سخنراني در کنگره دوم حزب کمونيست کارگري ايران
١٥ آوريل ١٩٩٨
متن پياده شده از روي نوار سخنراني
رفقا حتما انتظارات متنوعي از اين بحث دارند، اما بحث من مرحله قدم به قدم از پرتاب مواد غذائي به طرف مأموران سرکوبگر رژيم تا قيام مسلحانه نيست. من نميخواهم در اينجا اين مراحل را توضيح بدهم. ميخواهم ملاحظات خودم در مورد مسائلي که در پروسه قدرتگيري کمونيسم کارگري و تصرف قدرت سياسي توسط کمونيسم کارگري مطرحند، بحث کنم و فاکتورهائي که در اين مسأله دخيل هستند را توضيح بدهم.
ميخواهم با چند نکته شروع کنم که بيشتر شبيه به سؤالات کفرآلودي از خود ما است. کفرآلود به اين معني که ظاهرا جوابهاي تئوري تاکنوني، طرح خود اين سؤالات را زير سؤال ميبرد.
من فکر ميکنم که يک نظر و توجه دقيقتر به تئوري کمونيسم و قدرت سياسي نشان ميدهد که هيچ ابهامي با اين سؤالات بوجود نميآيد. ولي من اين سؤالات را دارم و ميخواهم که شما هم به آنها فکر کنيد و در طرح آنها سهيم باشيد.
اولين نکته در رابطه با قدرت سياسي اين است:
قدرت حزب يا طبقه؟ اين اولين سؤالي است که کسي وقتي به نتايج اين بحث فکر ميکند، از ما خواهد کرد. از ما خواهند پرسيد چرا داريد راجع به “حزب” و قدرت سياسي حرف ميزنيد؟ مطابق تئوري سوسياليستي قرار بود راجع به “طبقه” و قدرت سياسي حرف بزنيد، شما کمونيستها قرار نيست راجع به قدرتگيري حزبتان حرف بزنيد. در نتيجه [از اين منظر] بحث “حزب و قدرت سياسي”، خلاف تئوري سوسياليستي است. به ما خواهند گفت به دليل اينکه تئوري ميگويد که طبقه کارگر قدرت را از بورژوازي ميگيرد و خود را به عنوان طبقه حاکمه سازمان ميدهد، معلوم نيست که حزب در اينجا چه موضوعيتي دارد و اصلا چرا از “حزب و قدرت سياسي” حرف ميزنيد؟
اين “ممنوعيت” در رابطه با حزب و قدرت سياسي فقط در مورد ماست. فقط ما کمونيستها هستيم که وقتي از قدرتگيري سياسي حرف ميزنيم، به ما هشدار ميدهند که سر جاي خود بنشينيد، شما مطابق تئوري خودتان قرار نيست به عنوان حزب به قدرت سياسي نزديک شويد، قرار است طبقه کارگر به قدرت سياسي نزديک شود.
چه در درون جنبش سوسياليستي و چه در بيرون از ما، با اين موضع مواجه ميشويم و به ما اين تذکر را ميدهند. اين جزء “ممنوعيت”هاي ما است. اگر پنج نفر ناسيوناليست جمع شوند و يک حزب جديد تشکيل بدهند، فورا از گرفتن قدرت سياسي حرف ميزنند و هيچ کس هم به آنها ايرادي نميگيرد، هيچکس! ميگويند حزب ناسيوناليست جديد ايران تأسيس شده و آقاي فلاني رئيس آن است و تصميم خود را براي گرفتن قدرت سياسي اعلام ميکند، رئيس جمهور و نخست وزير را هم معرفي ميکنند و در روزنامهها و راديو تلويزيون در اين مورد هم مصاحبه ميکنند، ولي اگر ما بگوئيم که حزب کمونيست کارگري ميخواهد به طرف قدرت سياسي گام بردارد، اولين کسي که يقه ما را ميگيرد يکي از همين چپهاي بغل دست ما از نوع وحدت کمونيستي است که ميگويد: آقا چه شد؟ اين طبقه است که قرار است قدرت را بگيرد، مگر پديده شوروي را نميبينيد؟
اين من را ياد آن گراچو مارکس کمدين مشهور آمريکائي مياندازد که ميگفت: من عضو باشگاهي که آدمي مثل من را به عضويت خود قبول کند، نميشوم! ديدگاه طرف مقابل ما هم شبيه اين است. ميگويد که من حاضرم در جامعه تحت حاکميت دولت بورژوا ليبرالي زندگي کنم، حاضرم تحت حکومت کنسرواتيوها زندگي کنم، حاضرم تحت حکومت ليبرالي زندگي کنم، ولي تحت حاکميت حکومتي که دولت آن از آدمي مثل من تشکيل ميشود، حاضر نيستم زندگي کنم!
اين يک نکته و يک گوشه تئوريک مساله مورد بحث است که بايد به آن بپردازيم. ما حق داريم راجع به اين مقوله اين طور حرف بزنيم، که امروز داريم حرف ميزنيم. و بعد بحث قديمي خود راجع به انقلاب کارگري، سازماندهي تودهاي کارگران، تصرف قدرت سياسي و قيام را دنبال کنيم.
مهدي خانباباتهراني دريک مصاحبه با نيمروز، که من آن را خواندم گفته است که اِشکال اپوزيسيون اين است که به قدرت نظر دارد! من درک نميکنم. مگر قرار بوده اپوزيسيون چه کار ديگري بکند؟ مشکل مهدي تهراني اين نيست که مثلا اپوزيسيون در مورد جامعه مدني خوب يا بد فکر ميکند، ميگويد اشکال اپوزيسيون ايران اين است که به قدرت نظر دارد!
اولين نکتهاي که من ميخواهم بگويم و شايد کفرآلود به نظر برسد اين است که اين حزب به قدرت سياسي نظر دارد و ميخواهد قدرت سياسي را به دست بگيرد و اين نه فقط هيچ تناقضي با به قدرت رسيدن طبقه کارگر ندارد، بلکه در اساس تنها راه تصرف قدرت سياسي توسط طبقه کارگر همين است که از طريق حزب خود به قدرت دست يابد. البته اينکه قدرتگيري حزب ميتواند به قدرتگيري طبقه منجر نشود، بستگي به اين دارد که آن حزب چگونه حزبي است. من از يک حزب کمونيستي کارگري حرف ميزنم.
يک نکته ديگر که ظاهرا و گويا از تئوري به ما صادر شده اين است که پروسه قدرتگيري سياسي مثل پروسه کاشتن يک درخت است، به اين معني: کمونيستها شروع ميکنند به کار در ميان طبقه کارگر، تبليغ، ترويج، سازماندهي ميکنند و در طبقه نفوذ ميکنند. طبقه را به تدريج سازمان ميدهند. عناصر و محافل درون طبقه کمونيست ميشوند. قدم به قدم اين قدرت و نفوذ افزايش پيدا ميکند. قدرت آکسيوني پيدا ميکنند. قدرت تظاهرات پيدا ميکنند و در طول اين پروسه رابطه حزب و طبقه چنان تحکيم ميشود که حزب ميتواند طبقه کارگر را به قيام بکشد و انقلاب را سازمان دهد و قدرت را بگيرد. اين تئوري چپ و تصور عمومي از کار کمونيستي است.
اما من ميخواهم اينجا يک سئوال کفرآلود ديگر مطرح بکنم: اگر اين پروسه بيش از ٢٠ سال طول بکشد، و ما شروع کنيم به سازماندهي در ميان کارگران مثلا کارگراني که الان ٢٠ و ٢٢ ساله هستند و اينها را سازماندهي کنيم. در اين صورت بعد از ١٠ تا ١٥ سال يک عده از آنها بچهدار ميشوند، تعدادي مريض ميشوند و يک عده از آنها از کار سياسي کنار ميکشند. در آخر ميبينيم که بعد از اين سالها ما ظاهرا از يک طرف آدمها را کمونيست ميکنيم و از طرف ديگر آنها بازنشسته ميشوند و از کار سياسي کنارهگيري ميکنند.
