انترناسیونال: کجا به دنیا آمدید؟ اگر بخواهید شهر زندگی خودتان را توصیف کنید به چه ویژگیهایی اشاره میکنید؟
سیما بهاری: من در شیراز و در یک خانواده نسبتاً پُرجمعیت به دنیا آمدم. چهارمین فرزند از پنج بچه خانواده بودم. پدرم کارگر و مادرم خانهدار بود. از آن خانهدارانی که به هر صورتی که بلد بود شانهاش را زیر بار تأمین معاش خانواده میداد و تلاش میکرد. با خیاطی و گلدوزی و بافتنی کمکی بود برای مخارج خانواده. در یکخانهٔ محقر ولی پُر از درختهای میوه، بزرگ شدم و همان جا با طبیعت پیوند خوردم. اسباببازیهای من چوب و برگ و سنگ بودند. دختر کوچک خانواده بودم. خیلی مورد توجه پدر و از آن بیشتر مادرم بودم. در حیاط خانه یاد گرفتم از درخت بالا بروم و وقتی ۶ ـ ۷ساله بودم مهارت از درودیوار و درخت بالارفتن را پیدا کردم. خیلی بادلوجرئت بودم. همین به درجاتی در میان بچههای محل اتوریتهای به من داد. در میان دوستانم و در بازیهای جمعی رهبر بودم و حرفم را قبول داشتند. بچۀ خیلی شیطان و بازیگوشی بودم. بهقولمعروف از دیوار راست بالا میرفتم. پدرم بارها بهخاطر همین شیطنتها تنبیهم کرد. خیلی وابسته به مادرم بودم. معمولاً بدون او جایی نمیرفتم. از دوران کودکیام خیلی خاطرات خوب دارم. با وجود فقر زیاد خانواده هرگز حسرت به دلم نبود. از آن دسته بچههایی بودم که با داشتههایم خیلی حال میکردم و نداشتههایم که خیلی هم زیاد بودند، برایم آزاردهنده نبود. بچهای مهربان بودم و اگر کسی ناراحت بود دوست داشتم کمکش کنم. مادرم را میپرستیدم و این احساس ستایش را هنوز هم دارم. به حیوانات علاقۀ زیادی داشتم. در آن زمانها آزار سگ و گربههای ولگرد خیلی عادی بود. من همیشه با بچههایی که این کار را میکردند دعوا داشتم و برای حیوانات آزاردیده گریه میکردم. پدر و مادرم هر دو نمازخوان بودند؛ اما هرگز ما را مجبور نکردند به باور آنها باور داشته باشیم. همسایههای ما بعضاً بهایی بودند. آنها را دوست داشتیم، با آنها رفتوآمد داشتیم، و من از آنها خیلی چیزها یاد گرفتم.
وقتی که خیلی کوچک بودم خواهر بزرگترم از دوستش که همسایهمان هم بود در کلاس دفاع کرده بود زیرا میخواستند از کلاس قرآن بیرونش کنند، چرا که بهایی بود. خواهرم را کتک زده بودند و مادرم میخواست از معلم شکایت کند. مادرم به معلم خواهرم گفته بود مگر بچهها میفهمند بهائی و مسلمان یعنی چه؟ تو از حالا داری آنها را دشمن هم میکنی. این شهامت مادرم و دفاعش از آن کودک را هرگز فراموش نمیکنم. مادرم بیسواد بود؛ ولی خیلی میفهمید و خیلی شجاع بود. مادرم اصلاً محافظهکار نبود.
در یک محیط پُر از عشق و عاطفه و احترام بزرگ شدم. از کودکی معنای فقر و نداری را چشیدم. صورت خسته و فرسودۀ پدرم را همیشه در ذهن دارم. مادرم را که در زیر نور ماه گلدوزی میکرد، چرا که نمیتوانست چراغبرق روشن کند؛ زیرا در همان اتاق ما خوابیده بودیم را فراموش نمیکنم. اختلاف و تبعیض را خیلی زود دیدم و با آن زندگی کردم. در دوران دبیرستان به کتاب و ادبیات علاقهمند شدم. خواهر بزرگترم مرا با کتابهای “خوب” آشنا کرد.
