امام جعفر صادق” و با اشاره به کعبه خانه خدا  گفته بود “تا کی این کشتزار را لگد میکنید و به این سنگ سیاه (حجر الاسود) پناه میبرید؟ و تا کی این خانه را که از سنگ و گل ساخته شده است میپرستید و مانند شتری فراری پیرامون آن میدوید؟ هان!؟ براستی هر که در این باره بیاندیشد، خواهد دانست که این کار افراد نادان و دیوانه میباشد و نه کار مرد اندیشمند و صاحب عقل”!

ابو شاكر یکی دیگر از ماده گرایان و ملحدین برجسته دوره عباسی است كه درتئوری شناختش از ماتریالیسم اپیکوری پیروی میکرد. او به حواس پنجگانه انسان اهمیت میداد؛ زندگی و مرگ را لحظات متفاوتی از تکامل طبیعت و انسان میدانست؛ قائل به ضرورت طبیعی در تحول و تکامل طبیعت و همه موجودات بود و با تکیه به اصل تحول و تکامل خودبخودی موجودات به نفی خالق میرسید. او در بحثی با “امام جعفر صادق” ضمن روشن کردن جایگاه حواس به عنوان واسطه هر شناختی، درک خدا توسط ادراک باطنی را پوچ میداند و به نفی خالق میرسد و میگوید: “خدایی كه تو مردم را به پرستیدن او دعوت میكنی چیزی نیست غیر از آنچه كه از قوه وهم تو بیرون آمده است، تو شناسایی خدای نادیده را از طرف مردم، وسیله قرار داده ای تا اینكه دارای نفوذ و ثروت شوی و در زندگی، خوش بگذرانی.” و تاکید میکند که این ما هستیم كه خدای خود را بوجود می آوریم . خالق ما هستیم و نه خدا!

با یک فاصله کوتاه تاریخی این رشته الحاد و کفر به خیام وصل میشود که زاهدان اسلامی زمان از تازیانه تیز زبانش هر گز در امان نبودند. ارنست رنان فیلسوف فرانسوی خیام را “برادر گوته” مینامد و او را یکی از “کافران بزرگوار دنیای اسلام” خطاب میکند!

اینها فقط نمونه هایی از “کافران بزرگوار دنیای اسلام” آنهم فقط در گوشه کوچکی از 14 قرن بعد از عروج اسلام هستند که نشان میدهد مصاف علیه اسلام از همان لحظه تولد این هیولا آغاز میشود و همچنان ادامه دارد. مصافی که فقط با انقلابی دیگر در مقیاس “انقلاب کبیر فرانسه” به فرجام خواهد رسید. انقلابی که به احتمال قوی در جغرافیایی به نام ایران رخ خواهد داد!

سیامک بهاری:  آیا در کشورهای اسلام زده مخصوصا آنجا که قدرت سیاسی دست اسلامیون است میتوان از ابعاد ضدیت با مذهب تصویر واقعی داشت؟ اگر چنین امکانی وجود ندارد در این صورت چگونه میتوان اصولا به تصویر واقعی در این مورد رسید؟

محسن ابراهیمی: حتی در غرب هم که به یمن عقب رانده شدن کلیسا علنی کردن باورهای فردی خطرات جدی به دنبال ندارد نمیتوان به ابعاد واقعی نفوذ آته ئیسم پی برد چه رسد به شرق و جوامع اسلام زده که در آنها دیگر قطعا غیر ممکن است که از طریق نظرسنجی حتی به گوشه کوچکی از نفوذ گرایشات ضدمذهبی و آته ئیستی در جامعه پی برد. در کشورهایی که نه تنها ضدیت با خدا و پیامبرش بلکه حتی به طنز کشیدن مفتیها و آیت الله های خودگمارده خدا هم حکم مرگ دارد روشن است ابعاد ضدیت با مذهب با نظرسنجی ممکن نیست. همین الان در خیلی از کشورهای اسلام زده حکم ارتداد و توهین به مقدسات اعدام است. خیلی جاها هم که رسما درسیستم قضایی چنین حکمی وجود ندارد دست حکام شرع برای جاری کردن شریعت و صدور احکام سنگین در سطح اعدام باز است.