مگر آموزش سوسياليستي، کمونيسم، سازمانيابي طبقه و رابطه حزب و طبقه، از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود؟ که ما مثلا بيائيم روي کارگران دهه ٤٠ و ٥٠ ايران کار و فعاليت بکنيم و اميدوار باشيم با کارگران دهه ٧٠ و ٨٠ ايران به قدرت برسيم؟
ميشود در طي ٥٠ سال يک حزب کمونيستي در ميان کارگران کار کند و بعد از ٥٠ سال به قدرت برسد؟
براي من به عنوان يک عابر بيگناه در جامعه چنين انتظاري ممکن نيست، به خاطر اينکه اين ميراث تشکيلاتي، اين تعهد ايدئولوژيکي، اين آگاهي طبقاتي و اين رابطه حزب و طبقه به همين سادگي از نسلي به نسل ديگر منتقل نميشود. ما داريم اين را ميبينيم! شما فعاليت ميکنيد و براي مثال ٢٠ درصد نفوذ در ميان کارگران پيدا ميکنيد و اينها بعد از مدتي حوصلهشان سر ميرود. مگر چه قدر ميشود آمد و رفت؟ ما در زندگي سياسي خودمان باقي ميمانيم، در حالي که آن کارگراني را که با آنها کار و فعاليت کردهايم، ميروند. و ما اين را در تجربه زندگي سياسي خودمان ميبينيم.
اين حزبي بود که در اول ماه مههاي سنندج دخالت داشت، با محافل کارگري مختلف که راديو گوش ميکردند، برنامههاي حزب و راديو را توزيع و تکثير ميکردند، به خارج سفر ميکردند، مرتبط بود و الان از خودمان ميپرسيم و ديگران از ما ميپرسند که پس چه شد آن نفوذي که ما داشتيم؟ جالب اين است که ما آن نفوذ کارگري و ارتباطها را در دل و پس از سرکوبهاي خونين ٣٠ خرداد ٦٠ پيدا کرديم، بافت و پايه کارگري داشتيم و الان نداريم. چه شدند؟ معلوم است، حوصله همه سر رفت، همه که منتظر نميشوند تا انقلاب بيايد و آنها را با خودش ببرد. بعد از مدتي تصميم ديگري در زندگيشان ميگيرند و کار ديگري ميکنند و يا اصلا ميگويند اين کار نتيجه و فايده اي ندارد. محافل کارگر و فعال کارگري که در آن دوره ها با ما بودند، الان ميشنويم که دارند کار ديگري ميکنند.
اين قدرت سياسي، اين قدرت حزبي از نسلي به نسل ديگر منتقل نميشود. نفوذ کارگري احزاب پس انداز نميشود. مثل يک صندوق پسانداز نيست که شما آنقدر به ان پرداخت ميکنيد تا وقتيکه مَبلغ قابل توجهي پسانداز داشته باشيد.
نفوذ کارگري به دست ميآوري و به نظر من يا از آن براي دست بردن به قدرت سياسي استفاده ميکني و يا بايد دوباره برويد کار کنيد تا به جائي برسيد. آيا از آن نفوذ براي کسب قدرت سياسي استفاده ميکنيد يا نه؟ تجربه همه احزاب کمونيستي اروپا همين است. تجربه همه احزاب سياسي چپ دنيا همين است.
احزابي که با انتخابات سر کار ميآيند، هر چهار سال يک بار در کشورهاي دمکراتيک در انتخابات شرکت ميکنند و مردم به آنها رأي ميدهند و چپها معمولا هيچ وقت رأي نميآورند. داستان زندگي چپ نظام پارلماني و چپ راديکال را که نگاه ميکنيد، ميبينيد که در مواردي تروتسکيستها نزديک ميشوند که يک نفر را در انتخابات انجمن محلي بالاخره به داخل انجمن بفرستند و تازه بعد از ٢٠ سال حتي در کشوري مثل انگلستان يا فرانسه نميتوانند اين کار را در انتخابات محلي هم بکنند. اين داستان موفقيتهاي احزاب چپ راديکال در سيستمهاي پارلماني در رابطه با قدرت سياسي است. و وقتيکه ظاهرا رفيق فلاني وارد انجمن شهر شد ديگر بحثي از قدرت سياسي باقي نميماند.
بايد اين سئوال را مطرح کرد:
آيا ميشود با يک چنين تئورياي، يعني از تئوري تکامل تدريجي، از رابطه رسيدن از نقطه A به B، از صفر به صد و آمادگي براي قيام نتيجهاي گرفت؟ و آيا قيام کمونيستي در انتهاي يک چنين پروسهاي است؟
نکته ديگر و سؤال ديگر: هر وقت که ما بخواهيم يا بتوانيم، ميتوانيم قدرت را بگيريم و يا بايد تحولاتي در جامعه اتفاق افتاده باشد؟
فرض کنيد که ما نفوذ پيدا کرديم و ٣٠ تا ٤٠ در صد کارگران به صفوف ما پيوستند، مثل حزب کمونيست ايتاليا، يا مثل حزب کمونيست فرانسه در ٢٠ سال پيش. آيا وقتي که به اينجا رسيديد، ديگر خودت براي کسب قدرت سياسي حاضر شدهاي؟ آيا مسأله در رابطه بين حزب و طبقه تعيين تکليف ميشود؟ هر وقت حزب، طبقه را براي انقلاب آماده کند، انقلاب ميشود؟
انقلاب پديدهاي در جامعه است. منتها در نگرش سازماني و فکري چپ گفته ميشود که هر وقت ما آماده شديم، ميرويم قدرت را ميگيريم. ولي تئوري مارکسيستي ميگويد که جامعه بايد وارد دورهاي از تحولات انقلابي شده باشد که ما بتوانيم در تغيير جامعه دخالت کنيم. جامعهاي که نميخواهد تغيير کند، با سرکوب جلوی کارگري را که به قدرت دست ميبرد، ميگيرند، هر اندازه هم که متشکل باشد. نميشود يک صبح آرام از خواب بلند بشوي و بگوئي من آمادهام قدرت را بگيرم، خود جامعه در چنان شرايطي اجازه قدرت گرفتن را به شما نميدهد.
تلاطم انقلابي، اعتلای سياسي، وجود يک تناقض در دل جامعه که طبقات را به مبارزه با همديگر ميکشاند و مقاطع ويژهاي که در آن ميشود قدرت را گرفت، از عوامل مهمي هستند که در بحث حزب و قدرت سياسي تأثير ميگذارند. آيا هر لحظه ميشود قدرت را گرفت؟ آيا اگر فکر کنيد که از نظر سازماني، کمّي، نظامي و نيرو آماده هستيد ميشود قدرت را گرفت؟ آيا قدرت در هر شرايطي قابل گرفتن است و يا فقط تحت شرايط خاصي ميشود به قدرت دست برد؟
جواب من به اين سئوالات اين است:
به نظر من تئوري خام هميشه حزب را بدون طبقه و طبقه را بدون حزب در نظر ميگيرد. وقتي از حزب صحبت ميکند به عنوان سازمان انقلابيون بي رگ و ريشه با اين تفاوت که اين انجمن انقلابي است و اين کاملا بيرون طبقه است و موجب هيچ فعل و انفعالي در درون خود طبقه نيست. اين مسأله را قبلا در ادبيات خود مورد بحث قرار دادهايم. و وقتی که راجع به طبقه حرف ميزند اين طبقه کوچکترين تحزبي ندارد، خود کارگران هستند که در يک موقعيت تحصني، اعتصابي به سر ميبرند و با همان قيافه و به طور دسته جمعي قدرت را ميگيرند و اگر اينها به خودشان ساختار بدهند و يا سازمان سياسي در آنها نفوذ کند، فوري انقلابشان مخدوش ميشود!
به طور کلي، در بيان خام تئوري رايج، اين دوگانگي هست: حزب در يک طرف بدون کارگران و کارگران در طرف ديگر بدون حزب.
اين مسأله که خصلت کارگري يک حزب کمونيستي و کارگري بودنش در داشتن يک برنامه کارگري است، بدون اينکه لزوما همه کارگران با آن باشند و يا لزوما اکثريت کارگران با آن باشند، پديدهاي است که ما داريم مطرح ميکنيم.
