فرح صبری:
چهره ای نه چندان چروکیده ای داشت. به نظر میرسید با تمام مشقاتی که پشت سرگذرانده بود با پیری کنار نیامده و همچنان خون در صورتش جریان داشت. مقابل هر ماشینی که باک بنزینش را پر میکرد میایستاد و دستش را دراز میکرد و برایشان سفر خوشی آرزو میکرد. آفتاب توی صورتش بود و گرما بی طاقتش کرده بود مثل اینکه شیفت کارش برای قبل از ناهار تمام شده بود و قصد خروج از پمپ بنزین را داشت که در همان هنگام در خروجی پمپ بنزین با کامیونی که با سرعت از جاده میگذشت تصادف کرد و مرگی دردناک آخرین سهم او از زندگی بود.
او زنی بود که وقتی به اولین خانه ی “بخت” خود آمده بود باید از فرزندان شوهرش هم نگهداری میکرد، هرچند که هرگز آن فرزندان او را به مثابه ی یک مادر ندیدند و او هم هیچگاه طعم مادر شدن را نچشید و البته علت تمام بدبختیهایش را در همین شور بختی میدانست. او غذا میپخت، لباس میشست و جارو میکرد تا بتواند غذا بخورد، لباسی بپوشد و جای خوابی داشته باشد. اما همین سهم او از زندگی با مرگ شوهرش از او دریغ شد و جایی برای ماندن نداشت تا اینکه به مدد همسایگانش او را به عقد پیرمردی که احتیاج به نگهداری داشت در آوردند و او میتوانست دوباره در قبال کار بی وقفه اش در
خانه لقمه نان و سرپناهی داشته باشد اما باز هم سرنوشتش تکرار شد. او تا قبل از مرگ به عقد چهار پیرمرد در آمده بود. دیگر یا خودش از این تکرار خسته شده بود و یا اینکه کسی حاضر نبود با کسی که چندین بار ازدواج کرده و شوهرانش مرده بودند ازدواج کند و به گدایی روی آورده بود و با دادن تمام درآمدش به پسران همسر اولش که خودشان در ورطه ی نابودی اعتیاد غوطه میخوردند در سرپناه آنها شریک شده بود.
زن بودن در جمهوری اسلامی یک درد بزرگ است که هر لحظه بر شانه هایت سنگینی می کند. تا زمانی که جوان هستی می توانی مورد مصرف داشته باشی، والا دلیلی برای زنده ماندن نداری. و البته جوانی کمک میکند که بتوانی دوام بیاوری و امیدوار باشی برای زمان سالمندیت تامینی مهیا کنی امیدی که برای هزاران زن کور میشود و سالهای جوانی را که پشت سر گذراندند در مقابلشان جز کهولت و بی سامانی و پردردی چیزی نمیبینند و از تمام مشقات و فقر و خشونت و آزار، اندوخته ای برای گذران دوران پیری خود ندارند.
پیرزنی که با گاری کوچکی در خیابانهای شهر پرسه میزند تا بتواند از میان پس مانده های زباله ی شهر که از چشم کودکان و جوانان زباله گرد دور مانده باشد، چند تکه مقوا و چند بطری خالی را سهمیه ی خود سازد آینه ی زندگی هزاران زن بی پناه در سایه ی منحوس جمهوری اسلامی است. هرچند که تمامی سالمندان از اوضاع بسیار نابسامانی برخوردار هستند اما زنان بدلیل نداشتن شغل، از حداقل هایی که در دوران بازنشستگی میتوانند از آن برخوردار باشند نیز محروم هستند و در واقع هانطور که وضعیت زندگی کودکان به جیب پدرانشان وابسته است وضعیت زندگی سالمندان نیز به اوضاع اقتصادی فرزندانشان ارتباط دارد. ودر شرایطی که عرصه ی زندگی برای اکثریت جامعه هر روز تنگتر میشود کمتر خانواده ای را میتوان یافت که از پس هزینه های نگهداری از سالمندان بربیایند و از همین رو شاهد رها شدن بیماران سالمند در بیمارستانها و مراکز نگهداری خصوصی هستیم و تنها پاسخ جانوران اسلامی خبری است که در اردیبهشت امسال در ایلنا به چاپ رسید و با افتخار اعلام کردند: “۴۲۰ هزار سالمند از خدمات اجتماعی برخوردار شدند” و همه ی این خدمات اجتماعی که از آن نام میبرند تنها تکه کارتی است تحت عنوان بیمه که در هیچ مرکز جدی درمانی دارای اعتبار نیست و دردی را از کسی دوا نمیکند. هرچند که حتی اگر تمام مشکلات درمانی سالمندان به طور رایگان هم حل میشد هنوز گرهی از زندگی پردرد سالمندان را باز نکرده بود. اینکه چه میخورند کجا زندگی میکنند چگونه روزگار میگذرانند امر هیچ نهاد دولتی نیست. هیچ مرکزدولتی برای نگهداری از سالمندان وجود ندارد و انگار چنین موضوعی وجود ندارد.
در نظام کثیف سرمایه داری اسلامی انسانها از کودک و پیر و جوان از هیچ حرمتی برخوردار نیستند و کفتارانی که بر خوان ثروت این جامعه و دسترنج میلیونها نفر زحمتکش، چمبره زده اند هیچ تعهدی در قبال انسانها ندارند و قانون جنگلی را حکمفرما کرده اند که تنها کسانی حق بهره مندی ازحداقل های زندگی را دارند که مالکیت سرمایه را در دست داشته باشند و البته این تنها یک درصد جامعه را تشکیل میدهد و ۹۹ درصد مردم که تولید کنندگان و گردانندگان چرخ زندگی هستند از بیحقوقی مطلقی رنج میبرند و نفرت از همین اوضاع است که” کرامت انسانی” را به شعار انقلابات کشورهای خاورمیانه تبدیل کرده است و باید برای بازگرداندن حرمت انسانها بساط جانیان اسلامی را جمع کنیم و دنیایی بسازیم که شایسته ی انسان باشد.