همین چند سال گذشته را در نظر بگیرید. تعداد شهروندانی که در ایران، عربستان سعودی، افغانستان، سودان، بنگلادش و مصر توسط دستگاههای قضایی مورد تعقیب و آزار و شکنجه و حتی اعدام قرار گرفته اند، یا توسط باندهای اسلامی که معمولا دمشان به دولتها بسته است کشته شده اند نشان میدهد که معیارهای اندازه گیری رشد ضدیت با مذهب و خداپرستی در چنین جوامعی نمیتواند آمار مبتنی بر نظرخواهی باشد.

به ابعاد واقعی ضدیت با مذهب و نفوذ آته ئیسم در این کشورها فقط میتوان با مراجعه به  احکام و قوانین سختگیرانه اسلامی علیه هر گونه ابراز وجود ضد مذهبی، سطح گسترده سرکوبها و زندانی کردنها و اعدامها وعلیرغم همه اینها تعداد روز افزون بی اعتنایی به احکام اسلامی، رویگردانی از اسلام، نقد و طنز مقسات مذهبی، انکار وجود خدا و موج گسترده افکار سکولاریستی پی برد.

سیامک بهاری: به خود این اتفاقات بپردازیم. شما مشخصا به چه پدیده هایی اشاره میکنید که حاکی از ابعاد وسیع ضدیت با مذهب در جهان اسلام زده علیرغم خشونت و ارعاب علیه منتقدین مقدسات اسلامی است؟

محسن ابراهیمی: در این مورد به نظر من اینها برجسته هستند:

۱- هراس قدرتهای سیاسی و مجازاتهای سنگین در مقابل ضدیت با مذهب

صرف وجود مجازات سنگین و سبعانه نه تنها علیه منکرین وجود خدا و منتقدین مقدسات اسلامی بلکه حتی به جرم رویگردانی از و بی اعتنایی به احکام اسلامی نشانگر ترس واقعی از پتانسیل بالای ضدیت با مذهب و آته ئیسم در این جوامع است. حکومتها از آن چیزی میترسند که به طور واقعی زمینه نفوذ و گسترش دارد و خطری واقعی در مقابل ساختار سیاسی حاکم است.

ایران، افغانستان، مالزی، مالدیو، موریتانی، نیجریه، پاکستان، قطر، عربستان سعودی، سومالی، سودان، یمن و امارات متحده عربی کشورهایی هستند که در آن‌ها مجازات مرگ برای آته‌ ئیست‌ها در نظرگرفته شده است. مجازات اعدام خداناباوران در تعدادی کشور دیگر هم اجرا میشود. در بعضی از کشورها هم زیر نظارت بیطرف پلیس و نیروهای امنیتی خود آدمکشان حزب الله نقش جلاد را بازی میکنند.

در ایران، این قوانین سرکوبگرانه مذهبی به یک قتل عام کم سابقه  تاریخی در دهه شصت در زندانها آنهم با فتوای رهبر ارتجاع اسلامی منجر شد. قتل عامی که در آن سرنوشت مرگ و زندگی خیلی از انسانها به چند سئوال گره خورده بود از جمله: به خدا اعتقاد داری یا نه؟ نماز میخوانی یا نه؟

یک هدف مهم فتوای خمینی برای کشتن سلمان رشدی جلوگیری از خطر رشد آته ئیسم بود که بعدا با فتاوی آیت الله های دیگر علیه هر کسی که “سب النبی” میکند و “امامان معصوم” را دست می اندازد ادامه پیدا کرد. روشن است که همه این اقدامات قبل از  اینکه در دفاع از دین باشد برای پاسداری از منافع تماما مادی و زمینی بود که اصولا خمینی برای پاسداری از آنها مهندسی شده بود.