يک حزب کارگري با وجود اينکه در ميان کارگران در اقليت است، ميتواند در لحظات تاريخي تعيين کنندهاي، حرکت اکثريت کارگران را شکل بدهد، قيام کند و قدرت را بگيرد و نگهدارد و اصلا از اين طريق ميشود تبديل به اکثريت شود. به نظر من اين کار را ميشود کرد. بايد اين طور باشد و گر نه هر کسي بيايد، هر استاد دانشگاهي که سوسياليسم را خوانده است و بگويد اين کار با چيزي که خواندهام جور در نميآيد و يا هر چپي که ظاهرا از استالينيسم درس گرفته است به ما بگويد که شما در ميان طبقه کارگر يک اقليت ويژهاي هستيد و حق نداريد به قدرت دست ببريد، من جوابم به آنها اين است که تئوري ما از اول اينها نبوده است.
جوابم اين خواهد بود ما هيچ وقت در غياب يک حرکت انقلابي، نميتوانيم اکثريت طبقه را به خودمان جلب کنيم، هيچ وقت نميتوانيم. اقليت انقلابي و کمونيستي طبقه بايد گامهائي را در مبارزه اجتماعي بر دارد که باعث شود اکثريت طبقه به آن بپيوندد. اگر در هيچ جا، جاي پائي نداريد، هيچ دليلي وجود ندارد که کسي به شما بپيوندد. هيچ کس دليلي ندارد که به حزبي بپيوندد که برنامه خاصي براي کار مهمي ندارد. توده مردم به کساني ميپيوندند که برنامه خاصي براي تغيير جامعه دارند. توده طبقه کارگر وقتي شما قيام را در دستورشان ميگذاريد و بعد نميتوانيد و از عهده سازماندهي آن بر نميآئيد، ميرود به حزبي رفرميست ميپيوندند که حداقل ميتواند افزايش دستمزدها را براي آنها تامين کند. رابطه حزب و طبقه با انقلاب و اصلاحات يک رابطه ويژه و کاملا انساني است و آن هم هر لحظه بهبود اوضاع و بهبود اوضاع زندگي است.
اما اگر کارگران ببينند که قصد نداريد و نميتوانيد به طور ابژکتيف حرکتي را سازمان بدهيد که منجر به نتيجهاي بشود، خوب، ميروند به همان حزب چپ بورژوائي رأي ميدهند که اقلا ميتواند جلو کنسرواتيوها را بگيرد، از حداقل معيشت دفاع کند، يا طب و بهداشت را رايگان نگهدارد…
جواب خود من به اين بحث اين است:
حزب کارگري که اقليتي، نيروي واقعياي در درون طبقه داشته باشد، حزب کمونيستياي که نيروي واقعي قابل لمسي در درون طبقه داشته باشد که امکان عمل انقلابي و راديکال را در سطح اجتماعي به آن بدهد، از طريق همين عمل انقلابي و راديکال در صحنه اجتماعي است که ميتواند بقيه طبقه را با خودش بياورد. مکانيزم نزديک شدن حزب به قدرت سياسي در رابطه با طبقه اين است، حزب کاتاليزاتوري نيست که طبقه متابوليسم دروني خود را در آن ميبيند. و همين طور در سازمان قدرت بلافاصله پس از کسب قدرت، همين اقليت و همين حزب است که مجبورند، به نظر من، نقش تعيين کنندهاي بازي کنند.
بنا بر اين ما هم مثل احزاب بورژوائي براي قدرت خيز برميداريم، يعني ما هم ميخواهيم قدرت را بگيريم. اگر يک حزب بورژوائي بگويد که ميخواهد قدرت را بگيرد، آيا به آنها ميگوئيم که مگر شما حزب بورژوازي نيستيد، آيا کل بورژوازي با شما آمده است و از آنها ميخواهيم که نفوذشان را در ميان تک تک بورژواها به ما نشان بدهند؟ جواب ميدهند که انتخابات ميکنيم تا ببينيم که آن نفوذ مربوطه را داريم يا نه؟ انتخابات آن پروسهاي است که آنها پروسه کسب قدرت و نفوذ در ميان طبقه خود را نشان ميدهند.
اگر انتخابات برنامه ما و راه به قدرت رسيدن ما نيست، ما هم ميگوئيم انقلاب ميکنيم و بعد ببينيم که کارگران از ما حمايت ميکنند يا نه؟ ما هم دقيقا اين پروسه اجتماعي را جلو ميگذاريم. قطعا آنها ميگويند که ما انقلابتان را قبول نداريم، ما هم ميگوئيم که انتخابات شما را قبول نداريم. ميخواهم بگويم که اين دو کفه ترازو هم وزن هستند.
وقتي ما از کنگره بيرون ميرويم و براي مثال در مصاحبهاي ميگوئيم که ميرويم براي کسب قدرت سياسي، فورا هوار چپ بيرون ما بلند ميشود که ببينيد اينها سکت هستند و ميخواهند قدرت سياسي را در دست خودشان متمرکز کنند! جواب من به آنها اين است که مگر شما براي چه آمدهايد؟ شما از اين ماشينهاي موتور عقب قديمي آلماني هستيد که طبقه را به جلو هول ميدهيد؟ فلسفه وجودي خود شما چي هست؟
به نظر من، رابطه حزب و طبقه در سيکلي حرکت ميکند، ضعيف و قوي ميشود. تدريجي بالا نميرود، پس انداز نميشود. شما به عنوان يک حزب سياسي فرصت معيني را داريد که در هر دوره طبقه را آماده کنيد براي يک خيز براي کسب قدرت سياسي و اگر از اين استفاده نکنيد بايد برويد و از اول شروع کنيد. قدرت براي شما جائي پس انداز نميشود. ممکن است در حافظه تاريخي کارگران، حافظه جامعه، در نفوذ ميان چپ بماند، اما نفوذ سياسي شما در ميان کارگران جائي پس انداز نميشود. کارگر ميآيد و ميرود، دوره اي با شما هست و در دورهاي با شما نيست. اگر انقلاب بکنيد و انقلابت شکست بخورد، کارگران کرور کرور صفوفت را ترک ميکنند. من هم بودم ميرفتم. هر کس که عقلش برسد بعد از انقلاب شکست خورده، احزاب کمونيستي را ترک ميکند. ادامه حيات يک حزب کمونيستي در چنين شرايطي برنامه و نقشهاي است که آن حزب کمونيستي را هدايت ميکند و سرپا نگه ميدارد، اما اگر کسي باشد که يک قدم آن طرفتر از چنين موقعيتي ايستاده است، ميرود، حوصلهاش سر ميرود.
مردم دوست دارند به جاي اينکه يک سناريو عجيب و غريب براي زندگي خودشان دست و پا کنند، در جهان زندگي کنند و خوش باشند، رفاه داشته باشند، معاشرت داشته باشند. ما يک عدهاي هستيم که نوعي سناريوی زندگي را بنا به دلايلي براي خودمان انتخاب ميکنيم، ولي توده وسيع مردم اين کار را نميکنند. در نتيجه يک دورهاي داريم که کار و فعاليت ميکنيم، يا به نتيجه ميرسانيم و يا بايد دوباره از اول شروع کنيم.
آيا گرفتن قدرت سياسي تابعي از نفوذ ما در طبقه کارگر است و هر وقت به آن درجه رسيديم و هر وقت ما بخواهيم ميرويم و قدرت را ميگيريم؟ به نظر من نه! حزبي ميتواند قدرت را بگيرد که شرايطي را که در آن اين قدرت آويزان است و قابل گرفتن است را، تشخيص بدهد. اگر اين ديد را نداشته باشيم هيچ وقت نميتوانيم قدرت را بگيريم، حتي اگرنيروي عظيمي از کارگران را هم با خود داشته باشيم.
