بهای نان

بهنام رازی:
صدای استارت ماشین در فضای حیاط پیچید. فرهاد با دستمال نمداری که توی دستش بود از ماشین پیاده شد. سحرگاه یک روز پاییزی بود، هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. باد سردی از سمت شمال می وزید. از سوز سرما یقه ی کاپشنش را جلوی صورتش گرفت و چهره اش را ناخودآگاه درهم کشید و چین های دور چشمش نمایان گشت. دستمالش را آرام روی شیشه ی جلوی ماشین کشید و لکه هایی را که به آن چسبیده بود با دقت پاک کرد. شهلا داخل اتاق، دم پنجره ایستاده بود و تماشایش می کرد. نزدیک به چهار سال بود که ازدواج کرده بودند. خانه شان اجاره ای بود، خانه ای محقر که در یکی از مناطق فقیر نشین مهاباد واقع شده بود.
فرهاد شیر آب حیاط را باز کرد و دستمالش را شست و سپس آب آن را خوب چکانید و به آینه ی بغل ماشین آویزان کرد. سرش را برگرداند و نگاهش روی چشمان شهلا ثابت شد و با گامهای استوار به طرف او حرکت کرد. دستش را سایبان چشمهایش کرد و به شیشه ی اتاق چسبانید تا بتواند داخل اتاق را بخوبی ببیند. پسر کچولویش توی رختخواب با دهن نیمه باز خوابیده بود. شاهو (1) دو سال بود که به دنیا آمده بود. از وقتی که این موجود کوچک به جمعشان اضافه شده بود گرمی و طراوت خاصی به زندگیشان بخشیده بود. با شاهو دنیا را طور دیگری می دیدند و امیدهای تازه ای در دلشان جوانه زده بود. دیگر از آن دعواهای بچگانه وبیخود بعد از ازدواج خبری نبود. دیوانه وار دوستش داشتند وبه عشق او زندگی می کردند. اصلا زندگیشان بدون شاهو امکان پذیر نبود. وقتی توی چشمهای سیاهش دقیق می شدند تمام دردها و مشکلات زندگی از یاد و خاطرشان محو و ناپدید می شد. آن صورت سفید و گرد، آن لبهای گوشتالو ، آن موهای نرم و لطیف ،آن دست ها و پاهای تپل، که یک لحظه دیدن آن را با تمام دنیا عوض نمی کردند.
فرهاد سرش را بالا گرفت و درحالی که به چشمهای شهلا خیره شده بود گفت:
– خب دیگه ، من رفتم هوا سرده ، مواظب شاهو باش که یه وقت سرما نخوره.
¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬-¬¬¬ نگران نباش ، تو هم مواظب خودت باش ، امیدوارم که به سلامت برگردی.

جاده ی مهاباد سردشت پر پیچ و خم و کسل کننده بود. هوا دیگر روشن شده بود، ابرهای سیاه و بارداری از گوشه و کنار آهسته آهسته به هم می پیوستند و نوید یک باران پاییزی را می دادند. جاده خلوت بود و فرهاد ماشین را با سرعت می راند وپیچ های جاده یکی پس از دیگری به پیشوازش می آمدند و هوای سردی ازلای درزهای چادر ماشین به داخل نفوذ می کرد و صورتش را نوازش می داد.