این واهمه از روحیه ضد مذهبی در میان مردم آنقدر جدی است که حتی اتفاقاتی ظاهرا کوچک هم واکنشهای جدی به همراه داشته است. ماجرای اوشین را به خاطر بیاورید: چه کسی الگوی زن ایرانی باید باشد؟ در مقابل این سئوال رادیوی دولتی در یک برنامه زنده در روز تولد فاطمه زنی جواب داده بود:  اوشین (شخصیت اصلی یک سریال پرطرفدار ژاپنی) و ادامه داده بود فاطمه به چهارده قرن پیش متعلق است و زنان به یک الگوی امروزی احتیاج دارند. خمینی طی یک نامه شدید اللحن به صدا و سیما اعلام کرده بود در صورت اینکه این توهین عمدی باشد شخص توهین کننده باید اعدام شود! مشابه این ماجرا در سودان عمرالبشیر رخ داده بود. آموزگار یک مدرسه ابتدایی فقط به این خاطر این که اجازه داده بود دانش آموزش یک خرس عروسکی را محمد بنامد به مرگ تهدید شده بود و سربازان الله هر لحظه ممکن بود جانش را بگیرند!

و بالاخره واکنش جنون آمیز “جهان اسلام” به کاریکاتورهای محمد و ترور ون گوگ و کارکنان شارلی ابدو و خون و خونریزی بعدی اوباش حزب الله در کشورهای مختلف “جهان اسلام” همه نشان از هراس جدی از خطر آته ئیسم و ضدیت با اسلام است که اگر به جنبشی سازمانیافته تبدیل شود کاری با اسلام سازمانیافته و ایدئولوژی اسلامی خواهد کرد که انقلاب کبیر فرانسه در مقابلش اتفاق کوچکی جلوه خواهد کرد.

۲- موج ضدیت با اسلام توسط شهروندان

علیرغم این سطح از سرکوبگری و انواع پلیس و داروغه مذهبی آماده عمل و انواع جوخه های فاشیست اسلامی آماده قتل، “جهان اسلام” حتی لحظه ای نتوانسته است از کابوس نقد و طنز و ضدیت با اسلام رها شود که هم در سطح افراد و شهروندان و شخصیتها و هم  در سطح اعتراضات توده ای خود را نشان داده اند.

با یک نگاه سریع تعداد زیادی به ذهن می آیند که فقط بخش کوچکی از صف بزرگ ضدیت با مذهب در این جوامع هستند:

  • تسلیمه نسرین فعال سکولارطرفدار حقوق زنان اهل بنگلادش (تهدید به قتل به جرم نقد مذهب)،
  • آیان هیرسی علی فعال حقوق زنان اهل سومالی (تهدید به قتل به جرم فیلمنامه ضد اسلامی تسلیم)،
  • آویجیت روی بلاگر آته ئیست اهل بنگلادش (به جرم انکار خدا در خیابانی در داکا به طرز فجیعی کشته شد)،
  • حمزه کاشغری وبلاگ نویس آته ئیست اهل عربستان سعودی (دو سال زندان به جرم اهانت به پیامبر اسلام به خاطر اینکه خطاب به پیغمبر گفته بود بعضی از وجوه شخصیت تو نفرت انگیز است)،
  • رائف بداوی وبلاگ نویس سکولار اهل عربستان سعودی (۱۰ سال زندان و ۱۰۰۰ ضربه شلاق به جرم طرفداری از روشنگران قرن ۱۸ و دست انداختن یک روحانی سعودی که خواهان مجازات ستاره شناسان به خاطر ایجاد شک و تردید علیه مذهب شده بود. رائف به ناسا توصیه کرده بود که تلسکوپهای خود را ول کند و به “ستاره شناسی شرعی” این آخوند احمق سعودی روی آورد)،
  • الکساندرآن وبلاگ نویس آته ئیست اهل اندونزی (دو و نیم سال زندان به جرم گفتن “خدا وجود ندارد”!)
  • شاهین نجفی خواننده رپ اهل ایران (فتوای قتل به جرم مسخره و اهانت به امام نقی)،

به اینها باید اعتراضات برهنه توسط  زنان “جهان اسلام” را اضافه کرد که یکی از جسورانه ترین جلوه های زیر پا گذاشتن احکام شریعت توسط زنان است. علیا ماجده المهدی دختر۲۰ ساله مصری و آمنه دختری 19 ساله از تونس با انتشار عکس برهنه شان ناموس اسلامی را که یکی از ارکان اسلام برای کنترل مردم است را زیر پا گذاشتند که البته حکم مرگشان را فورا مفتیهای خدا صادر کردند!