نوزدهساله بودم که با یک جمع دانشجو – معلم چپ آشنا شدم. این جمع و بودن در میانشان خیلی حس خوبی به من میداد. در همین دوران تصمیم گرفتم از خانواده جدا شوم و مستقل زندگی کنم. معلم شده بودم و میتوانستم استقلال مالی داشته باشم. در شهر کازرون شروع به کار کردم.
انترناسیونال: شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران چطور بود؟
سیما بهاری: شرایط آن دوران خیلی بسته بود. این عبارات “مواظب باش! ” “دیوار موش داره” “میگیرنت” خیلی آشنا بود. دائماً باید مواظب میبودیم. در جمعی که اشاره کردم آشنا شده بودم، کتاب میخواندیم، از مذهب حرف میزدیم، و من کمکم با سیاست و مبارزه آشناتر میشدم. میدیدم که در مورد اختلاف طبقاتی حرف میزنند و راه چاره. در این جمع اولینبار با مارکسیسم آشنا شدم. جملۀ “مارکسیسم علم رهایی طبقۀ کارگر” است را من از آنها یاد گرفتم و در ذهنم ماند. احساس میکردم راهم را پیدا کردهام. خیلی راحت کتاب گیر نمیآمد. جمع یادشده کتابهای دستنویس در اختیارم میگذاشتند و من با اشتیاق تمام میخواندم.
انترناسیونال: شنیدیم که پیش از انقلاب دستگیر شده و به زندان افتادید. چه سالی بود، چرا و چند وقت در زندان بودید؟
سیما بهاری: بله سال ۱۳۵۵. آن محفلی که گفتم شناسایی شده بود. بالاخره یک جمع مخالف شاه بودیم. خیلی از آشنایی من با این جمع نگذشته بود که دستگیر شدم و به زندان افتادم. در زندان فهمیدم که گروهی که با آنها فعالیت سیاسی داشتم دستساز ساواک و با مسئولیت “سیروس نهاوندی” تشکیل شده بود. بعد از اینکه فهمیدم این یک گروه ساواکی بوده حال خوبی نداشتم. بعضی از اعضای این گروه که من میشناختم و دوستشان داشتم در زندان با ساواک همکاری کردند و من بی حد ناراحت شدم. به یک معنا داشتم فرومیریختم. چند ماهی در زندان بودم. دقیقاً یادم نیست چقدر ولی کمتر از یک سال. آزادی از زندان همزمان شده بود با روزهای اعتراضات خیابانی علیه شاه. این فضای سیاسی به من کمک کرد که خودم را دوباره پیدا کنم. دیدم که دوستانم همکار ساواک شدند؛ ولی مبارزه که تمام نشده. دوباره روحیهام بهتر و حالم خوب شد. خیلی روزهای پُر از شور و هیجانی بود. من دیگر در شهر محل کارم (کازرون) بند نمیشدم. در همین روزها با جمع دیگری از مارکسیستها آشنا شدم. این جمع تأثیر خیلی مثبتی بر من گذاشت. من که بعد از زندان به همهکس بیاعتماد شده بودم با این جمع تازه دوباره جان گرفتم و توانستم به دیگران اعتماد کنم.
انترناسیونال: در جریان تظاهراتهای علیه حکومت شاه چهکار کردید و بعد از بهقدرترسیدن جمهوری اسلامی در تقابل با رژیم آیا فعالیت سیاسی متشکل داشتید؟ لطفاً خوانندگان ما را با چندوچون فعالیتهای خود آشنا کنید؟
سیما بهاری: در جریان تظاهراتها علیه شاه خیلی فعال بودم. در کازرون شبهای حکومتنظامی نیمهشب از خانه بیرون میرفتم و اعلامیه پخش میکردم. اوایل میترسیدم؛ اما بهمرور برایم تبدیل شد به یک کار پر هیجان و جالب. در تظاهراتها شرکت میکردم و هر جا امکانش وجود داشت جلودار بودم و شعار میدادم تا دیگران تکرار کنند. کمتر به خانه نزد مادر و پدرم میرفتم؛ زیرا وقتی پیش آنها بودم مرتباً با آنها بگومگو داشتم. مادرم میترسید که دوباره دستگیر شوم. شبها به کازرون برمیگشتم و از نیمهشب تا طلوع خورشید اعلامیه پخش میکردم و روز بعد معمولاً به شیراز برمیگشتم. اولاً به این دلیل که عاشق شده بودم و دوم اینکه باید میرفتم در راهپیمایی شرکت میکردم.