******************************************

فرهاد جوانی بود 27 ساله ، قد بلند باموهای سیاه ، چشمهای درشت و ابروهای پرپشت و هلالی شکل که بالای چشم هایش خودنمایی می کردند. بینی پهن و چانه ای خوش تراش داشت و هنگامی که می خندید دندان های سفید و محکمش از زیر لبهای گوشتالویش نمایان می گشت و حالت زیبایی به چهره اش می داد. چهارشانه بود و سینه ای پشمالو داشت و موهای سینه اش از زیر پیراهنش بیرون می زد. کمی چاق بود ولی چاقیش به خاطر هیکل درشت و قد بلندش به چشم نمی آمد. دست هایش نسبتا پهن و زبربود که نشان از زندگی سخت وکارگریش داشت. او در یکی از روستاهای اطراف مهاباد به دنیا آمده بود. پدرش به دلیل فقر و تنگدستی مجبور شده بود که روستارا ترک کرده و به مهاباد مهاجرت کند. یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که در روستایشان تا پنجم ابتدایی درس خوانده بود و بعد به دلیل نبود امکانات ترک تحصیل کرده بود. پدرش نمی توانست شغل مناسبی در شهر برای خودش دست و پا کند به همین دلیل مجبور بودند به شهرهای بزرگتر مهاجرت کرده و در کوره پز خانه ها مشغول به کار شوند. کارشان به اینصورت بود که با فرارسیدن فصل بهار دسته جمعی به کارخانه می رفتند و تا پاییزیکسره کار می کردند. کارکه تمام می شد به مهاباد برمی گشتند و آن مقدار پولی را که با خود می آوردند در فصل زمستان خرج زندگیشان می کردند و با پایان یافتن زمستان پولشان هم تمام می شد و باز اوایل بهار راهی کارخانه ها می شدند.
هنگامی که فصل کار شروع می شد فرهاد را در خانه ی یکی از بستگان جا می گذاشتند تا از مدرسه عقب نماند و به محض اینکه امتحانات آخر سال تمام می شد او هم در کارخانه به خانواده اش می پیوست. کار در کارخانه ی آجرپزی بسیار سخت و طاقت فرسا بود. کارکردن در آنجا بصورت دسته جمعی بود. زن و بچه و پیر و جوان از صبح تاشب کار می کردندو عرق می ریختند.
فرهاد گاهی اوقات در بین کار، برای رفع خستگی زیر سایه ای می نشست و پشتش را به دیوار تکیه می داد. کلاه حصیریش را از روی سرش برمی داشت و با دستمال عرق پیشانیش را خشک می کرد. لیوانی آب می نوشید و دست هایش را دور زانوهایش حلقه می زد ودر حالیکه لب های خشکش را با دندان می جوید به آجرهایی که توسط خودشان درست شده و روی هم چیده شده بودند وبه شکل دیواربزرگی در مقابلشان خودنمایی می کرد، می نگریست. زن ها و مردها و بچه ها یی را می دید که زیر آفتاب سوزان تابستان کار می کردند و برای اینکه پول بیشتری بدست بیاورند عرق ریزان سعی می کردند که آجرهای بیشتری بسازند. با دیدن این تصاویر دلخراش به فکر فرو می رفت و سوالات زیادی درذهنش نقش می بست و با خودش می گفت:
” چه زندگی سخت و پر مشقت و نکبت باری است . انگار ما فقط برای کار کردن آفریده شده ایم. مگر فرق ما با بچه هایی که در خانواده های ثروتمند به دنیا آمده اند چیست؟ مگر همه ی ما روی این کره ی خاکی زندگی نمی کنیم؟ مگر ما به خواست خودمان پا به این دنیا گذاشته ایم؟ مگر تقصیر ماست که در این خانواده ی فقیر و تنگدست به دنیا آمده ایم؟ مگر ما دوست نداریم که تعطیلات تابستان را استراحت کنیم ، بازی کنیم و به کلاسهای نقاشی و زبان و موسیقی و … برویم؟ مگر ما انسان نیستیم؟ این زندگی چه جذابیتی می تواند برای ما داشته باشد؟ این چه نا برابری و چه بی عدالتی ست ؟ مسئول این بی عدالتی ها کیست؟ مگر ما مجرم و محکوم هستیم که باید اینگونه زندگی کنیم؟ “
کارگران تمام وقتشان در کارخانه ، صرف درست کردن آجر می شد و شبها از خستگی کار روزانه و درد کمر و پاهایشان خواب به چشمشان نمی آمد.روزها و ماه ها از پس هم می گذشت و زندگی آنها به همین منوال ادامه داشت.
فرهاد با هر بدبختی و خون جگر خوردنی که بود دیپلمش را گرفت. همان سال امتحان کنکور را داد و قبول نشد. مجبور شد که به سربازی برود. دو سال سربازی با سختی بسیاری گذشت و خانواده اش می بایست در غیاب او بیشتر کار می کردند تا بتوانند علاوه بر خرج خودشان مخارج و هزینه های او را هم بپردازند. بعد از اتمام سربازی بار دیگر بهمراه خانواده اش در کارخانه های آجر پزی مشغول به کار شد.