دنیای اینترنت و میدیای اجتماعی هم فقط امکان به هم پیوستن این موج کشمکش با مذهب و آته ئیسم و ظاهر شدن به مثابه یک نیروی وسیع اجتماعی را فراهم کرده است. همین الان فعالیتهای بلاگها و بلاگرهای آته ئیست و تعداد زیادی صفحه فیسبوکی آته ئیست نشان از یک جریان نیرومند زیرین است که زیر پوست چرکین “جهان اسلام” در جریان است. برای مثال فقط یکی از صفحات فیسبوکی آته ئیستی با عنوان ‪”کانون آگنوستیک‌ها و آتئیست‌های ایران” همین الان نزدیک به  ۲۰۰ هزار دنبال کننده فعال دارد!

همه اینها فقط گدازه ای از آتشفشان ضدمذهبی و آته ئیستی در دنیایی هستند که “جهان اسلام” نامیده میشود!

۳- اعتراضات  توده ای با مضمون سکولاریستی

از نقطه نظر تقابل اجتماعی با مذهب، اعتراضات توده ای با خواستهای سکولار در کشورهایی که در آنها یا اسلام ایدئولوژی رسمی حکومتی و مبنای قوانین است و یا دستگاه روحانیت و باندهای اسلامی به هزار و یک رشته در ساختار سیاسی حاکم نقش دارند جایگاه مهمی دارند. درست است که این گونه اعتراضات مستقیما به آته ئیسم در مقیاس توده ای ترجمه نمیشود اما نشانگر این است که نه تنها انزجار توده ای از حضور اسلام در زندگی اجتماعی وجود دارد بلکه این انزجار به سطح اعتراض فعال و عزم مقابله توده ای برای سکولا کردن جامعه و حکومت و زدودن مذهب از نهادهای عمومی ارتقا پیدا کرده است.

مثالهای برجسته در این مورد: 

  • خیزش ۸۸ در ایران فقط یک اعتراض سیاسی علیه تبعیض و فقر و محرومیت، علیه دیکتاتوری و قدرت سیاسی حاکم علی العموم نبود. جنبشی علیه حکومت مذهبی، حکومتی با ایدئولوژی اسلامی بود. مضمون سکولاریستی و رهایی از اقتدار مذهب و شریعت و احکام و آیت الله هایش یکی از وجوه مهم این جنبش بود. در این خیزش انقلابی در کنار شعار مرگ بر جمهوری اسلامی، سبملهای مستقیم حکومت الله، “تمثال مبارک امام خمینی نایب امام زمان” همراه با تمثال ولی فقیه اسلامی در کنار هم به آتش کشیده شدند و زیر پاها لگدمال شدند.
  • در مصر برای به پایین کشیدن اخوان المسلمین از قدرت یک کشور به پا خواست. این یک مصاف میلیونی سکولار علیه جنبش اسلامی بود که میخواست انقلاب برای آزادی و کرامت انسانی را به سکویی برای زیر پا گذاشتن آزادی و حرمت انسانی توسط شریعت اسلامی تبدیل کند. مردم گوش اخوان المسلمین را گرفتند با فضیحت تمام از سکو به پایین کشیدند.
  • واکنش اعتراضی توده ای به ترور دو شخصیت چپ گرا و سکولار توسط اسلامیها در تونس (شکری بالعید دبیر کل حزب چپ گرای “جبهه مردمی” و محمد براهمی یک شخصیت سکولار و چپ گرای دیگر) آنچنان قوی بود که به حزب اسلامی النهضه که بردوش انقلاب حق طلبانه مردم تونس به قدرت خزیده بود در خروجی را نشان داد. نه تنها النهضه مجبور شد قدرت سیاسی را ترک کند بلکه بعدا حتی در قانون اساسی جدید تونس خداناباوری به رسمیت شناخته شد!
  • در واکنش به قتل فجیع فرخنده به اتهام سوزاندن قران، یکباره دهها هزار زن جسور و آزادیخواه و سکولار پیکر فرخنده را بر دوش کشیدند و یکی از شکوهمندترین حرکتهای سکولاریستی تاریخ را علیه شیادان اسلامی و قومی حاکم به نمایش گذاشتند. در کشوری که حیات نسلهای زیادی در آن زیر پاهای مجاهدین و طالبان ( “جنگندگان آزادی” مورد حمایت آمریکا) و لویه جرگه مرکب ازعلمای هفت تیرکش و قاچاقچی له شده است، زنان در پیاپیش هزاران نفر جنازه این دختر جسور را به خاک سپردند و به نحوی بسیار سمبلیک علمای اسلام را از صف تشییع جنازه با اردنگی به بیرون پرت کردند! و همین دو هفته پیش در کابل پیکر هفت نفر که توسط داعش – طالبان سربریده شده بودند را این بار تعداد بسیار بیشتری با ترکیبی اساسا زنانه ۱۶ کیلومتر بر دوش کشیدند و در مقابل ارگ حکومت فریاد زدند: “حقوق شهروندی، حق مسلم ماست”.
  • بالاخره جنبش اعتراضی توده ای شورانگیز در عراق با فریاد “نه شیعی نه سنی، سکولار، سکولار” یک نمونه بسیار زنده و برجسته از تقابل مردم با ساختارها و نهادها و شخصیتها و قوانین مذهبی است.

سیامک بهاری: زمینه ها و دلایل این درجه از ضدیت با مذهب در جوامع اسلام زده چه ها هستند؟

محسن ابراهیمی: به نظرم در پاسخ به این سئوال دو موضوع را باید برجسته کرد:

۱- در مقاطعی از تاریخ تمدن جدال علم ومذهب بسیار برجسته بود. رشد علم نقش مهمی در زیر سئوال بردن خرافات مذهبی داشت. برای مثال در گسست ویرانگری که قرون وسطی را از دوران بعد از انقلاب فرانسه جدا میکند رشد علم نقش مهمی داشت. تبیین علمی حیات و طبیعت در ابعادی خیره کننده به میدان آمده بود و میدان را برای تبیین خرافی حیات و طبیعت تنگ کرده بود. البته در همین دوره هم نفرت از مذهب زمینه های اجتماعی و سیاسی بنیادی داشت و مصاف با مذهب را هم نهایتا یک انقلاب به فرجام رساند.

در جهان معاصر حتما که نقش توسعه علم و در دسترس بودن آسان و گسترده آن برای بخشهای وسیعتری از مردم نقش مهمی در عقب راندن خرافه های مذهبی در میان تعداد وسیعتری از مردم  دارد. اما در این دوره برخلاف دورانهای اولیه زندگی بشر، نه حضور خرافه مذهبی در میان بخشهایی از مردم اساسا مربوط به فقدان آگاهی علمی است و نه رشد عقاید ضد مذهبی و فروریزی مذهب در ذهنیت مردم اساسا مربوط به رشد آگاهی علمی است. رشد شگفت انگیز علم حتما در رشد خداناباوری و رهایی از خرافات نقش مهمی دارد اما مخصوصا در جهان معاصر و در دنیای اسلام زده فقط یک وجه، حتی به نظر من یک وجه فرعی است.

2- به نظرم رشد آتئیسم و به طریق اولی آنتی تئیسم و ضدیت فعال با مذهب سازمانیافته و خداپرستی و اینجا مشخصا اسلام اساسا ناشی از نقش سیاسی و اجتماعی اسلام است. ناشی از جنایات بهت انگیز و شوک آوری است که تحت پرچم اسلام و بنا بر احکام اسلام توسط نیروهای اسلامی – چه در قدرت و چه در قالب باندهای  جنایت سازمانیافته – رخ میدهد. امروز نعره “الله اکبر” فورا این صحنه ها را جلوی چشم مردم می آورد: دختران مدارس گروگان گرفته شده، جنازه تکه پاره شده کودکان مدارس، قتل عام در مراکز تجمع مردم، بازار فروش زنان، سربریدن و زنده به آتش کشیدن انسانها و دهها جنایت بهت انگیز دیگر. نقش اسلام به مثابه ایدئولوژی سیاسی سازمانیافته ترین جنایتهای معاصر طبیعی است که به رویگردانی از و ضدیت گسترده با آن منجر شده است.