انقلاب شد. خمینی روی دوش انقلاب مردم، روی دوش ما که فعال انقلاب بودیم سوار شد. ۲۳ بهمن ۵۷ جسارت به خرج دادم و بیاجازه خانواده همراه همان جمع مارکسیستی که با هم فعالیت میکردیم راهی تهران شدیم. یک سرکشی بهتماممعنا بود. وقتی برگشتم برادرم درِ خانه را به رویم باز کرد و با عصبانیت گفت اجازه نداری بیای توی خونه و من هم گفتم نمیام و برگشتم. مادرم وسط کوچه دنبالم دوید و مرا برگرداند. همان جا با تحکم گفتم اجازه ندارید برایم تعیین تکلیف کنید و دیگر اجازه ندادم در کارهایم دخالت کنند. خودم انتخاب کردم و روی انتخابهایم پای فشردم.
سالهای اول انقلاب هنوز میشد کارهایی کرد. میز کتاب، پخش اعلامیه، بحثهای جلو دانشگاه شیراز و شرکت در جلساتی که اغلب در سالنهای دانشگاه انجام میشد. گاهی طرفداران حزبالله به ما حمله میکردند و با زنجیر و پنجهبکس هرکس دم دستشان میآمد را میزدند. من موهایم کمی بلند بود یادم میآید یکبار در زنجیر یکی از همینها گیر کرد و او هم آنچنان مویم را کشید که فکر کردم گردنم شکست.
بعد از انقلاب خیلی از تشکلها دچار فروپاشی شدند. خیلیها را گرفتند و فعالیت هر روز سختتر و سختتر میشد. من مدتی را با سازمان رزمندگان فعالیت کردم. سال ۵۹ از رزمندگان جدا شدم و با خواندن نوشتههای جریانی بنام سهند (اتحاد مبارزان کمونیست) دریچۀ دنیای مبارزاتی بهتر و مطمئنتری به رویم گشوده شد.
انترناسیونال: ۳۰ خرداد سال ۶۰ یک نقطه عطف در انقلاب ۵۷ بود و رژیم دست به سرکوب وسیع و کشتار فعالین سیاسی و زندانیان سیاسی زد. در این دوران چه وضعیتی برای شما پیش آمد؟
سیما بهاری: روزهای خیلی تلخی بود. هر روز در روزنامهها دنبال اسامی رفقایمان میگشتیم که ازدستداده بودیم. شبها از تلویزیون اسامی عزیزانی که اعدام شده بودند را میشنیدیم. هیچ کجا امنیت نداشتیم. ممکن بود هر لحظه به خانههایمان یورش ببرند و دستگیرمان کنند. مرتباً باید برای کتاب و جزوههایمان مخفیگاه درست میکردیم یا آنها را از بین میبردیم. روزگار تیره و تاری بود. من خیلی ممنونم که نشریۀ انترناسیونال این فرصت را به من داد تا به آن روزها فکر کنم. حالا که دارم اینها را مینویسم، احساس میکنم هرگز تا کنون جرئت نکرده بودم به آن روزها برگردم و فکر کنم. یادآوری آن روزها دلوجرئت میخواهد. روزهای سیاه و سنگینی که بر تکتک ما گذشت. بالاخره آن روزها سپری شد. ما ماندیم و غم ازدستدادن یارانی بسیار. خیلی از ماها هرگز امیدمان را از دست ندادیم. ایمان داشتیم که تا وقتی تبعیض هست مبارزه هم هست. میدانستیم که مبارزه گاه پنهان است و گاه آشکار و آن روزها مبارزه آتش زیر خاکستر بود. ما در یک محفل ۷ـ ۸ نفره شروع به خواندن مباحث “اتحاد مبارزان کمونیست” کردیم. روزبهروز خودمان را به آنها نزدیکتر یافتیم تا وقتی که خودمان را متعلق به سازمان اتحاد مبارزان کمونیست دانستیم. سال ۱۳۶۲ یک اتفاق فوقالعاده در صحنۀ سیاسی ایران رخ داد. همان روزهایی که همۀ سازمانهای سیاسی یکی پس از دیگری از هم میپاشید و انسانهای شریفی را دستگیر و در چشم به همزدنی اعدام میکردند، همان روزهایی که باید خیلی قوی میبودیم تا سر پا بمانیم، همان روزهایی که بهزور امیدمان را در دلهایمان نگه میداشتیم، “حزب کمونیست ایران” اعلام موجودیت کرد و مثل نوری بر زندگی هزاران انسان تشنۀ حقیقت تابید. روزی که این موضوع از رادیو کومله پخش شد یادم میآید که من و همسرم کنار رادیو دراز کشیده بودیم و گوشهایمان را به رادیو چسبانده بودیم و با همۀ وجودمان خبر را گوش میکردیم. هر دوتاییمان به هم نگاه کردیم هم را بغل کردیم و از خوشحالی اشکهایمان جاری شد. خیلی حس خوبی بود. انگار که بلند فریاد زدیم ” ما زندهایم”! تأسیس حزب کمونیست ایران شکوفۀ زیبای مبارزه بود. جای بسیاری از رفقای عزیزمان که آرزوی چنین اتفاقی را داشتند را خیلی خالی احساس کردیم.
چندی بعد اما محفل مطالعاتی ما شناسایی شد و برخی دستگیر و اعدام شدند. ما تحت تعقیب قرار گرفتیم. همسرم فراری شد و من دستگیر شدم. در بازداشت خودم را شخص دیگری (خواهر همسرم) معرفی کردم و آزاد شدم. پس از آزادی فهمیدم که از اول شناسایی شده بودم و مثل طعمه از من استفاده کرده بودند. چرا که همان روزی که آزاد شدم من هم فرار کردم و عصر آن روز آنها به محل کارم رجوع کرده بودند. به کمک یکی از همکاران فرهنگی خودم و همسرش فرار کردم و به تهران آمدم و به همسرم ملحق شدم. من زندگی خودم را به آنها مدیونم. امیدوارم سالم باشند. آن روزها هم خیلی روزهای سختی داشتیم. نمیشد بهراحتی خانه گیر آورد و اجاره کرد. تسویهحساب با محل سابق زندگی را میخواستند و این تسویهحساب باید از مجرای مسجد محل میگذشت. بالاخره با هر زحمتی بود اتاقی پیدا کردیم و در یکی از محلات جنوب تهران ساکن شدیم درحالیکه هیچ وسیلۀ زندگی نداشتیم. دائماً در ترس و هراس بودیم. هر چیزی میتوانست به دستگیری ما منجر شود. بیپول و بی امکانات در آن خانه ساکن شدیم. من از طریق یکی از همسایگانمان در شیراز با مادرم تماس گرفتم و گفتم به ما کمک کنید و مادرم با دلسوزی تمام هر چه که میتوانست را با اتوبوس برای ما آورد. خانۀ ما محقر و خیلی دربوداغان بود. مادرم به درودیوار نگاهی کرد و گفت عیبی نداره دخترم درست میشه و بعد از مکثی گفت من هم همینطور زندگی کردم. اینطور زندگی کردم که شما زندگی اینچنینی نداشته باشید. من هم گفتم مامان جان من هم اینطور زندگی میکنم که دیگر هیچکس اینگونه زندگی نکند. این جمله را مادرم وقتی که من دیگر خارج از کشور و مجری تلویزیون کانال جدید بودم در تماسی با من یادآوری کرد و گفت بهت افتخار میکنم و من اشکهایم را پاک میکردم.
یک سال بعد از فرارم به تهران زیباترین اتفاق زندگیام رخ داد. بچهدار شدم.
سال ۱۳۶۵ دوباره شناسایی شدم و دیگر نمیتوانستم در ایران بمانم. حالا دیگر باید همراه با همسر و فرزند یک سال و نیمهام ایران را ترک میکردیم. به کردستان رفتیم.
انترناسیونال: از کردستان بگویید. چه سالی بود که به کردستان رفتید و چهکار کردید و با کدام جریان سیاسی فعالیت کردید و نهایتاً در چه زمانی از کردستان عازم اروپا شدید؟
سیما بهاری: سال ۱۳۶۵ بعد از تحت تعقیب قرار گرفتنمان با حزب کمونیست ایران تماس گرفتیم و حزب گفت که باید از ایران خارج شویم. از تهران فرار کردیم و عازم کردستان شدیم تا مبارزاتمان را در آنجا و در بخش علنی حزب کمونیست ایران ادامه دهیم. هفده شبانهروز در راه بودیم. شبها راه میرفتیم و روزها در مخفیگاهها میماندیم. خیلی مشکل بود با یک بچۀ یک سال و نیمه این راه را در میان پایگاههای رژیم پیمودن. فرزندم گریه میکرد و من برای ساکت کردنش دو بار مجبور شدم به او قرص خوابآور بدهم. “والیوم ۱۰”. هنوز بعد از گذشت نزدیک به چهل سال وقتی اینها را مینویسم به خود میلرزم و قلبم فشرده میشود. در کردستان در رادیو حزب کمونیست ایران شروع به گویندگی کردم. سال ۱۳۷۰ همراه با اکثریت اعضای حزب کمونیست ایران از این حزب جدا شدیم و به حزبی که منصور حکمت بنیان گذاشته بود؛ یعنی “حزب کمونیست کارگری ایران” پیوستم. دوران دشواری در این سالها بود. ما دیگر مناطق آزاد در کردستان نداشتیم. دولت عراق بارها اردوگاههای کومله (سازمان کردستان حزب کمونیست ایران) را بمباران کرده بود و در کردستان عراق مستقر بودم. جنگ خلیج نیز درگرفته بود و عملاً فعالیت نظامی برای ما در کردستان ممکن نبود. به این دلیل از کردستان به ترکیه و سپس به اروپا آمدم.
انترناسیونال: بعد از جدایی از حزب کمونیست ایران به حزب کمونیست کارگری پیوستید در خارج چه کردید؟ خلاصهای از فعالیتهای خودتان را برای ما توضیح بدهید.
سیما بهاری: در ابتدا با “فدراسیون سراسری پناهندگان ایرانی” شروع به فعالیت کردم و همزمان در یک رادیو محلی به نام همبستگی که مربوط به حزب کمونیست کارگری بود کار گویندگی را ادامه دادم. چندین سال با رادیو کار کردم و وقتی حزب “رادیو انترناسیونال” را که رو به ایران برنامه پخش میکرد راهاندازی نمود، من نیز با این رادیو شروع بکار کردم. این یک رادیو موجکوتاه بود که روزانه به مدت ۴۵ دقیقه رو به ایران برنامه پخش میکردیم. دقیق نمیدانم؛ اما فکر کنم حدوداً سال ۱۳۹۴- ۲۰۰۵ در کنگره پنجم حزب به عضویت کمیتۀ مرکزی انتخاب شدم. در این مدت سی و سه چهار سالی که در اروپا و در سوئد زندگی میکنم مسئولیتهای زیادی داشتهام. مدت چهار سال دبیر تشکیلات فدراسیون، دبیر تشکیلات حزب در استکهلم، مسئول رادیو محلی در استکهلم به نام رادیو انترناسیونال و در حال حاضر برنامهساز و همکار تلویزیون کانال جدید هستم.
انترناسیونال: کار سیاسی و تشکیلاتی شما در حال حاضر چیست؟
سیما بهاری: در حال حاضر افتخار عضویت در کمیته مرکزی، دفتر سیاسی و عضویت در هیئت اجرایی حزب کمونیست کارگری را دارم. همینطور عضو کمیتۀ سازمانده و کمیتۀ کردستان هستم. همکار تلویزیون کانال جدید و تهیهکننده برنامه گفتوگو و مجری برنامه در این تلویزیون هستم. همه این راه را طی کردیم و به انقلاب زن زندگی آزادی رسیدم. اطمینان دارم که جمهوری اسلامی را در هم خواهیم شکست انقلاب زن زندگی آزادی این امید را به باوری نزدیک تبدیل کرد. ما بر ویرانههای این حکومت سرمایهداری اسلامی، آزادی و برابری و یک جامعه انسانی برپا خواهیم کرد. این مسیری است که ما پیمودیم، پرچمش را مهساها و نیکاها و مجید رهنوردها و ساریناها بلند کردند و شوربختانه به خاک افتادند. اما این مسیر با نسل ما و نسل امروز قطعاً به پیروزی خواهد رسید. فضای انقلابی جامعه ایران نوید پیروزی میدهد. همه با این فریاد آزادی و رهایی همراه شویم. همگان را به پیوستن به صفوف حزب کمونیست کارگری فرامیخوانم که همه مبارزهاش برای رسیدن به یک دنیای آزاد و برابر است. دستیافتن به یک دنیای بهتر.