دو سال بعد با شهلا ، که او هم با خانواده اش در کوره پزخانه کار می کرد ازدواج کرد. آنها کارخانه را ترک کرده و به مهاباد برگشتند و زندگی جدیدی را شروع کردند. فرهاد در یک کارخانه ی آبمیوه سازی مشغول به کارشد. کار در آنجا هم خیلی سخت بود. از بچگی به کار کردن عادت داشت وکار طاقت فرسای کوره پزخانه او را مقاوم ساخته بود. به همین دلیل کار درکارخانه ی آبمیوه سازی برایش آسانتر و قابل تحمل تر بود. ساعت های زیادی را در روز کار می کرد. اما حقوق و دستمزدی را که دریافت می کرد بسیار ناچیز بود و زندگی شان به سختی می گذشت . او می دانست که دستمزدی را که کارخانه به کارگران پرداخت می کند در مقابل کاری که از آنها می کشد بسیار کم و ناچیز است و ارزش کاری که آنها انجام می دهند بیشتر از اینهاست و باید دستمزد بیشتری بگیرند. اصلا زندگی کارگری همین است و همیشه همینطور بوده است. دستمزدی که کارگران دریافت می کنند فقط به اندازه ای است که خود و خانواده شان بتوانند زنده بمانند و برای روز بعد تجدید قوا کنند تا سر کارهایشان برگردند و بیشتر تولید کنند. صرف نظر از حقوق و دستمزد پایین ، گردش ومسافرت برای کارگران به دلیل نبود امکانات و پول کافی محال است . شادی و خوشگذرانی و پوشیدن لباس های شیک در زندگیشان جایی ندارد و تحصیل در دانشگاه جزء رویاهای دست نیافتنی است.
توی آن کوره پزخانه های لعنتی هم اگر پولی پس انداز می شد علتش سطح بالای حقوق و دستمزد نبود بلکه دلیلش این بود که تمام اهل خانواده از بچه ی 5 ساله گرفته تا پیرمرد 80 ساله کار می کردند و عرق می ریختند. تازه آن پس انداز ناچیز هم در فصل زمستان که بیکار می شدند صرف اجاره خانه و خوراک و پوشاکشان می شد و با پایان یافتن زمستان پس اندازشان هم ته می کشید وباز با دست خالی به آن شکنجه گاه ها بازمی گشتند.
فرهاد هر وقت به این بدبختی ها ، سختی ها، نابرابری و بی عدالتی ها فکر می کرد ناخودآگاه سگرمه هایش را درهم می کشید ، صورتش سرخ ونفسش تند می شد. دست های زبرش را محکم مشت می کرد . درد شدیدی را در سینه اش احساس می کرد، انگار چنگال تیزی را توی قلبش فرو کرده و می چرخانیدند و از شدت درد دندانهایش را به هم می فشرد.
فرهاد همیشه در مورد این همه بی عدالتی ها و نابرابری ها با کارگران دیگر سخن می گفت و آنها را تشویق می کرد که سکوت نکنند و علیه وضع موجود اعتراض کنند. کارگران چندین بار برای افزایش دستمزدشان اعتصاب کردند و همین اعتصابات در نهایت به اخراج فرهاد و چند کارگر دیگر از کارخانه انجامید. همیشه همین طور است. هر گاه صاحب کارخانه از کارگری خوشش نیاید و ببینند که برایش دردسر درست می کند ، فورا اخراجش می کند و بجایش یکی از آن صدها کارگر بیکاری را که به عنوان ذخیره نام نویسی کرده و در صف ایستاده اند استخدام خواهد کرد.
