از زندگی ام شروع میکنم، تا بگویم چگونه حزب را پیدا کردم و چگونه زندگی ام متحول شد.
من در خانواده ای بزرگ شده ام که سیاسی هستند. از اینرو همیشه بر روی خانواده ما حساسیت بوده است. یک شگرد پلیس جمهوری اسلامی همیشه این بوده که در مدارس از بچه ها حرف بکشد و در زندگی انسانها تجسس کند. یادمه اولین بار که کودک دبستانی بودم و بازجویی شدم، با سوالات عجیب و غریب معلم و مدیر مدرسه روبرو شدم. آنها من رو از کلاس درس به دفتر مدرسه بردند و سوالاتی کردند که اصلا برایم مفهوم نبود، و بعد که برای پدر و مادرم تعریف کردند، آنها سعی کردند توضیح دهند که منظور چه بوده است. میخواهم بگویم که این چنین بود که وارد سیاست شدم. نوجوان بودم که وارد نشست های مطالعاتی شدم. اما از بحث ها اصلا سر در نمی آوردم. همه توضیحات بزرگتر ها این بود که این ها را باید بخوانی تا سیاسی شوی و بدانی چرا مخالف وضع موجودی. من هم سرم را تکان میدادم و گیج در افکار خودم بود. اما این برایم مسلم بود که این وضعیت را نمیخواهم و از این همه تبعیض و بیحقوقی بیزارم. برای همین پیگیر بودم تا بالاخره به ریشه دست پیدا کنم.
تا سال ٨٨ به همین روال گذشت. از گروههای آنچنانی که خود را چپ میدانستند، خسته شده بودم. جمع هایی که چپ بودند اما وقتی افکارشان را خراش میدادی ملی- مذهبی بودند. حتی آرایش کردن و عینک دودی زدن و کمی به سر و وضع خود رسیدن را، به فساد تشبیه میکردند. با محافل اصلاح طلبها که عمدتا طرفدران خاتمی بودند ارتباطاطی داشتم، و در سال ٨٨ این ها تحرک پیدا کرده بودند. من هم با آنها به خیابان میرفتم و میدیدم فرصتی شده که مردم هم بیرون هستند. میدیدم مردم بخاطر همان چیزهایی که من هم اعتراض دارم به خیابان آمده اند. بنابراین، من که هنوز جایم را پیدا نکرده بودم، همراه این دوستان “اصلاح طلب” به خیابان میرفتم. اما حرف خودم را میزدم. اینجا بود که از یکسو شکاف اصلی خودم را با چپ های سنتی که همیشه حاشیه نشین بودند، را دیدم. تا اینکه بعد از سرکوبهای ٨٨ با دوستانی آشنا شدم که مسیر زندگی را عوض کردند. اولین تفاوت این دوستان این بود که از من مسئولیت کاری را خواستند. احساس زیبایی به من دست داد. اما با توجه به تجربه ای که از فعالیت های گذاشته ام داشتم، محتاطانه گفتم : ولی بدانید که من شاغلم و وقت زیادی نمیتوانم بگذارم. صمیمانه لبخند زدند و گفتند که در همان وقتی که داری، هر کاری بکنی، ارزشمند است، چون تو را می شناسم و قابلیت های زیادی داری. پاسخشان به دلم نشست. کار را بر عهده گرفتم و با وجود همه گرفتاریهایم تمام تلاشم را میکردم که آنرا بخوبی به انجام برسانم. شور و حال تازه ای در خودم میدیدیم. بویژه در فعالیت های گذشته ام همیشه یک احساس تلخی که داشتم این بود که خیلی پرشور کار میکردم، اما احساس میکردم دیده نمیشوم. پشت صحنه بودم. و تنها دلخوشی ام این بود که داریم کار مهمی انجام میدهیم. داریم اعتراضی را به پیش میبریم. این رو بارها در محافل قدیم دیده و شنیده بودم که ما آدمای خاص و باقی مردم عادی هستند و من از این تفاوت قائل شدن متنفر بودم و همیشه به آن اعتراض داشتم و بحث میکردم و بحث ها نیز نتیجه ای نمیداد. اما با این دوستان دریچه دنیای نوینی به رویم باز شده بود که همه چیزش متفاوت بود. در این جمع جدید، خبری از قضاوتهای ایدئولوژیک و اخلاقی نبود، بلکه همه فوکوس این بود که ما مطالبه و اعتراض مشخصی داریم و این مطالبه رهایی همه مردم از این بربریت و نجات انسانهاست. افکار نوینی که دلم را روشن کرد. و این همان چیزی بود که سالها می خواستم اما نمی دانستم چیست و بدنبالش بودم. من دنبال مطالبات مردم جامعه برای آزادی و برابری و انسانیت بودم و این را پیدا کردم. حالا هدفم روشن بود. و هر لحظه با هر کار بازتاب و تاثیراتش را در جامعه میدیدم. جالب اینجاست که در ابتدای آشنایی با این جمع، دوستان قدیمی به من هشدار میدادند که حواست باشد، اینها حزبی هستند، اینها حزب کمونیست کارگری هستند. اما جوابشان را همان اول داشتم. در دلم میگفتم من هم همفکر همین حزب هستم. من هم این همه سال طرفدار فکری بودم که بگه همه انسانها برابرند و فرقی ندارد که جنسیش چه باشد و یا فراجنسیتی باشد. این چنین بود که گره ها تک به تک برایم باز شدند. و چقدر لذت میبرم که می فهمم این دوستانم چه میگویند. و وقتی به آنها میگفتم چقدر زیبا توضیح میدهید، با طبع بلندشان میگویند منصور حکمت را بخوان تا بیشتر به کنه این بحث ها آشنا شوی. ما هم منصور حکمت را خواندیم. یک دنیای بهتر را خواندیم و اکنون دستمان پر است. من هم رهرو همین روش و بینش شدم.
من که در اول به خاطراینکه در سیستم سرمایه داری مدرسه رفته بودم و دانشگاه رفته بودم و کار کرده بودم و هر لحظه در زندگی این تفکرات رو به من تزریق کرده بودند که راهی جز رقابت و سود نیست، از همین رو معنای زندگی بهتر رو نمی فهمیدم و در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور می شود نوع دیگری هم از زندگی وجود داشته باشد. حالا حرفهای دوستان عزیزم را می فهمم، حالا می فهمیدم حمید تقوایی از مدینه فاضله غیر ممکن حرف نمی زند. حالا می فهمیدم منظور شهلا دانشفر چیست و و حالا افتخار می کنم که من هم جزئی از این ٩٩درصدیها هستم که این حزب به آنها تعلق دارد.
جالب اینجاست که مادرم هم که قبلا از کار با محافل چپ سنتی هراس داشت. الان مشوق من است و میگوید من هم فعال چنین حزبی هستم. فعال چنین جنبشی برای رهایی بشریت هستم. این چنین است که حزب به قلب جامعه وارد میشود. سالگرد حزب را تبریک میگویم.