موارد زيادي در تاريخ احزاب چپ هست که حتي سمپاتي تمام کارگران را با خود داشتند، اگر دست به قيام زده بودند کار تمام بود. قيام نکردند، آن کارگراني هم که با آنها بودند رفتند و رهبرانشان را هم گرفتند و اعدام کردند. چند تا نمونه هست از احزاب چپي که بعدا هم ملامت شدند که: شما که اين همه نفوذ داشتيد، قدرت داشتيد و… چرا نرفتيد در آن شرايط معين که مسأله قدرت باز شد، قدرت را بگيريد؟
ممکن است گفته شود که کارگران در چنين شرايطي از صفوف ما جدا نميشوند. اما بورژوازي که بيکار نمينشيند، تبليغات ميکند، رفرم پيشنهاد ميکند و جامعه را تعديل ميکند، اجازه رفتن به پيکت را نميدهد تا چه رسد به اينکه ما براي گرفتن قدرت در ميان کارگران کار کنيم. کاري ميکند که شما نتوانيد.
با توجه به اين فاکتورها به نظر من سؤال به اين صورت فرموله ميشود:
حزب کمونيست کارگري ميتواند در صورتی که بخش مؤثري از کارگران را داشته باشد، بخش اقليت ولي اقليتي مؤثر و بُرّائي از کارگران، اقليتِ با صدائي از کارگران در جامعه و اقليت فعالي از کارگران را داشته باشد، اگر حزب کمونيست کارگري حزبي باشد که به اين معني رابطهاش با طبقه کارگر محکم است، برنامه انقلابي دارد و نفوذش را در دورههائي به حدي رسانده است که در سطح اجتماعي و در متن عالم سياست به صورت يکي از بازيگران اصلي صحنه سياست در آمده باشد و اگر اين حزب اين شمّ را داشته باشد که شرايطي را که بحث قدرت سياسي در جامعه باز شده است وبه موضوع جدال اجتماعي تبديل شده است، تشخيص بدهد، ميتواند قدرت سياسي را بگيرد. در غير اينصورت نميتواند قدرت را بگيرد.
سرنوشت محتوم و اجتناب ناپذيري نيست. با اين کفرهائي که گفتم ما قدرت را ميگيريم. جالب بودن مسأله هم در همين محتوم نبودن سرنوشت ماست. بستگي به پراتيک ما، قدرت تشخيص ما و بستگي به فاکتور تصميم و اراده آگاهانه ما در دورانهائي است که فرصت کسب قدرت به روي ما باز ميشود. من قبلا هم گفتهام که سوسياليسم هم محتوم و اجتناب ناپذير نيست…
متأسفانه در زندگي ما يک و يا دو بار يک چنين شرايطي پيش ميآيد. شما بايد برنامه و نقشهتان را براي اين شرايط بنويسيد. اينکه نه پروسه تکاملي جامعه محتوم است و پس از من کارگران و يا آدمهائي به اسم من و شما ميآيند و در نهايت قدرت را ميگيرند، هيچ تسلاي خاطري به من و به اين حزب خاص نميدهد. اين حزب خاص بايد بگويد که براي گرفتن قدرت سياسي براي ما و و در زمان ما و کارگران تلاش ميکند و نه سناريوئي که جهان قرار است مطابق قوانيني از سر بگذراند، شرح و توضيح بدهد.
در نتيجه گرفتن قدرت سياسي يک کار عملي است. به يک معني بايد بگويم که قدرت سياسي شامل اينها است:
١- تبديل شدن به يک سنت سياسي و مبارزاتي زنده در درون جامعه و در درون طبقه کارگر. و اين سنت است که تحت هيچ افت و خيزي از بين نميرود. اگر شما توانسته باشيد که يک سنت سياسي باشيد، کمونيسم کارگري را به يکي از نيروهاي دخيل اجتماعي، يکي از نيروهاي اجتماعي که موجود است و اگر فرضا انتخابات شد ممکن است ١٠ در صد آرا و يا ٣٠ آرا کارگران را به دست بياورد، يک نيروي در صحنه است، جزئي از زندگي مردم است، جزء سوخت و ساز سياسي جامعه است. و اين کاري است که مستقل از افت و خيزها و مستقل از اوضاع انقلابي و غير انقلابي شما ميتوانيد به آن مشغول باشيد و تضمين کنيد که اين سنت ميماند و راهش را پيدا ميکند.
٢- به عنوان يک حزب، شرايط و اوضاعي را که براي کسب قدرت سياسي آماده هست، بشناسيد و دست بکار تأمين ملزومات آن بشويد، آنوقت اين شانس را داريد که قدرت سياسي را بگيريد و تبديل به حزب اکثريت بشويد، يعني حزب اکثريت جامعه. اين مکانيزم اکثريت شدن است و نه بر عکس يعني اکثريت شدن مکانيزم کسب قدرت.
خيز بر داشتن طبقه انقلابي براي کسب قدرت شرط لازم اکثريت شدن در جامعه است و نه بر عکس. اکثريت شدن در جامعه بيرون و در داخل رختکن تاريخ شرط ماندن در گود اصلي تاريخ نيست. اين غير ممکن است. اين آن چارچوبي است که از هر طرف به آن نگاه کنيد مشخصات ما و پروسه اکثريت شدن ما را نشان ميدهد. نه پروسه تدريجي تکامل تاريخي و در انتهاي پروسه تبليغ و ترويج و همراه کردن از پيشي اکثريت طبقه که موضع هميشگي چپ تاکنوني بوده است.
من سعي کردم در مورد ملزومات اينکه چگونه ميتوان به يک سنت سياسي زنده در درون جامعه تبديل شد، صحبت کنم. من تزهاي مشخصي را در رابطه با يک حزب خاص و يک گرايش خاص از کمونيسم طرح کردم، در رابطه با احزاب کمونيستي بطور کلي بحث نکردم. اين ملزومات را بر ميشمارم:
– اولين شرط حضور ما در جنگ بر سر قدرت سياسي اين است که پرچمدار چپ افراطي در درون جامعه باشيم، نه نفر دوم و نه نفر سوم. پرچم چپ افراطي در جامعه، چپ کارگري در جامعه بايد به طور بلامنازعي دست ما باشد. ما را به عنوان نماينده قيام کارگري آتي، به عنوان آن شبحي که بر فراز جامعه به پرواز در ميآيد بشناسند. ما باشيم که همه نيروهاي مدافع وضع موجود ميخواهند محکومش کنند. اين حزب باشد که پرچم اعتراض راديکال کارگري، پرچم مارکسيزم، پرچم انتقاد سوسياليستي به جامعه موجود در دستش است و نه يکي از شرکت کنندگان چپ، بلکه نماينده کمونيسم کارگري. بعدا ميتوانيم در اين مورد بحث کنيم که چه اندازه در اين راستا پيش رفتهايم و يا چقدر هنوز از اين فاصله داريم و يا به کجا رسيدهايم.
اين يکي از قلمروهائي است که بايد به آن وارد شويم. براي اينکه جامعه وقتي ما را به عنوان چپ افراطي بشناسد و وقتی که فکر کرد بايد قدرت را به دست چپ افراطي بدهد، است که فرصت ميدهد ما قدرت را بگيريم. ولي اگر جامعه براي مثال حزب توده را به عنوان نماينده چپ افراطي بشناسد و آرزو ميکند که قدرت را به چپ بدهد، آن را به حزب توده ميسپارد. اگر جامعه مارکسيست ها را با فدائي و سنت فدائي تداعي کند و وقتيکه دوست دارد و عاشق اين است که قدرت سياسي به دست سوسياليستها بيفتد، آن را به چريک فدائي ميدهد.
بايد پرچمدار آن مطالبات، آن نياز، آن برنامه و اهداف اجتماعي و آن انتقاد سياسي در درون جامعه باشيد که مردم بگويند بگذاريد اينها را امتحان کنيم. بگذاريد پشت اينها بسيج شويم. تو بايستي تضمين کني که اين جنبش هستي و گرنه، عکس مارکس را خيليها بالا بردند و به نتايج مختلفي رسيدند.
– دوم اينکه بايد بخش فعال، قابل مشاهده و ملموس اپوزيسيون جامعه باشيم. اين را در اوايل صحبتم گفتم که بايد از حاشيه سياست برويم به متن جامعه. بايد يکي از چند تا بازيگر اصلي تقسيم قدرت و در اوضاع سياسي در جامعه باشيم. بحث قدرت سياسي فقط اين نيست که آيا ما ميتوانيم دولت را بگيريم يا نه؟ بلکه اين است که آيا ميتوانيم نيروئي در درون جامعه بگيريم که قابل ملاحظه است و بعد در فعل و انفعالات بر سر قدرت ميتوانيم به کارش بياوريم و برايش فکري بکنيم؟ اگر طرف ارتش دارد براي اينکه کسي را در انقياد نگهدارد، ما هم بايد نماينده آن نيرو در جامعه باشيم. حتي اگر نتوانيم تمام قدرت را بگيريم، بايد در درون جامعه بورژوائي نيروئي باشيم که به حسابش ميآورند، و بگويند که “خطر از ناحيه اينهاست”. بايد نيرو باشيم، بايد حرف بزنيم، بلندگو دستت باشد و بايد بخش واقعي اپوزيسيون باشيم. بعدا در اين مورد که حزب کمونيست کارگري چقدر به اين تصوير نزديک شده است، حرف ميزنيم. من خوشحالم که داريم به اين نزديک ميشويم، هم به اولي و هم به دومي ما نزديک شدهايم.
– سوم بايد حزب آن طبقه باشيم. ميدانم که جرياناتي که کاملا بيريشه هستند ميتوانند تحت شرايط خاصي ريشه بدوانند و بيايند به عنوان يک دار و دسته بيسنت قدرت را بگيرند ولي مجبور هستند که طي پروسهاي پايههايشان را روي يکي از طبقات اجتماعي و سنت هاي اجتماعي که در درون آن جامعه هست، قرار بدهند، براي اينکه طبقات اجتماعي در آن جامعه هستند. نميتوان تنها به عنوان دوازده مرد خبيث و يا يک گروه خشن رفت و قدرت را گرفت. بايد سعي کنيد از طرف يک قشر اجتماعي و با کمک آن قدرت را بگيريد. اين طبقه براي ما طبقه کارگر است و اين قشر براي ما قشر سوسياليست و راديکال طبقه کارگر است که از مدتها پيش در مورد آن حرف زدهايم. ما بايد بخشي از اين قشر باشيم و واقعا با آن مرتبط باشيم. اين يک گوشهاي از رابطه ما و قدرت سياسي است که عملا تأمين نيست. ما در يک رابطه زنده، سازنده و رابطه احساس تعلق متقابل با بخش راديکال و سوسياليست و معترض طبقه کارگر ايران نيستيم. خود اين بخش طبقه خيلي دستش باز نيست که خودي نشان بدهد تا ما بفهميم که چگونه فکر ميکند و چه تمايلي دارد. شرايط اختناق اين فرصت را از آنها گرفته است، اما به هر حال بطور ابژکتيف ميتوانيم ببينيم که اين يکي از ضعفهاي ما است.
– چهارم بايد از خود قدرت رهبري نشان داد. به اين معني که احزابي که ميخواهند به تودهها تمکين کنند، احزابي که به اصطلاح قرار است از تودهها بياموزند، احزابي که ميخواهند تمايلات خود طبقه را نگاه کنند و آن تمايلات را انعکاس بدهند، به نظر من شانس زيادي ندارند که به جائي برسند. چون در شرايط سخت، تمايلات عمومي طبقه رو به عقب نشيني است و در شرايط رفاه ممکن است تمايل طبقه يک چيز ديگر باشد. در شرايط وجود يک حزب بزرگ رفرميست تمايل طبقه ميتواند حمايت از آن حزب باشد.
بايد آن حرفي را بزنيم که ميتواند طبقه را از جائي که الان هست به جاي ديگري ببرد. و توانائي اين را داشته باشي که بروي و بياوري و در ناصيه تو ببينند که اين حرفت معقول است و عملي. و اين يعني قدرت بردن بحث شما به طبقه. يعني قدرت رهبري کردن را ميطلبد. اين فقط يک بحث اقناعي نيست، بلکه يک رابطه اجتماعي است.
راجع به هر کدام از اين چهار قلمي که گفتم اجازه به دهيد يک مقداري بيشتر توضيح بدهم:
– در مورد ارتباط با طبقه. بودن بخشي از طبقه، فقط يک رابطه حضوري، تک به تک و رابطه سوزني و آزمايشگاهي نيست. طبقه اگر تو [حزب] را به عنوان حرکتي ببيند که در صحنه است، توجهش به تو [حزب] جلب ميشود. بنابراين بخشي از رابطه حزب با طبقه به اين بستگي دارد که حزب در سطح سياسي چه کار ميکند؟ يک بخش تماس با محافل کارگري و حضور در ميان محافل کارگري است. يک بخش به رسميت شناخته شدن به عنوان يک جريان واقعي در ميان طبقه کارگر است که به اين مسائل ميانديشد. همه اينها يک درجه از اکتيويسم سياسي را در دستور ما ميگذارد. اکتيويسمي که امروز حزب کمونيست کارگري در خارج کشور از خود نشان ميدهد، فقط اذهان عمومي را به خودش جلب نميکند، بلکه توجه کارگر را هم جلب ميکند، توجه طبقه کارگر را هم به اسنادت، به آدمهايت، به بحثهايت، استدلالاتت و به تشکيلاتهايت جلب ميکند. در نتيجه در صحبتهاي روز اول هم گفتم که اين حوزههاي داخل و خارج به هم مربوط هستند و روي همديگر تأثير ميگذارند. در نتيجه ميتوانيم در بحثهايمان روي اين فکر کنيم که چرا ميرويم و اين آکسيون را ميگذاريم؟ ممکن است الزاما فاکتورهاي محلي ضرورت آن اکسيون را توضيح ندهند، يا علت آن را توجيه نکنند. ولي من دارم آکسيون ميکنم و به يک نفر براي مثال در تهران و يا اصفهان، که اگر خواست با ما تماس بگيرد، اگر به خارج رفت و خواست بداند که اينها کي هستند، با دفتر کدام تشکيلات رابطه بگيرد و يا به کدام شماره تلفن زنگ بزند.
– تا آنجائي که به پرچمدار بودن چپ و کمونيسم بر ميگردد به نظر من اين قلمروئي نيست که فقط در محدوده ايران و به زبان فارسي، کردي و يا عربي محصور بماند. حزبي که پرچمدار مارکسيسم است نميتواند پرچمدار مارکسيسم در يک سطح جهانيتر نباشد و يا لااقل يکي از مدعيان و طرفهاي اصلي بحثهاي مارکسيستي در سطح جهاني نباشد. يک مشکل ما اين است که مستقل از اينکه بحثهاي مارکسيستي در سطح جهاني فروکش کرده و يا مُد نيست، در اين سطح ظاهر نميشويم. به نظر من اين يکي از بحثهاي اساسي ما است و کافي است که ما اين کار را شروع کنيم و به اين سمت برويم و يک بار ديگر براي کارگر مسجل شود که ما پرچمدار مارکسيزم هستيم. الان ديگر گروههاي سياسي اين را به رسميت شناختهاند و بعضا اذعان ميکنند که مارکسيستها اينها هستند و بعضا شروع کردهاند به متلک گفتن و ميگويند ببينيد مارکسيسم اينها چه هست و مارکسيزم اين نيست و…
مجلات تئوريکي و سياسي که قدرت تئوريکي مارکسيستي و سوسياليستي اين جريان را نشان ميدهد بايد موجود باشند. برنامه حزب يک نقطه قدرت ما است که ديگران بايد در مورد آن بحث کنند و به آن برسند و ديگر استدلالات مارکسيستي و نقد مارکسيستي ما از مسائل مختلف. الان که ما به عنوان يک جريان ضد مذهبي شناخته ميشويم، به عنوان يک جريان طاغوتي شناخته نميشويم، ميگويند اينها همان کساني هستند که براي مذهب تره خُرد نميکردند. همه ميگويند که اينها انتقادشان ريشهاي است. ميگويند که مذهب نبايد اصلا وجود داشته باشد و دليل دارند براي کارشان، اينها مارکسيستها هستند، اينها چپها هستند. ما اجازه دادهايم که يک بار و براي اولين بار در جامعه، کمونيسمي موجود باشد که بدهکار سازش با عواطف تودهها و علقههاي جامعه و خرافات درون جامعه نباشد و بگويند اينها را ميبيني؟ ضد مذهب هستند. خيلي ها به خاطر اين به صفوف ما جلب ميشوند و به اين خاطر و به دليل اين موضع ما براي مثال در باره مذهب، ميرود که ببينند مارکسيزم چه ميگويد و يا مارکس در اين رابطه چه ميگويد؟ و يا بحث ما در مورد حجاب، ناسيوناليسم و ضديت سرسختانه اين حزب با ناسيوناليسم، که ديگران به عنوان جوانب منفي ما به آنها مينگرند، در عين حال نقطه قدرت تئوريکي اين حزب هم هستند.
راجع به مذهب يک نکته ديگر بگويم: راه کارگر پنج سؤال براي من فرستاده بود و پرسيده بود که آيا جواب ميدهم که من نوشتم بله جواب ميدهم. يکي از سؤلات اين بود: رابطه با آمريکا آري يا نه؟ من نوشتم که اين سؤال خيلي عجيبي است. چون اين سؤال يک پيش فرضهائي را با خودش دارد که يک جواب آري يا نه ندارد. چون جواب آري يا نه پيش فرضهائي را با خود همراه دارد مثلا اينکه که تو در رابطه با يک دولتي اظهار نظر ميکني و ديپلماسي دارد و غيره. اين مثل اين است که پرسيده شود ولي فقيه بر پايه قانون و يا بيرون قانون؟ يا ولي فقيه قانوني آري يا نه؟ تو اگر بگوئي نه، خوب شما ميگوئيد که ولي فقيه قانوني را قبول داري و اگر بگوئي آري خوب شما اصلا طرفدار ولايت فقيه ميشويد! و در آخر جوابم به سؤالهاي راه کارگر اين را نوشتم: رابطه با آمريکا با مخالفت ما روبرو نميشود. موضع مخالفت ما به عنوان يک جريان کمونيستي و سوسياليستي ضد اسلام با اينکه جريانات اسلامي با آمريکا رابطه دارند يا نه، جزو پروبلماتيکهاي ما نيست.
من به جريانات اسلامي از موضع خود به عنوان يک ضد اسلام اشاره کردم. شايد اين در برنامه ما نيامده است، اما من خودم را فعال جنبش ضد اسلام ميدانم و ميخواهم که اسلام جاروب شود. اسلام سياسي يک جريان واقعي است در قرن بيستم و من ميدانم که دارد چه به سر همنوعان من ميآورد. من يک جريان ضد اسلام هستم و اين يک بحث تئوريک است و نه يک احساس شخصي و و ناشي از اينکه يک خانواده نمازخوان نداشتهام. ضد اسلام هستم و اسلام را ميتوانم تئوريکي بحث کنم که ديگر اين افيون تودهها نيست. کوروش مدرسي مطلبي دارد در انترناسيونال که ميگويد که اين ديگر افيون تودهها نيست. کاش اينطور بود. اگر افيون بود ما کارش نداشتيم، ما در برنامه مصرف مواد مخدر را براي معتادين واقعي آزاد گذاشتيم خوب اين يکي، مذهب، را هم آزاد ميکرديم! اين يک جنبش کثيف ضد انساني است که دارد آدم ميکشد و تهديد ميکند. آزادي و مدنيّت انسان را تهديد ميکند که به نظر من مرکز مدنيّت امروز در غرب است. جريانات اسلامي اگر بخواهند در غرب بمب بگذارند و خانههاي مردم را ويران کنند، اولين ضررش را کارگران ميدهند که اينقدر جلو آمدهاند، بورژواها که خودشان حکومت فاشيستي داشتهاند و مشکلي با اين هم ندارند. اگر دولت الجزاير ادعا کند که اين جناياتي که جريان دارد، زير سر اسلاميهاست، مردم باور ميکنند، چون ديدهاند که چه ظرقيتي از جنايت در اسلام سياسي هست.
ميخواهم بگويم که اينها بحثهاي تئوريکي هم هست، به شرط اينکه به آن قالب تئوريکي هم بدهيم و يکي برود بگويد که اسلام ديگر فقط افيون تودهها نيست، بلکه يک جنبش اسلامي در قرن بيستم هست که دارد يک نقش معين بازي ميکند.
– راجع به بحث فعال و قابل چشمگير اپوزيسيون بودن، خيلي فاکتورهاي قابل شمارشي داريم: آکسيونها، روزنامهها، شخصيتها، فعاليتها، تجمعات، ميتينگ ها،اعتصابها، تطاهراتها و… اينها کارهائي هستند که باعث ميشود مردم بگويند که اين يک حزب فعال اپوزيسيون است و جزو نيروهاي در صحنه است. گسترش فعاليت تبليغي، ترويجي، سازمانگرانه و آکسيوني. اينها شرط تبديل شدن حزب به يک جريان اصلي اپوزيسيون است. الان همه در ايران ميدانند که جامعه ايران شامل احزاب سياسي مختلف است که بخشا در داخل و بخشا، به دليل موقعيتشان در قبال رژيم، مسأله امنيت و اختناق، در خارج متمرکز هستند. منتها يک شرط اساسي اين است که اين اپوزيسيون اساسا در داخل شکل بگيرد، الان اين يک نقطه ضعف است ولي نبايد در اين اغراق کرد. شما اگر به نيروي اصلي اپوزيسيون در خارج تبديل شويد و اگر تشکيلات ما ٦٠ تا ٧٠ نفر را به کار داخل اختصاص بدهد و بقيه خارج کشور را روي سرشان بگذارند و هر کس آوازه اين حزب را شنيده باشد، ما به يک معني بخش فعال اپوزيسيون هستيم. چون فردا در يک روزنامه داخل مينويسند که فلان کس از حزب کمونيست کارگري ايران به يک جلسهاي رفت و جواب فرخ نگهدار را داد و آبرويش را برد. يا فلان کس رفت آنجا و اينها آکسيون گذاشتند، ٣٠٠٠ نفر را جمع کردند در ميدان فلان و بر عليه ملاقات خاتمي با فلان مقام اروپائي حرف زدند و مردم آنجا رفتند، دست زدند و مواد غذائي به طرف مأموران رژيم پرت کردند و…
– چگونه ميتوانيم نشان بدهيم که ميتوانيم رهبري کنيم؟ قبل از هر چيز بايد نشان بدهيم که رهبري داريم. بايد رهبري تو را به عنوان رهبر بشناسند. حزبي که از پشت سنگ اعلاميه مخفي ميدهد، يا از پشت ديوار، نميتواند رهبر کسي بشود. بالاخره آدمها به آدمها تأسّي ميکنند چه در سطح کارخانه، چه در سطح شهر و چه در سطح اجتماعي. شما بايد پوسترهاي بزرگ داشته باشيد که عکس کانديدهاي ما براي شوراي انقلابي را معرفي کرده باشيد. يا براي انجمن شهر و يا رهبري اتحاديههاي کارگري و… الان وقتش است که رفقا قشنگترين عکسهايشان را آماده کنند که ما بتوانيم آنها را چاپ کنيم و در روزنامههاي داخل چاپ شود. بار امنيتي دارد؟ اما آخر شرايط جديد است. همه ما حاضر بوديم در انقلاب ٥٧، قرارهاي خطرناک اجرا کنيم، همه ما سفرهاي خطرناک کردهايم و تعداد زيادي از رفقا جنگهاي خطرناک و کارهاي نظامي و محيرالعقول کردهاند. اما الان شرايط طوري است که اين عکسها را بايد داد. واضح است که نميخواهيم لطمه بخوريم. ديوانه که نيستيم، ولي بايد رهبري را جلوي دست مردم ببريد. در مقابل طيف عکسهائي که آنها به در و ديوارها ميزنند با مرده بادها و زنده بادهاي خودشان، ما بايد صد برابر عکسهاي خودمان را با زنده بادها و مرده بادهاي خودمان به در و ديوار بزنيم. من اگر بشنوم که در فلان شهر گفتهاند زنده باد رفيق فلاني و مثل اينکه گفتهاند زنده باد محمد آسنگران و اين از آن مواردي است که من چهارپايه را از زير پاي محمد نميکشم!… خوشحال ميشوم از يک چنين پديدهاي و فکر ميکنم که اسم خيلي از ما را بايد بنويسند. فکر ميکنم در هر جا که نفوذ داريم بايد بگويند که فلاني را يادت ميآيد؟ زنده است، رئيس فلان سازمان شده، عضو فلان کميته است، مسئول فلان کمپين است، اکتيويست فلان جريان است و… اگر به لندن بروي اول او را ميبيني و…
شخصيتها، رهبران، کسانی که به عنوان چهرههاي ملموس اجتماعي که قابليت گرفتن قدرت سياسي را دارند، اگر من کارگر در ايران به ميدان بيايم، اينها با اين حرفهايشان، با اين قيافههايشان، سر و وضعشان و با اين تيپ سياسي و اجتماعي ميآيند سر کار. اينها آدمهاي واقعي هستند و نه سازمانهاي سياسي که از پشت يک نام مخفي اعلاميه صادر ميکنند. اينها حتي اساميشان معلوم است و ميداني که پشت اين اسم چه آدمي و با چه روش و منش و قيافهاي هست، بايد بالاخره با آدمهاي واقعي در جلو صحنه ظاهر شد.
– مواضع حزب بايد مربوط و دقيق باشد و به مسائل سياسي جوابگو باشند. يک اتفاقي ميافتد و بايد موضعي بگيري که به درد آن مبارزه ميخورد. روي اين زياد بحث نميکنم، همان مباحث قديمي رهبري سياسي و همان مفاهيمي که در موردش صحبت کردهايم.
– و بالاخره بايد سرعت عمل داشت. رهبري نميتواند از پشت کاروان بگويد اين کار را بکنيد و يا بگويد به نظر من بايد آن کار را بکنيد. رهبري بايد خودش را جلوي صحنه بگذارد. يکي از رفقا ديروز گفت من مسئول کميته چطوري بايد بدانم که “مهاجراني” به خارج کشور آمده است؟ خوب همان کساني که قرار است به تو خبر بدهند، خود تو بايد خبرشان کنی! ما اين سرعت عمل را نداريم.
من ميخواستم صحبتم را با يک نکته تمام کنم و آن هم اين است که چه تصويري از خودمان بايد به ميان مردم ببريم؟ ما بايد يک تصوير قابل باور از حزب کمونيست کارگري جلوي مردم بگذاريم و ببريم در خانههايشان، در کارخانهها و در خيابانها. تصوير از برنامه حزب، سياستها و نظراتش.
منتها اگر بخواهيم اين تصوير را با چند نکته در افکار مردم تثبيت کنيم، چه شاخصهائي بايد در اذهان مردم در مورد حزب ما باشد؟
به نظر من بايد بگويند:
– حزب راديکاليسم افراطياند، ولي پايشان روي زمين است. تصويري که در ذهن مردم بايد باشد اين است که بگويند اينها راديکال افراطي هستند، ولي پايشان روي زمين است. ميدانند راجع به چه چيزي حرف ميزنند، هوائي نيستند. اهدافشاب به شدت افراطي است و الان ميخواهند اهدافشان را عملي کنند، ولي هوائي نيستند. ميدانند پروسه واقعي مبارزه چه معضلاتي پيش ميآورد، بلدند در هر ديالوگي راجع به پيچيدهترين مسائل حرف بزنند، بلدند بار را از نقطه الف به ب ببرند ولي مداوما ميگويند که هدف من فقط همين نيست و ميخواهيم ريشه مثلا فلان مسأله را بزنيم. بي نهايت راديکال، يک راديکاليسم اجتماعي و نه يک راديکاليسم سکتي و فرقهاي. بايد تصوير مردم از ما يک راديکاليسم اجتماعي باشد. از نظر من ميشود فکر کرد که چه کاري براي مثال راديکاليسم ما را تقويت ميکند، يا يک تصوير غيراجتماعي از ما ميدهد و يا بر عکس داريم به خيال خودمان اجتماعي ميشويم ولي از راديکاليسم خودمان کوتاه ميآئيم. حواسمان بايد باشد که آن جرياني که ما را به سمت قدرت ميبرد، راديکاليسم ما است. بايد مردم بگويند که اگر اينها سر کار بيايند يک سري کارها را ممنوع ميکنند، خدا پدرشان را بيامرزد!
بايد يک دولتي بيايد سر کار که بگويد دخترها را بايد به مدرسه فرستاد و گرنه هيچ خانوادهاي در شرايطي که مدرسه رفتن دختران اختياري است و آخوند هر روز بالاي سرش است، دخترش را به مدرسه نميفرستد. بايد يک دولتي باشد که بگويد که اگر آخوند محله مزاحم است، اطلاع بدهيد تا آخوند را از ايجاد مزاحمت باز دارد.
اين مدرن بودن افراطي هم در روش است و هم در فکر. روشهاي يک جريان مدرن براي پيش بردن اهدافش، نميتواند روشهاي عقب مانده، پيش پا افتاده و ضعيفي باشند. بايد ببينند که به طور واقعي اين حزب کمونيست کارگري از يک عده آدم تشکيل شده است که بلدند با تجهيزات و در ميان رسانهها و با لوازم پيچيده جوامع امروزي کار کنند. اگر ميخواهند در يک جامعه به لحاظ حقوقي مبارزه کنند، بلد است که چه کار کنند و اگر قرار است از طريق خياباني مبارزه کنند ميدانند که چه کار بايد بکنند، اگر ميخواهند با اتحاديه ها تماس بگيرند راهش را ميدانند، مکانيزمهاي اداره جامعه را ميشناسند، مکانيزمهاي راه انداختن سازمانهاي تودهاي را ميشناسند، مکانيزم راه انداختن سازمانهاي خيريه را ميشناسند. اگر شما يک جريان مبارز هستيد که لولهکشي را دولت ميکند و شما فقط دولت را خبر ميکنيد، به نظر من شانس کمي داريد که چنين پديدهاي بشويد.
– و بالاخره به نظر من، همه اينهائي که گفتم اجزائي از جنبش سوسياليسم کارگري است. ميخواهم بگويم که اينها تصويري از کمونيسم کارگري و اينک چه جوري مارکسيسم را عملي ميکنند. اينکه به مردم فقط بگوئيم ما مارکسيستيم، ولي نتوانيم در زندگي مردم تأثير بگذاريم، چيزي را عوض نميکند. يا تئوري مارکسيستي و اين که ما کمونيست هستيم به خودي خود نشان نميدهد که ما يک جريان مدرن هستيم.
– و مردم متوجه باشند که اين جريان فوقالعاده انسان است، يعني اين يک جرياني نيست که ميخواهد با زور ديلم جامعه را به سمت معيني ببرد، کسي زير دست و پاي اين سازمان له نميشود. قدرت اين سازمان در به قدرت رسيدن انسانيت است. اين را چگونه ميشود نشان داد؟
به نظر من ما در اين زمينه ضعف داريم. درست است که در نوشتههايمان و ادبياتمان از انسانيت دفاع ميکنيم، ولي رابطه واقعي ما با مردم بر اين مبنا نيست. من اين طور ميبينم. اينکه آدمها را ميپرانيم، آدمها را ميچلانيم، اينکه به خودمان و به همديگر رحم نميکنيم، در خيلي جاها به حقوق مدني همديگر و حرمت همديگر رحم نميکنيم. به نظر من اين نقطه ضعفي است که از بيرون ديده ميشود. در يک پلنوم اشکالي ندارد، ميگويند همديگر را اذيت کنند. اما از بيرون وقتي ديده ميشود، جالب نيست. به نظر من اساس ما، انسانيت ما است، مدنيت ما است، محترم دانستن حقوق حقه آدمها حتي وقتي مخالف خوني ما باشند.
به علاوه رابطه ما با مردم هم چنين رابطهاي است مبتني بر محبت. من روز اول گفتم اگر دنيا دست ما بود، امروز يک مقدار زيادي خوشبختي را داشتيم. منظور از خوشبختي فقط خوشبختي خودت و خانوادهات که نيست. خوشبختي آدمهائي که نميشناسي، خوشبختي کساني که دل خوشي از تو ندارند و يا پارسال با تو دعوايشان شده است، يا رنگشان چيز ديگري است و يا نژاد و قوميتش چيز ديگري است و دو سه بار هم با قوم شما جنگ هم کرده است. خوشبختي آدمهاست و اين خوشبختي و تعلق خاطر به خوشبختي و رفاه و آسايش و لبخند و خنده و امنيت زندگي انسانها، بايد هر روزه خودش را در حرکت هر روزه ما نشان بدهد. اگر در جلسهاي شرکت ميکنيم، جلسهاي برگزار ميکنيم و يا کسي را به خانه حزب دعوت ميکنيم، اگر رابطهاي ميگيريم با مخالف خودمان، اگر داريم در يک پلميک سياسي با کسي شرکت ميکنيم، خلاصه در همه فعاليتهاي بايد خودش را نشان بدهد. اين حزب کمونيستي با اين عظمت نميتواند فقط جنگ کند، يک جا هم بايد کمک کند. اهميت فدراسيون پناهندگان در دادن يک چهره انساني اين است. اگر شوراي پناهندگان فقط قرار بود طرفدارهاي خودش را از ترکيه بيرون بياورد اين چهره فراهم نميشد. اهميت کار براي حقوق کودک، اگر شروع بکنيم، اين است که مستقل از رنگ و نژاد و خانواده از کودک و حقوق کودک دفاع ميکند. اين دفاع واقعي ما از حقوق کودک است و نه اينکه بخواهيم هيزم بياوريم براي يک مبارزه ديگر و گويا اين کلک ماست. ما بايد بگوئيم کار دارم و شغل هم دارم، اما حاضرم براي حقوق کودک کتک هم بخورم، مسأله واقعي من است.
– نشرياتمان با چه زباني نوشته ميشوند؟ اين به نظر من مهم است.
دادن يک تصوير انساني قابل لمس و دوست داشتني از حزب، وظيفه همه ماست، تنها وظيفه رهبري سراسري ما نيست. وظيفه همه ما در رابطه روزمره است. و به نظر من بايد کاري بکنيم که دوستي و آشنائي با يک عضو حزب، احساس محبت به کل حزب را بوجود بياورد. اين شايد شبيه يک موعظه اخلاقي به نظر بيايد. ولي به نظر من احزاب عبوس تا يک حدي ميتوانند جلو بروند.
در بحث سناريو سياه ما چه گفتيم؟ گفتيم که اگر در يک وضعيت سناريو سياه، جائي دست ما بيفتد با تمام نفرتي که از “امپرياليسم” و با تمام انزجاري که از “عوامل دست نشانده”اش داريم، هر کس، از پزشکان بي مرز تا يونيسف ميتوانند روي ما حساب کند که اگر چيزي را ميخواهي به مردم برساني، ما جاده را باز ميکنيم. ما معاش مردم را گرو نميگيريم. حتي اگر بدانيم با زدن چند خمپاره به مناطق مسکوني، دشمن را وادار به عقب نشيني وادار ميکنيم، اين کار را نخواهيم کرد. بايد اين تصوير جا بيفتد. براي اينکه در انقلابات بزرگ اين تصوير را از انقلابيون در ذهن مردم ميبينيد که ميگويند اينها آدمهاي پاک و شريف جامعه هستند، اينها قهرمانان جامعه هستند. اگر سياسي و راديکال آن جامعه باشيد ولي به طور واقعي در دل مردم جاي نگيريد، ممکن است بُرد داشته باشد، اما در تحليل نهائي به جائي نميرسد و زوال پيدا ميکند.
رفقا!
در همه اين قلمروهائي که گفتم ما پيشرويهائي کردهايم که الان بتوانيم انتظار داشته باشيم که حزب در بحث قدرت سياسي دخالت فعالي داشته باشد. مقوله قدرت سياسي دارد دوباره باز ميشود. وقتي ميگويم قدرت سياسي منظورم کل قدرت دولتي نيست، منظورم کشيدن يک سر لحاف قدرت و دعوا بر سر آن است. اين براي ما مقدور شده است. حزب کمونيست کارگري از نظر موقعيت تشکيلاتي به اين موقعيت رسيده است که خودش را در انظار عموم به نمايش بگذارد و مردم ببينند که هست. حزب کمونيست کارگري آنقدر آدم دارد که در خيلي از قلمروها بتوانند نيروهاي مادي را جابجا کند. حزب کمونيست کارگري آنقدر در سياستهايش حقانيت دارد که مردم بگويند بايد جا براي اين حقايق باز شود.
چند ضعف اساسي داريم که در روز اول گفتم و من تکرار نميکنم. ما بايد اين ضعفها را بر طرف کنيم. ولي رفقا ما به هرحال در بقاي اين سنت ميتوانيم نقش بازي کنيم. اگر نتوانستيم قدرت را بگيريم و حزب کمونيست کارگري منکوب شده باشد، عده ديگري ادامه خواهند داد براي اينکه اين سنت بايد باشد تا در شرايطي بهره بدهد. ولي هدف اين دوره ما، هدف روتين هميشگي جنبش ما اين است که آن اهداف و آرمانها و خطوط فکري را زنده نگهداريم. هدف ما بايد خيز برداشتن به سمت دخالت در سرنوشت قدرت سياسي باشد. اقلا بايد در جدال بر سر سرنوشت جامعه دخالت کنيم. اگر از من بپرسند من ميگويم که ميخواهيم به طور جدي در جدال قدرت در جامعه ايران دخالت کنيم و دخالت محسوس داشته باشيم.
ما در اين موقعيت قرار گرفتهايم. اگر بحث من بخواهد جمعبندياي داشته باشد اين است که اين دوره يکي دو ساله در رابطه حزب کمونيست کارگري با قدرت سياسي تعيين کننده است.
ممکن است الان اعداد و ارقام و پارامترهاي اجتماعي نشان دهند که ما قابليت اين را نداريم که برويم کل قدرت را بگيريم. من مطمئن نيستم، بستگي دارد که در ماههاي آينده چه بر سرمان ميآيد… نميدانم بلشويکها در انقلاب فوريه با چه انرژي و تواني وارد انقلاب روسيه شدند؟ ولي ميدانم که آنها در رهبريشان، در بافتشان و در رابطهشان با طبقه کارگر روسيه، اين ملزوماتي را که از آنها صحبت کردم داشتند که بتوانند در يک بزنگاه تاريخي نقش بازي کنند. ما از اين محروم نيستيم. نميگويم که ما ميتوانيم. نميخواهم تهييج الکي بکنم و نميخواهم خودمان را شير بکنم. اما ميگويم بطور ابژکتيو کلاهتان را قاضي بکنيد، هر کس کلاهش را قاضي بکند اگر ما را در اين موقعيت به ببيند، اين انتطار را از ما خواهد داشت که در آينده سياسي آن مملکت آن نقشي را بازي کنيم که ظاهرا تا به حال هيچ حزبي براي ايفاي اين نقش وجود نداشته است.
چپترين احزاب آن کشور يا اجتماعي نبودند و آنهائي که اجتماعي بودند، مثل حزب توده، چپ نبودند. و کمونيسم کارگري نبودند و اگر هم بوده باشند بايد يک کميتهاي تشکيل بدهيم که بروند و تحقيق کنند که ببينند کمونيسم کارگري بوده است يا نه؟
اين وظيفهاي است براي ما که آگاهانه، متحد و با يک نقشه سياسي توافق شده و با همه سرها به يک طرف، و با بيشترين کارائي و افيشنسي به سرانجام برسانيم و اميدوارم که از اين کنگره به توانيم اين طور بيرون بيائيم.
منتخب آثار – صفحات ١٣٩٩ تا ١٤١٠
متن پياده شده اين سخنراني اولين بار در “منتخب آثار”، انتشارات حزب کمونيست کارگري – حکمتيست، خرداد ١٣٨٤ (٢٠٠٥) منتشر شده است.