پس از چند ماه بی کاری و این در و آن در زدن به پیشنهاد یکی از دوستانش یک ماشین جیپ چادری(2) خرید و با آن مشغول کار جدیدی شد. برای خرید این ماشین مجبور شد طلاهایی را که روز ازدواج برای شهلا خریده بود بفروشد. شغل جدیدش این بود که هر روز به شهرک ربط که در نزدیکی شهر سردشت بود می رفت و اجناس خارجی را بار ماشینش می کرد و به مهاباد می آورد و به فروش می رسانید. سودش بد نبود ولی این کار خطر هم داشت. خطرش این بودکه اینگونه اجناس مانند موز، صابون، چای و سیگار و … از کشورهای خارجی وارد عراق می شد و از آنجا بصورت قاچاقی به داخل ایران می آمد. از نظر جمهوری اسلامی این کالاها قاچاق محسوب می شد و توسط نیروی انتظامی توقیف و ضبط می گردید. ماموران دستور شلیک مستقیم داشتند و هر کسی که به فرمان ایست آنها توجه نمی کرد با رگبار گلوله مواجه می شد و بسیاری از راننده ها در این راه جانشان را از دست می دادند. این بهایی بود که مردم برای بدست آوردن نان و سیر کردن شکم بچه هایشان باید می پرداختند.

*******************************************

جاده خلوت بود چند کیلومتری بیشتر به شهرک ربط نمانده بود. ابرهای سیاه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر لحظه ممکن بود اشکهایشان را بر روی زمین سرازیر کنند. فرهاد برای لحظه ای به عکس شاهو خیره شد که به سینه ی ماشین چسبانده بود. لبهایش از کناره ها کشیده شده و لبخند کوچکی روی صورتش نقش بست و گونه هایش سرخ شد. دلش می خواست همین الان توی بغلش بود و بوسه های آبدارش را نثار آن لپ های تپلش می کرد. این افکار خیلی سریع و در عرض چند ثانیه از سرش گذشت. نگاهش را از روی عکس برداشت و به جاده دوخت و پیچ های جاده از پشت سرش یکی یکی ناپدید می شدند.

ربط مثل همیشه شلوغ بود. تمام اجناسی که از عراق قاچاقی وارد می شد در این شهرک جمع می شد و آنجا را به یک بازار بزرگ تبدیل کرده بود. فرهاد ماشینش را جلوی مغازه ی مام (3) رحیم پارک کرد و با گام های استوارش وارد مغازه شد:
– سلام مام رحیم صبحت بخیر
– سلام فرهاد جان. خوش آمدی. دیروز جاده امن بود ؟ بازار چطور بود؟
فرهاد در حالیکه کیسه ی نایلونی مشکی را که مقداری پول داخلش بود جلوی میز مام رحیم می گذاشت با چهره ای خندان و لحنی که حاکی از قدرشناسی بود گفت:
– دستت درد نکنه مام رحیم جاده خوب بود بازار هم بد نبود. این پول مال جنس های دیروزه بشمار ببین کم و کسری نداشته باشه .
مام رحیم پول را از توی کیسه درآورد و انگشتش را با آب دهانش خیس کرد و شروع به شمردن پول ها کرد.
انواع کارتن های موز مانند چی کی تا ، بونیتا ، دلمونت و آدریا و… در داخل مغازه با سلیقه ی خاصی بصورت ستون های ده تایی روی هم چیده شده بودند. فرهاد نگاهی به کارتن ها انداخت و گفت:
– امروز هوا ابریه می ترسم بارون بیاد اگه اجازه بدید ماشین را بار بزنم و راه بیفتم.
– چند کارتن می خوای ؟
– 22 کارتن چی کی تا !
– چرا 22 کارتن؟ تو که همیشه 20 کارتن بار می زدی؟
– امروز میخوام دو کارتن هم بذارم رو صندلی جلو، بغل دست خودم.
– باشه امیدوارم که بارتو به سلامت برسونی.
– ممنون مام رحیم جان . فردا همین موقع باز می گردم.
فرهاد با عجله ماشین را بار زد و به طرف مهاباد حرکت کرد.

نور شدید رعد و برق تمام کوهستان را روشن کرد و بعد از چند ثانیه صدای مهیبش از میان ابرها توی فضا پیچید. قطره های باران روی شیشه ی جلوی ماشین تلنگر می زدند. دو تا ایست بازرسی نیروی انتظامی سر راه وجود داشت. قبل از رسیدن به ایست بازرسی ، یک جاده ی خاکی از سمت راست جدا می شد و همه ی ماشین هایی که جنس می آوردند برای دور زدن و پشت سر گذاشتن ایست بازرسی ها از این بیراهه که از میان روستاها می گذشت، عبور می کردند.