سیامک بهاری: ضدیت با مذهب و مشخصا اسلام در دوره جمهوری اسلامی چنان وسیع است که باعث حیرت میشود. حجاب برگیران، ازدواج سفید، رابطه آزاد دختران و پسران، بی باوری به دستورات مذهبی، جوک و طنز کردن کل دکان مذهب. آیا این به معنای رشد آته ئیسم در ایران است؟

محسن ابراهیمی: دقیقا به اتفاقات بسیار مهمی اشاره کردید. خیلی از این موارد مستقیما به معنای خداناباوری یا آته ئیسم نیست اما به نظر من وجوه مهمی از جنبش بزرگ نه تنها علیه مذهب سازمانیافته و حکومتش بلکه احکام اسلام و شریعت هستند.  روشن است که زیر سئوال رفتن احکام شریعت اسلامی در میان مردم فضا و زمینه مناسب برای گسترش و مقبولیت افکار آته ئیستی فراهم میکند.

  • بی اعتنایی وسیع به حجاب از طرف مخصوصا نسل جوان هم یک نبرد فرهنگی و هم یک نبرد سیاسی است. مبارزه ای علیه شریعت اسلامی و حکومت اسلامی است. زنانی که بخش مهمی از عمرشان را در سنگر رها شدن از حجاب اسلامی و احکام شریعت بسر برده اند فاصله زیادی با رها شدن از کل خرافه مذهب ندارند. آن چیزی که آیت الله ها را نگران کرده است این حقیقت است که با کمی شل شدن اوضاع حجاب از بالای سرها به زیر پاها خوهد افتاد! و این یعنی لگدمال شدند یکی از محوری ترین ابزار کنترل سیاسی و اجتماعی اسلام.
  • ازدواج سفید یک رویگردانی آشکار از دخالت آخوند و احکام شریعت و مذهب در زندگی خصوصی است. فراموش نکنیم که مثل کلیسای دوران قرون وسطی، کنترل تولد و ازدواج و مرگ نه فقط از نظر مال و مکنت بلکه از نظر حفظ اقتدار سیاسی برای دستگاه روحانیت اسلامی و کل حکومت اسلامی حیاتی است. با ازدواج سفید جوانان عملا کنترل ازدواج را از دست روحانیت حاکم، از زیر کنترل خدا و شریعتش خارج میکنند.
  • رابطه آزاد دختران و پسرانهم که بطور واقعی با پیشرفته ترین کشورهای غرب برابری میکند وجه دیگری از مبارزه با شریعت اسلامی و ناموس اسلامی است. ابعاد عظیم رابطه جنسی پیش از ازدواج به حق آیت الله ها را مرعوب کرده است.  بر اساس گزارش مرکز پژوهشهای اسلامی، در سال تحصیلی  ۱۳۸۶-۱۳۸۷، از میان قریب ۱۴۲۰۰۰ دانش آموز دختر و پسر دوره متوسطه بالای ۱۰۵ هزار یعنی حدودا ۷۴ و نیم درصد دارای “رابطه غیر مجاز با جنس مخالف” بوده اند. همچنین قریب ۲۵۰۰۰ نفر (۱۷،۵ درصد) هم دارای رابطه با همجنس بوده اند. همان جرمی که طبق شریعت اسلامی مجازاتش مرگ بروش پرتاب از بلندی است! در گزارش مجلس همچنان اشاره شده است که ۸۰ در صد دختران مورد پرسش در چند دبیرستان دخترانه تهران گفته اند رابطه با جنس مخالف را تجربه کرده اند؛ ارتباطِ پیش از دانشگاه دختران و پسران نسبت به ۳۰ سال پیش سه برابر شده است و زمان شروع رابطه جنسی نیز به دوره راهنمایی رسیده است!
  • جوکها و طنزهای گسترده در ایران علیه مقدسات از دو نظر قابل توجه هستند. هم علیه مقدسات هستند و هم وسیع و توده ای هستند. دستگاه مذهب از هیچ چیزی به اندازه دست انداختن مقدساتش آنهم در مقیاس توده ای نمی ترسد. مقدسات ستون ارعاب و کنترل هستند. جوکها این ستونها را مثل موریانه میخورند. همه گوشه و کنار ایران زیر سلطه جمهوری اسلامی پر از جوانانی هستند که با پوزخند ولتری علیه اسلام خواب را بر حکام اسلامی حرام کرده اند.

اینها همه وجوه مختلف واکنش اجتماعی عظیم ضد اسلامی است که در متن آن افکار آته ئیستی، علاقه نسل جوان به ادبیات آته ئیستی روشنگران قرن ۱۸، انکار وجود خدا و خالق مذهبی، تعداد زیادی صفحات و وبلاگهای آته ئیستی شکل گرفته اند.

اجازه بدهید برای داشتن تصویر واقعی از ابعاد آته ئیسم در ایران از دو گزارش رسمی کمک بگیرم که بسیار گویا هستند:

گزارش اول:

نسخه آن لاین نشریه آلمانی “دی تسایت” هم در اکتبر سال ۲۰۱۲ در گزارشی زیر عنوان “خداناباوران در حکومت الهی” به ارزیابی از  گسترش آته ئیسم در ایران پرداخته بود که در آن از جوانانی صحبت میکند که در خانواده‌های مذهبی بزرگ شده‌اند اما هیچگونه اعتقادی به وجود خدا ندارند.

در این گزارش همچنین به ابعاد وسیع خداناباوری در “فضای مجازی” اشاره شده است که در آن خداناباوران و آته ئیست ها “با هویت جعلی و بدون آنکه خطر تعقیب قضایی و مجازات‌های سخت تهدیدشان کند” حضور فعال دارند. به عنوان یک نمونه به صفحه‌ای با عنوان “‪کانون آگنوستیک‌ها و آتئیست‌های ایران” اشاره شده بود که بیش از ۳۸هزار دنبال‌کننده دارد. البته هم چنانکه در پاسخ به یکی از سئوالات اشاره کردم دنبال کنندگان این صفحه الان به  قریب ۲۰۰ هزار رسیده است.

گزارش دوم:

مدتی پیش سایت بازتاب امروز (یک سایت اصلاح طلب درون نظام اسلامی) گزارشی منتشر کرد که در آن از “سونامی بی دینی”، از “موج تصاعدی خداناباوری در میان جوانان” اظهار نگرانی کرده بود. علتش هم گویا “خرافه گرایی و استفاده ابزاری و حداکثری از دین و باورهای مذهبی” توسط حکومت است و البته به نظر این سایت تقلای علما و آیت الله ها و فلاسفه اسلامی و متکلمین در باره اثبات وجود خدا هم کارساز نشده است چون “حجم سنگین و ادبیات تخصصی آن آثار” موجب شده است تا ترویج کنندگان خداناباوری خود را یکه تاز ببینند.”

جالبترین بخش این گزارش قیام ۸۸ و رابطه اش با سونامی بی دینی است:

“حوادث سال ۱۳۸۸ و استفاده حداکثری از دین و باورهای مذهبی برای مقابله با معترضان، موجب شد تا بی دینی به صورت یک سونامی در میان جوانان درآید، به نحوی که اکنون تعداد زیادی از افراد عدم التزام خود به رفتارهای دینی و حتی عدم باور خود به خدا را به صورت علنی در شبکه های اجتماعی ابراز می کنند.”

میبنیم که “یکه تازی خداناباوران” در حکومت خدایان و “سونامی بی دینی” در حکومت دینی اعترافی است که خود سایتهای نزدیک به نظام اسلامی به آن اعتراف میکنند.

۱۹ نوامبر ۲۰۱۵ – ۲۸ آبان ۱۳۹۴

توضیح سایت حزب: این مطلب در چهار شماره انترناسیونال منتشر شده است، که برای راحتی شما همه را یکجا در اختیارتان میگذاریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *