انگار چیزی کبریت در انبارِ باروتِ دلم میکشید، همان دستی که کبریت را در رکس کشیده بود و دو سال پیش در بیابانهای پرند آن دکمهی لعنتی را فشرده بود. همان کبریت و همان دکمه؛ به اتفاق و از منبعی مشترک لبخندها را به شیون و امیدها را به بغض تبدیل کرده بودند. بعد از فاجعهی پرواز ۷۵۲ در حالی که از شدت عصبانیت و خشم به مرز جنون رسیده بودم برخلاف نصیحتها و حتی تهدید دوستان، در فضای مجازی فراخوان تجمع در مقابل تندیس سینما رکس آبادان را منتشر کردیم. شعارها و نوشتهها را روی برگهها چاپ کردیم و ۱۷۶ شمع خریدیم. شمعهای زندگیای را که خاموش کرده بودند نباید اجازه میدادیم که فراموش شوند. چند لحظه بعد از حضور بچهها پای یادمان سینما رکس؛ کم کم سر و کلهی حضرات پیدا شد، از کلانتری ۱۶ تا پایگاه بسیج و در آخر لباس شخصیها. من منتظر آمدنشان بودم و فریاد میزدم: این خطا نبود، این تکرار یک جنایت بود. دستی که به پرواز شلیک کرد همان دستی بود که در سینما رکس کبریت را کشید.
همین اتفاق باعث تشکیل یک پرونده جدید برای من شد و این آخرین پرونده قضایی من در ایران بود.
حالا دوسال و نیم از آن روز گذشته و من با بغضی عجیب پا به سرزمینی دیگر گذاشته بودم. حامد اسماعیلیون بازمانده پرواز فراخوان داده بود برای تجمع و دادخواهی اما من فقط ۲۰ روز بود که به این جا آمده و هنوز اوراق هویت را دریافت نکرده بودم. هنوز آدرسها را نمیدانستم و باز دوستان نصیحت به نرفتن میکردند. ما نسلی هستیم که خلاف جریان آب شنا و خلاف نصیحت عافیت طلبان عمل میکنیم.
وارد پارکی شدم با انبوهی از ایرانیهایی که تیشرت مشکی به تن داشتند با نقش قلب قرمز و هواپیمای واژگون. معذب شدم که لباسم مشکی نیست. سعی کردم پشت سر حاضرین بایستم جایی دور از نگاهها. از میان جمعیت دیدمش با بلندگویی بر دوش و چهرهای تکیده اما مصممتر و نجیبتر از آنچه در تصاویر دیده بودم. جلو رفتم. آرام گفتم: آقای اسماعیلیون از آبادان آمدهام؛ از کنار سینما رکس، تسلیت مجدد میگویم و آمدهام کنارتان باشم. تصویر امیر حسین که خانوادهاش در ایران هستند را بلند کردم و با جمعیت راه افتادم. این بغض دوساله را فریاد زدم و اشک ریختم به پهنای صورت. با مادرها و همسرهای قربانیان همصدا شدم. به حامد اسماعیلیون نگاه کردم و به اینهمه ایستادگی درود فرستادم. اشکهایم را پاک میکنم و مثل او همانطور خشمگین همانطور مصمم و همانطور محکم؛ شعار دادخواهی را فریاد میزنم.
من از کنار اروند خودم را به حاشیهی دریاچه انتاریو رسانده بودم تا بگویم بغض و خشم میتواند تا چهل و چند سال هم تازه باشد، از آنها که در آتش رکس سوختند تا زندگیهایی که دو سال پیش نه بر اثر یک اشتباه که بر اثر جهل و تفکری پلید، پژمردند. عکسها مثل تابوت تا رسیدن به عدالت روی دوش ما هستند، از کناره اروند تا حاشیهی انتاریو…