هنوز به آن بیراهه نرسیده بود. سطح جاده با بارش باران خیس و لغزنده شده بود و همین باعث می شد که با احتیاط بیشتری رانندگی کند. هر چند لحظه یک بارآیینه ی بغل دستش را نگاه می کرد و پشت سرش را می پایید. بوی کارتن های موز و بارن و بنزین آمیخته شده بود و توی فضای ماشین می پیچید. دلش گرفته بود. هوا که بارانی می شد به این حالت دچار می شد. حال عجیبی داشت. احساس یاس و نا امیدی می کرد. انگشتش را روی دکمه ی پخش ماشین گذاشت و روشنش کرد. صدایش را زیاد کرد. آهنگی بود از محمد ماملی (4) :
“زورم حه ول له دوا دا ، سه ر له سه ر رانی ، تاکو به یانی ، بوومه میوانی نازه نینم
بی وه فا بووی نه م زانی ، سه ر له سه ر رانی ، تاکو به یانی ، بوومه میوانی نازه نینم ….”

آهنگ زیبا و دلنشینی بود. همیشه این آهنگ را دوست می داشت و خاطرات گذشته را برایش زنده می کرد و تمام احساساتش را برمی انگیخت و موهای بدنش سیخ می شد.حس خوبی بهش دست داد و از آن حالت نا امیدی بیرون آمده بود و زیر لب ترانه را زمزمه می کرد.
راه طولانی بود وهمیشه خطر در کمین بود. هر لحظه ممکن بود گیر بیفتد و همه ی دار و ندارش را از دست بدهد.همیشه این افکارموقع برگشتن به ذهنش خطور می کرد و هیجان و ترس و اضطراب همزمان بسراغش می آمد. یک لحظه نگاهش متوجه آیینه ی بغلش شد. یک ماشین پشت سرش با نور بالا بهش علامت می داد. توی آیینه دقیق تر شد. با خودش فکر کرد که شاید ماموران نیروی انتظامی باشند. گاهی اوقات نیروی انتظامی ماشینهای گشت را که اکثرا “تویوتا ، های لوکس ” بودند به همراه چند مامور مسلح برای گشت زنی روانه ی جاده ها می کرد.
اشتباه نکرده بود. گشت کالای قاچاق بود . مرتب به نشانه ی ایست برایش نوربالا می زد و با سرعت زیادی دنبالش می آمد. ناگهان رنگش پرید، خون گرمی توی رگهایش دوید. پدال گاز رافشار داد و بر سرعت ماشین افزود. باران شدت گرفته بود. نمی دانست چکار کند. فقط می خواست با سرعت بیشتری براند. عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. ترس و وحشت همه ی وجودش را فرا گرفته بود. دست و پایش می لرزید. ضربان قلبش تند شده بود و قلبش داشت از جا کنده می شد. هیچ وقت توی این موقعیت قرار نگرفته بود. چیزی به بیراهه نمانده بود. با تمام ترس و اضطرابی که داشت، سعی می کرد ماشین را کنترل کند. پیچ های جاده را با سرعت هرچه تمام تر یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت. ماشین گشت هم بر سرعتش افزوده بود و سایه به سایه ی او حرکت می کرد. کم کم به بیراهه نزدیک می شد. جاده ی خاکی از دور پیدا بود خودش را برای ورود به آن آماده کرد. همین که به نزدیک آنجا رسید با سرعت و چابکی خاصی فرمان ماشین را چرخاند و وارد بیراهه شد.
باران همچنان می بارید ولی از شدتش کم شده بود. فکر می کرد که تازه نجات پیدا کرده و توی بیراهه دنبالش نمی آیند. ولی ماشین گشت مثل گرگ گرسنه ای که در پی شکار می دود دنبالش می آمد و یک لحظه هم از او غافل نمی شد. فرهاد با تمام سرعت ماشین را می راند. این ماشین و اجناس داخل آن تمام زندگیش بود. نمی خواست آن را از دست بدهد و باشرمندگی پیش شهلا برگردد. به هر قیمتی که شده باید ماشین و جنس ها را نجات می داد. توی موقعیت سختی قرار داشت. از آیینه نگاهی به پشت سرش انداخت. فاصله اش با ماشین گشت یک مقدار بیشتر شده بود. ترس و وحشتش کمتر شده بود. دیگر دست و پایش نمی لرزید. جراتش بیشتر شده بود و با تمرکز بیشتری رانندگی می کرد. باید از این وضعیت نجات پیدا می کرد. حتی اگر خودش را به یک روستا می رسانید می توانست نجات پیدا کند. خیلی اتفاق افتاده بود که ماشین ها در این موقعیت به داخل روستاها پناه می بردند و روستاییان خون گرم به کمکشان می آمدند و راه را بر ماشین گشت می بستند و ماشین ها را از خطر می رهانیدند. این افکار خیلی سریع از ذهنش می گذشت و هر لحظه امیدوارتر می شد.
فاصله اش ازماشین گشت زیادتر شده بود و با اعتماد به نفس بیشتری رانندگی می کرد. ولی سرعتش خیلی زیاد شده بود و بصورت وحشتناکی توی جاده حرکت می کرد. ته دلش از چابکی و زیرکی خودش خرسند بود و حس پیروزمندانه ای بهش دست داده بود. باز به آیینه نگاه کرد. فاصله اش هر لحظه بیشتر می شد. نگاهش را از آیینه برداشت و به جاده دوخت. ناگهان صدای شلیک چند گلوله را از پشت سرش شنید . توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. نمی خواست تسلیم بشود . یکی از گلوله ها به چرخ عقب ماشین برخورد کرده و پنچر شده بود. این را احساس کرده بود ولی می خواست هر طوری که شده از این مخمصه نجات پیدا کند . اگر خود را به یکی از روستا ها می رسانید احتمال نجاتش زیاد بود. با این امید به حرکت ادامه داد . ناگهان پیچ تندی در مقابلش ظاهر شد. خواست سرعتش را کم کند. ترمز را فشار داد اما به خاطر پنچری چرخ عقب نمی توانست ماشین را کنترل کند. پایش را با تمام قدرت روی پدال ترمز گذاشت. جاده گل آلود بود و چرخ های عقب روی گل سر خورد. کنترل ماشین از دستش خارج شد و از جاده منحرف گشت و به طرز وحشتناکی معلق زنان به پایین دره سقوط کرد. صدای برخورد سنگ و آهن در فضای کوهستان پیچید.
گشت نیروی انتظامی از راه رسید و با دیدن این صحنه سریع جاده را دور زد و از محل حادثه گریخت.
سکوتی مرگبار سراسر کوهستان را فرا گرفته بود. باران همچنان می بارید و بوی بنزین همه جا را فرا گرفته بود. ماشین مثل کاغذ مچاله شده ای در پایین دره قرار گرفته بود. ته دره پر بود از کارتن های پاره شده و موزهای سبز رنگی که در میان سنگها پخش شده بودند. لکه ی خونی بر روی عکس شاهو چسبیده بود . فرهاد کنار ماشین بی حرکت روی سنگها افتاده و چشمهایش به حالت غریبی به آسمان دوخته شده بود. قطره های باران صورتش را خیس کرده و آخرین نفسش را کشیده بود.
“این داستان بر اساس وقایعی که در بین سالهای 1378 تا 1382 اتفاق افتاده نوشته شده است”
توضیحات :
1) نام پسرانه – نام کوهی در کردستان
2) نوعی ماشین بدون سقف ساخت ژاپن که در جنگ ایران و عراق مورد استفاده ی ارتش قرار می گرفت و بعد از جنگ توسط ارتش به فروش رسیدند و به ماشین های شخصی تبدیل شدند. در کردستان از این جیپ ها به خاطر قابلیت بالایشان در کوهستان ، برای کاسبی استفاده می شود. سقف این ماشین را با چادرهای چرمی می پوشانند و به جیپ های چادری معروفند.
3) مام = عمو
4) محمد ماملی (1377 – 1303) یکی از خواننده های معروف و خوش صدای شهرمهاباد است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *