مقدمه: در این صفحه، انترناسیونال سراغ فعالین حزب کمونیست کارگری میرود و ضمن آشنایی مختصر با این رفقا با مروری بر زندگی سیاسی آنها به جایگاه و اهمیت مبارزه متشکل و حزبی میپردازد. هدف به دستدادن تجربه حداکثری این فعالین در عرصه مبارزه سیاسی و انتقال تجربه سیاسی و مبارزاتی است.
انترناسیونال: با تظاهرات و اعتراضاتی که هر ساله در مقابل سازمان جهانی کار در سوئیس برگزار میشود همیشه میتوان یکی از فعالین را آنجا دید، منظور ما شما هستید. از این تجربه بگویید. چرا هر ساله از هانوفر آلمان صدها کیلومتر رانندگی میکنید و همراه با یک تیم زبده و پُر انرژی به ژنو میروید؟ میخواهید چه چیزی را تغییر بدهید؟
ناصر کشکولی: نظر لطف شما است که مرا اینطور صمیمانه تشویق میکنید. در حقیقت برای اخراج نمایندگان این حکومت ضدکارگر و ضد بشر از سازمان جهانی کار و افشای جنایتش به آنجا میرویم و بیش از ۱۵ سال حضور فعال و سیاسی حزب به یکی از میدانهای نبرد ما تبدیل شده است. حضور هر ساله حزب نه فقط در مقابل سازمان جهانی کار بلکه بارها حضور داشتن در سالنهایی که نمایندگان کشورهای مختلف سخنرانی میکنند و افشاکردن رژیم در میان جمعیت ۷۰۰ نفری و پخش اعلامیه و به زیر کشیدن پرچم حکومت اسلامی از سالنهای سخنرانی بسیار ستودنی است. در واقع رفتن هر ساله به ژنو در مقابل سازمان جهانی کار به ریتم زندگی من و حزب ما تبدیل شده است. حضور من با تیم پرشور و به قول شما زبده با پیمودن ۹۰۰ کیلومتر و ده ساعت رانندگی تا ژنو جهت افشاگری و مانع حضور نمایندگان ضد کارگری شدن حکومت اسلامی بسیار شورانگیز است.
البته مبارزات کلیه انسانهای آزادیخواه در خارج کشور تا حالا نتایج زیادی داشته و میتوانم به چند تا از دستاوردها اشاره بکنم. بستهشدن مراکز تروریستی حکومت زیر پوشش مساجد و مراکز فرهنگی، بستهشدن کنسولگریها، منفور شدن چهره حکومت در دنیا بهویژه ضد زن بودنش، فراریدادن سران حکومت از آلمان، عدم حضورشان در نمایشگاه کتاب فرانکفورت و صدها اقدام دیگر با هدف مبارزه با جمهوری اسلامی صورت میگیرد.
انترناسیونال: از دوران کودکی و شرایط زندگی خودتان برای ما تعریف کنید، اهل کجا هستید؟ مشاهدات و تجربیات خودتان از حکومت پهلوی را تا جایی که به یاد دارید بازگو کنید.
ناصر کشکولی: پرسش شما در حقیقت مهمترین بخش زندگی من از شش تا ۳۲ سالگی را پوشش میدهد. من اهل گچساران معروف به شهر نفت و گاز، در یک خانواده پُراولاد ۹ نفری به دنیا آمدهام و والدینم انسانهای دوستداشتنی بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها سواد نداشتند، اما همه فرزندانشان را به مدرسه فرستادند. دوره ابتدایی را در مدرسه عشایری قشقایی گذراندم. ششساله بودم که پدربزرگم گفت وقت مدرسه رفتنت است. گفتم من مدرسه نمیروم و پدربزرگم گفت چرا به مدرسه نمیری؟ گفتم معلم مدرسه همه بچهها را کتک میزند و نمیخواهم به مدرسه بروم. نسل من بدون برو و برگرد اکثراً از معلمهایشان کتک خوردهاند. قشقاییها کوچنشین و دامدار بودند و هر طایفهای مناطق گرمسیر و سردسیر دارند. منطقه گرمسیر ما اطراف گچساران کنار لولههای نفت با شعلههای گاز بود و سردسیر اطراف سمیرم بود. دوران کودکی و نوجوانی من در این مسیر سپری شد و یکی از بهترین دوران زندگیام بود. مسیر عشایر هنگام بهار به مدت ۳۰ روز تا منطقه سردسیر را از میان طبیعت با گلها، کوهها، چشمهسارها کوچ میکردیم؛ اما طبیعت تمام مسیر مرا به وجد میآورد و حالا آرزو دارم در سن ۶۶ سالگی یکبار دیگر مسیر عشایر را دوباره پیاده بروم. ما دامدار و کشاورز بودیم؛ اما سرزمین هر دو منطقه سردسیر و گرمسیر متعلق به چندین خان بود و ما برای استفاده از زمینها باید پول و گوسفند و کره و ماست به فئودالها میدادیم تا بتوانیم اجازه چراندن دامها را داشته باشیم. اما بعداً عمویم معلم دانشآموزان طایفهمان شد و یک مبارزه جانانه علیه خانها را شروع کرد و در نتیجه زمینها را از آن خود کردیم. این یک تجربه جنگیدن برای من علیه زورگویی و بیعدالتی بود. اینجا من هفتساله بودم. فقر و تبعیض را و مبارزه علیه آن را با چشم خودم دیدم. تلویزیون من کوه و دشت و طبیعت بسیار زیبا و رادیوی من صدای پرندگان، آهو، کبک و عقاب و کوهستانها بودند.
سه سال دوره راهنمایی را در شهر گچساران گذراندم. تازه ۱۶ساله بودم. جوان شیک و تازه ریش و سبیل درآورده بودم و عشقم شلوار جین و کفش دانلوپ بود و تابستانها در ساندویچفروشی با دستمزد کم بجای دو کارگر کار میکردم تا بتوانم به جوانیام بنازم و بتوانم یک شلوار فالمرز بخرم. در پایان سال راهنمایی یک معلم جغرافیا داشتم بسیار شیک و همیشه بوی ادکلن میداد او با همکاری چند تا دانشآموز روزنامه فکاهی دیواری تهیه میکرد و در این روزنامهدیواری اداره آموزشوپرورش را بهصورت طنز نقد کرده بود. فوراً ساواک او را بازخواست کرد و روزنامهدیواری تعطیل شد و معلم تذکر گرفت که دیگر چنین کاری نکند. این تجربه من درباره خفقان بود. اسم ساواک را برای اولینبار بهصورت وحشتناکی شنیدم که هرکس پایش به ساواک برسد دیگر زندهماندنش معلوم نیست. خلاصه برای ادامه تحصیل به نورآباد ممسنی به هنرستان صنعتی که شبانهروزی بود پذیرفته شدم و بعد از چهار سال در رشته فلز و تراشکاری دیپلم گرفتم. در سال ۱۳۵۶ در اردوی عمران ملی ثبتنام کردم و پذیرفته شدم و همراه با تعدادی از دانشجویان شهر با هم در اردو بودیم که با یک دانشجو آشنا شدم. او میگفت کشور ما نفت دارد ولی مردم ما فقیر هستند. این جملات مرا تکان داد.
پاییز سال۱۳۵۶ به اولین مبارزات خیابانی مردم در نورآباد پیوستم. چند تراکت بنام پیش بهسوی تمدن بزرگ و شاه سایه خداست در سطح شهر بر دیوارها چسبانده شده بود و مردم تراکتها را پاره کردند. انقلاب ۵۷ در بهترین دوران زندگیام رخ داد. جوانان بسیار شاد بودند من برای خودم آینده درخشانی را ترسیم کردم که اول معلم و بعداً در رشته خبرنگاری تحصیل خواهم کرد. میخواستم معلم شوم که هیچ دانشآموزی را کتک نزنم. شکوفایی و رشد خلاقیت سهم انسانها بود. آزادی با تمام معنا در خیابان و مدرسه و خانوادهها چهرهاش را به نمایش میگذاشت. دوران ترس از دولت و ارتش و ساواک و خفقان و توپ و تانک همراه با دولتش سرنگون و سپری شده بود.
انترناسیونال: مبارزه را از ایران شروع کردید و همچنان با انرژی زیاد فعالیت میکنید و انگار که بیستساله هستید و با رژیم اسلامی میجنگید. از تجربه خودتان در مبارزه با رژیم برای ما بگویید. چرا با رژیم سر ستیز داشتید و دارید و فعالیت شما در ایران چگونه بود؟
ناصر کشکولی: من یک حکومت مذهبی نمیخواستم و این تازه شروع زندگی واقعی سیاسی من شد. من با حکومت اسلامی سر سازگاری نداشتم. هوادار چریکهای فدایی شدم و در شهر گچساران به عضویت شورای کارگران پروژهای شرکت نفت و عضو شورای دیپلمها درآمدم. اعلامیه پخش میکردم و در تظاهراتها فعال بودم. چندین بار توسط سپاه دستگیر و با کتکخوردن آزاد شدم. پاییز ۵۸ در یکی از بزرگترین جنگ دهقانان علیه خوانین به رهبری یک سوسیالیست به نام اللهقلی جهانگیری در منطقه بابامنیر در اطراف نورآباد ممسنی جهت تقسیم اراضی به دهقانان همراه با پسرعمویم شرکت کردم و “زیاد خان درهشوری” که بیش از ۵۰ تفنگچی داشت در این جنگ کشته و زمینها میان دهقانان تقسیم شد. اما سپاه و کمیتهچیها در دفاع از خوانین به دهقانان حمله کردند و تعدادی از دهقانان را دستگیر و روانه زندان عادلآباد شیراز شدند و اللهقلی جهانگیری با تعدادی پارتیزان متواری شدند. در این دوره من بهخاطر موضعگیری غلط چریکهای فدایی در مورد خیلی از مسائل سیاسی از آنها جدا شدم. اما جنگ مسلحانه در کردستان علیه حکومت توجهم را به خودش جلب کرده بود. در این دوران خبرنامه کومله به دستم میرسید. مبارزه مردم کردستان را قبول داشتم و آرزو داشتم پارتیزان بشوم. مبارزه برای آزادی مرا صدا میکرد.
در همین اَثْنا به ملاقات دهقانان به زندان عادلآباد رفتم که در جنگ علیه خوانین زندانی شده بودند؛ اما یک طرح به ذهنم خطور کرد که زندانیان عادلآباد، بهویژه دهقانان باید آزاد شوند. در همین رابطه با کمک یک افسر زندان که در دوره انقلاب با هم دوست شده بودیم کروکی کل ساختمان زندان و تعداد زندانیان و نقاط ضعف زندان را دریافت کردم، زیرا میخواستم با همکاری همان افسر با بکار گذاشتن چندین دینامیت در قسمت داخلی دیوار زندان هنگام ملاقات باعث خرابی ساختمان زندان شوم تا زندانیان از جمله دهقانان آزاد شوند. اما در ورودی شهر به تور سپاه پاسداران خوردیم و دینامیتها و نقشه زندان عادلآباد کشف شد و من با پسرعمویم که با هم بودیم دستگیر و روانه زندان شهر شدیم. لازم به گفتن است همین روز تعداد ۱۰۰ جلد کتاب هم همراه داشتیم که قرار بود به کتابخانه شهر اهدا کنیم که آنها هم کشف شدند.
۱۷ روز در زندان سپاه گچساران زیر شکنجه بودیم و ما را با اعدام مصنوعی تهدید کردند و ملاقات ممنوع بودم. یک سپاهی که همکلاسی سابقم بود گزارش فعالیت مرا داده بود. مرا دستبسته به مسجد شهر بردند و در مسجد دینامیتها و کتابها را به مردم نشان دادند و گفتند که این کمونیست و کافر است و تمام خرابکاری در شهر گچساران به عهده این دو نفر (من و پسرعمویم) است و این دو بیخدا هستند. خلاصه هنگام خروج از مسجد یک عده جوان بسیجی مرا سنگباران کردند و من با سروکله خونین سوار ماشین سپاه و روانه زندان شدم. گفتند وصیتنامهات را بنویس. فردای همان روز مرا با تعداد ۵ ماشین پر از پاسدار و یک ماشین مسلح به کالیبر ۵۰ روانه زندان یاسوج کردند. در زندان یاسوج حدود سه ماه بودم و هر اتاقی ۱۵ نفر روی زمین بهصورت کتابی میخوابیدیم (البته اگر شپشها اجازه میدادند.)
در زندان هسته مطالعاتی و اعتصاب غذا با جمعی از کمونیستها در زندان سازماندهی کردیم. اوائل جنگ ایران و عراق بود. حکم اعدام من بهخاطر کمونیست و “ضدانقلاب” بودن و قصد حمله تروریستی به زندان عادلآباد شیراز از طرف دادستان در شهر گچساران تأیید شد. در ضمن نقشه فرار از زندان همراه با پسرعمویم و با همکاری جمعی از کمونیستها را طرحریزی کردیم و موفق به فرار از زندان شدیم.
از طریق کوههای یاسوج تا شهر اردکان پیاده آمدم و مدتی در شیراز زندگی مخفی شدم و نهایتاً در شرایط بسیار سخت و پیچیده اهواز به رفقای کومله ملحق شدم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و شبها خواب میدیدم که پارتیزان هستم مثل فیلمهایی که در سینما دیده بودم.
با رفقای کومله اسفندماه ۵۹ بهطرف تهران حرکت کرده و مدتی در تهران فعالیت سیاسی کردم و مدتی در ایرانناسیونال (کارخانه پیکان و اتوبوسسازی) کار و فعالیت سیاسی کردم و خبرنامه کومله را پخش میکردم. در این هنگام مسئول سیاسی من در تهران دستگیر شده بود و ارتباط من کلاً با کومله قطع شد. تا اینکه پسرعمویم با فداکاری با وجود خطرات فراوان به گچساران رفت و ارتباط با کومله را مجدداً وصل کرد؛ اما در این سال ماندن در تهران بسیار سخت شده بود.
انترناسیونال: شما جنوبی هستید؛ اما بخش زیادی از زندگی شما در کردستان گذشت، چطور شد سر از کردستان در آوردید؟
ناصر کشکولی: اوایل پاییز ۶۰ توسط رفقای کومله شبانه به سنندج آمدم. بعد از یک هفته اقامت با یک خانواده که همگی هوادار کومله بودند احساس آزادی میکردم. یک روز عصر پسر خانواده برای من لباس کُردی آورد و سوار ماشین تویوتا شدیم. در این مسیر بهطرف پیشمرگان خوشحالیام نهایت نداشت. نام پیشمرگه برایم بسیار با ارزش بود و یکی از بزرگترین افتخارات من بود که پارتیزان کمونیست در کردستان و مشغول به مبارزه بودم و به مبارزهام ادامه دادم. بعد از مدت سه ماه آموزش سیاسی و نظامی در گردان شوان سازماندهی شدم و بنابه درخواست خودم یک برنو بلند که اندازه قد خودم بود دریافت کردم. بهار ۶۲ با یک گروه ۴۰ نفری برای دفاع و محافظت از کمیته مرکزی و انتشارات و رادیو از سنندج پیاده به سردشت آمدم. در مسیر با مردمانی مهربان روبرو شدم که درِ خانههایشان همیشه به روی ما باز بود. این صمیمیت مردم کردستان برای من که همیشه همراه با دنیایی از عشق و محبت همراه بود هرگز فراموششدنی نیست.
انترناسیونال: از مبارزه خودتان در کردستان تعریف کنید.
ناصر کشکولی: منطقه سردشت بهطرف مرز عراق آخرین منطقه آزاد شده بود که تشکیلات کومله و اتحاد مبارزان کمونیست میتوانستند مقر رسمی داشته باشند. اولینبار منصور حکمت و حمید تقوایی و رهبران تشکیلات کومله را اینجا از نزدیک دیدم. پاییز ۶۲ حزب کمونیست ایران تشکیل شد و تهاجم نظامی رژیم برای گرفتن منطقه آزاد شده سردشت از دست پیشمرگان به مدت دو هفته طول کشید. بعد از تصرف منطقه توسط رژیم، یک واحد هشتنفری از جمله من و پسرعمویم داوطلبانه به گردان ۲۲ ارومیه که در مناطق مرزی ارومیه و ترکیه فعالیت میکردند ملحق شدیم و در گردان ۲۲ ارومیه از ما استقبال گرمی به عمل آوردند. در میان پیشمرگان فداکار گردان ۲۲ احساس افتخار میکردم. گویی کل دنیا را دارم و هنوز به آن افتخار میکنم. در این گردان مسئولیتهای مختلفی داشتم. مسئول تدارکات و مسئول تسلیحات و مسئول سیاسی یک دسته ۱۵ نفری را به عهده داشتم و در بیش از ۵۰ بار درگیری نظامی از سنندج تا سردشت تا ارومیه تا بانه و مهاباد علیه رژیم شرکت کردهام و دهها بار در یکقدمی مرگ قرار گرفتم و هنوز تکهای از نارنجکی منفجر شده را در قسمتی از سرم بهعنوان یادگار دارم.
متأسفانه، پسرعمویم هوشنگ که مسئول سیاسی یک گروه ۳۰ نفری از پیشمرگان بود، آذرماه سال۶۳ در یک تهاجم نظامی گسترده و نابرابر با شرکت بیش از ۲۵۰ نفر از اعضای سپاه پاسداران که مسلح به توپ و تانک و هلیکوپتر بودند جان باخت. دنیای من تاریک شد و پیشمرگان نیز یک کمونیست جسور و مبارز و یکی از یاران محبوبشان را از دست دادند. هوشنگ در همان روستای محل درگیری به خاک سپرده شد و من به خود قول دادم بهمحض سرنگونی رژیم، اول بر سر مزار پسرعمویم بروم.
بگذارید به یک جنگ نابرابر دیگر هم اشاره کنم که مرگ را با چشمان خودم دیدم. گردان ما در اطراف شهر سلماس روستای شیوان بود که رژیم از ساعت شش صبح تا پنج بعدازظهر از چندین نقطه به ما حمله نظامی کرد. من با یک گروه هشتنفری همراه با مسئول نظامی گروه به قله یک کوه رفتیم. در ساعت پایانی جنگ، من متوجه پنج نفر از پاسداران مسلح همراه با تیربار قناسه که در صدمتری قله بودند شدم و به مسئول نظامی دسته گفتم؛ اما مسئول دسته از فرمانده کل دستور عقبنشینی دریافت کرده بود؛ ولی من خبر نداشتم و من در حال تیراندازی به پاسدارانی بودم که در پشت سنگری بزرگ بهطرف من در حال پیشروی بودند و من یکدفعه متوجه شدم که خودم تنها هستم و همه پیشمرگان سنگرها را خالی کرده و رفتند. من با سرعت باد سنگر را رها و از قله بهطرف روستا دویدم؛ اما به ته دره که رسیدم، دیدم پاسداران به قله کوه رسیدند و متوجه من شدند و مرا زیر رگبار تیربار گرفتند؛ اما من بایستی یک تپهای دیگر را بالا میرفتم تا به گردان برسم. من برای بالارفتن زیر رگبار سنگ به سنگ و درخت به درخت و با استفاده از خیز سه ثانیه جنگیدم و خودم را نجات دادم. شلوارم سوراخسوراخ شده بود یک تیر به زانویم اصابت کرد؛ اما به روستا رسیدم و متوجه فرمانده دلسوز گردان شدم که بیصبرانه منتظر آمدن من بود.
کل گردان از دیدن من شاد شد؛ ولی از صبح تا عصر گرسنه و تشنه جنگیدیم. بنا به تصمیم کمیته مرکزی حزب در بهار ۶۴ به اردوگاههای مرزی عراق فراخوانده شدیم. در اردوگاه زندگی یک چهره دیگر داشت، استراحت کامل و حمامکردن و جلسات آموزشی متعدد و از جمله در مدرسه حزبی اکتبر جهت آموزش شرکت کردم. پاییز ۶۵ به یک اردوگاه دیگر در نزدیکی شهر سلیمانیه منتقل شدیم و با گردان ۲۴ مهاباد ادغام شدیم، بمباران شیمیایی توسط حکومت عراق در بوتی جان شماری از بهترین انسانها و مبارزین کمونیست را گرفت و این گوشه کوچکی از خاطرات زندگی من در کردستان است. پایان سال ۶۹ به آلمان آمدم.
انترناسیونال: جایگاه عدالت و آزادی و برابریطلبی در فکر و عمل روزانه شما چه نقشی دارد که چنین بیوقفه مبارزه میکنید؟
ناصر کشکولی: من با تمام وجودم آزادی انسان بدون هرگونه قید و بندی را میخواهم و برای آن با تمام انرژی تلاش میکنم. آزادی و عدالت را برای فردا نمیخواهم؛ بلکه همین امروز میخواهم. اما برای بهدستآوردن آزادی باید آستین بالا زد و مبارزه کرد.
انترناسیونال: آیا اتفاقی در زندگی سیاسی شما پیشآمده که هنوز غم آن را با خود حمل میکنید؟ در ادامه بهترین و خوشترین خاطره خودتان در طی مبارزه سیاسی را برای ما بازگو کنید.
ناصر کشکولی: پسرعمویم که هر دو از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و در تمام آذرماه ۱۳۶۳( ۱۹۸۴) در کردستان بهعنوان پارتیزان کمونیست علیه حکومت اسلامی مبارزه میکردیم در یک جنگ نابرابر توسط سپاه اسلام جان باخت و تا حالا غم ازدستدادن این انسان مهربان و دلسوز با من و همراه من است، اما بهترین خاطرات من مبارزه دهسالهام در کردستان در صفوف پیشمرگان کمونیست علیه حکومت است که در قلب مردم بودیم. مبارزهای سرشار از فداکاری و شجاعت و درگیر یک مبارزه بسیار تودهای. یکی از پرشورترین دوران زندگیام با تمام سختیهایش همین است، زیرا مبارزه ما با مبارزه مردم عجین شده بود و همه با هم مثل یک لشکر در مقابل حکومت ایستاده بودیم. یکی دیگر از خوشیهایم دوران جوانیام است که بهصورت عشایری زندگی میکردم. کوچ فروردین از منطقه گرمسیر (اطراف گچساران) بهسوی مناطق سردسیر (اطراف سمیرم) که مدت ۳۰ روز و روزانه بیش از هشت ساعت ادامه داشت، همراه با زندگی فقیرانه این مردم برای من خاطرهانگیز است. طبیعت زیبا و کوههای تماشایی، درهها و دشت و گل و چشمهسارها و گلهای لاله… بهراستی خیالانگیز است.
انترناسیونال: آیا مبارزین و کمونیستها اصلاً دلسرد و خسته و ناامید نمیشوند؟ مبارزه سیاسی به افراد فوقالعاده شجاعی نیاز دارد؟ چه تصویری از خودتان ارائه میدهید؟
ناصر کشکولی: مبارزه برای من به یک عادت تبدیل نشده؛ بلکه امید و شادیآفرین است و این مبارزه را مانع کار و زندگی شخصیام نمیدانم؛ اما در اولویت زندگیام قرار دارد. از زندگیکردن، کارکردن، کوهنوردی، پیادهروی خسته میشوم؛ اما برای مبارزهکردن در اوج خستگی تازه انرژیام چندبرابر میشود. از طرف دیگر مبارزه برای من برای تغییر زندگی همین امروز است نه برای فردای دور. این یک ادعا نیست؛ بلکه عملاً نتیجه مبارزه را مشاهده میکنم و باید همین هم باشد. مبارزه برای تغییر همینالان روش زندگی من است. به چند نمونه از دستاوردهای مبارزه حزبیام اشاره میکنم. مبارزه با مراکز اسلامی جمهوری اسلامی در آلمان، بستهشدن ۵۴ نهاد اسلامی رژیم، بستهشدن کنسولگریهای رژیم در آلمان و مبارزه علیه حضور سران حکومت در خارج و فراریدادن سران رژیم مثل شاهرودی و نیری از آلمان، علیه حضور حکومت اسلامی در نمایشگاه کتاب فرانکفورت و در نتیجه اخراج آنها و کمک به پناهندگان ایرانی و حتی افغانستانی در آلمان؛ دفاع از حقوق کودکان و دفاع از کارگران هفتتپه، علیه اعدام، علیه حجاب، دفاع از حرمت زن و انسان در محل زندگی همراه با رفقای حزبیام و مهمتر از همه حضور فعال در صف اولین انقلاب زنانه تاریخ و برافراشتن پرچم انقلاب زن زندگی آزادی حاصل مبارزه من در صفوف حزب کمونیست کارگری است و به آن میبالم.
انترناسیونال: در آلمان غیر از کار سیاسی مشغول به کار دیگری هستید، برای تأمین معاش کار میکند یا اینکه غیر از فعالیت سیاسی مشغول به کار دیگری نیستید؟
ناصر کشکولی: من اوائل سال ۹۱ همراه با ۱۶ نفر از رفقا به آلمان وارد شدم. من اصلاً نمیدانستم پاسپورتم چه رنگی است و یا تاریخ تولدم چیست. من برای اولینبار در عمرم با گروهی از رفقا سوار هواپیما شدم. در ترکیه هنگام تعویض هواپیما در بخش کنترل پاسپورتها همه ما را گرفتند و یکماه با خطر دیپورت به ایران روبرو بودیم. اما یکی از رفقا که در فرانکفورت زندگی میکرد یک وکیل خوب برای همه ما گرفت و این وکیل از طریق تماس با وزیر امور خارجه آلمان خواستار ویزا برای همه ما که خطر دیپورت به ایران ما را تهدید میکرد شد. یک روز از طرف سفارت آلمان سراغ ما آمدند و با صدور ویزا وارد کشور آلمان شدیم. دوره زبان آلمانی را گذراندم و دوره تراشکاری سهساله را طی کردم. اما در این رشته فنی نتوانستم کار پیدا بکنم و رانندهتاکسی شدم. حرفهای که به مدت ۲۰ سال ادامه داشت. شغلم را دوست داشتم؛ زیرا ارتباط داشتن با مردم برایم بسیار جالب بود. حالا بازنشسته هستم و دو فرزند دارم که از بهترینهای زندگی من هستند.
انترناسیونال: بسیار شنیده میشود که مبارزین باید بیادعا فعالیت کنند و هدفشان بهقدرترسیدن نباشد. باید برای مردم جانفشانی کنند تا دیکتاتور از بین برود تا در آینده متخصصین امور و تحصیلکردگان و آشنایان به مسائل سیاست و اقتصاد حکومت را به دست بگیرند. شما دراینرابطه چه نظری دارید؟ این کارها را میکنید تا در آینده به مقام و منصبی برسید؟
ناصر کشکولی: در طول تاریخ انسانهای شریف و سوسیالیست در دنیا برای آزادی و برابری جانفشانی کرده و قربانی دادهاند. تا حالا هرگونه دستاوردی در زمینه آزادی و رفاه برای انسانها هست نتیجه تلاش و مبارزه بشر روی کره زمین است. خوشبختانه من در حزبی هستم که ایجاد یک جامعه انسانی و برابر و آزاد و سوسیالیستی از اهداف اصلی فعالیت حزب ما است و این امر ممکن نمیشود مگر اینکه قدرت سیاسی به دست مردم باشد. قدرت به دست مردم؛ یعنی سپردن جامعه به دست همه آنها که به نحوی در امور زندگی اجتماعی تخصص دارند. زندگیکردن خود یک تخصص است و ایجاد جامعه انسانی کار همه انسانها است.
موقعیت تشکیلاتی برای من یک کیفیت است نه درجه و اعتبار، به این معنی که آیا انسانها میتوانند با ۴ ساعت کار در روز زندگیشان را بگذرانند؟ آیا درمان و بهداشت رایگان ممکن است؟ آیا دست مذهب از زندگی کودکان کوتاه میشود؟ آیا زندگی انسانهای سالمند تأمین و طول عمرشان زیاد میشود؟ آیا تحصیل رایگان میشود یا تحصیل به زبان مادری تضمین میشود. آیا ممکن است انسان بردگی مزدی و استثمار را برای همیشه از تاریخ زندگی بشر حذف کند؟ من میگویم بله ممکن است! همین حالا مردم بهپاخاسته ایران تمام این برنامه نه فقط جزو آرزوهایشان است؛ بلکه برایش جانفشانی میکنند.
انترناسیونال: وقتی جمهوری اسلامی سرنگون بشود چه رژیمی باید روی کار بیاید تا شما راضی باشید. آیا در آن صورت از فعالیت سیاسی بازنشسته میشوید؟
ناصر کشکولی: من در حال حاضر ۶۶ساله هستم و خوشبخت هستم که حکومت اسلامی مرا در سال ۵۹ نتوانست اعدام بکند و موفق به فرار شدم و حالا که در خارج کشور هستم روزانه علیه حکومت اسلامی مبارزه میکنم. اما بعد از سرنگونی رژیم، جامعهای خواهیم ساخت که همه مانند شهروندان برابر در آن کشور باشند. زندگی انسانها با آزادی و برابری همخوانی دارد نه با رقابت و حسودی و جنگ و لشکرکشی؛ بنابراین مردم برای حفاظت از چنین جامعهای قدم جلو میگذارند. آنوقت من فقط غرق در لذت و شادی زندگی انسانها میشوم و به خودم افتخار میکنم که مبارزهام را با اتکا به انساندوستی به پیش بردم. خدمت به جامعه و شکوفایی انسانها بالاترین لذت زندگی من است؛ بنابراین با ایجاد چنین جامعهای من میتوانم با خیال راحت بازنشسته شوم.
انترناسیونال: چرا حزب کمونیست کارگری را برای فعالیت سیاسی خودتان انتخاب کردید، بهعنوان یک عضو کمیته مرکزی این حزب چه پیامی برای مردم دارید؟
ناصر کشکولی: در طول حدود نیمقرن مبارزه، مرتب دنبال رهایی و جنگ برای آزادی بودم و در دوران کوران مبارزه با انسانهای زیادی آشنا و رفیق شدم که آنها هم برای آزادی و برابری میجنگیدند و داشتن حزب برای مبارزه یک ضرورت عاجل است. هیچوقت بدون حزب نبودم؛ اما قبل از انتخاب هر حزبی برای من مسئله این بود که در کدام حزب و در کنار چه کسانی میتوانم مبارزه برای ساختن یک جامعه انسانی را متحقق کنم. با همه وجود و آگاهیام به حزب کمونیست کارگری رسیدم. در طول مبارزهام یاد سخنرانی منصور حکمت در بهار سال ۱۳۶۲ در کردستان میافتم که گفت ما بایست چهره تغییر در زندگی روزانه مردم باشیم و چهره ما در هر شهر و روستا بهجز نیروی مسلح، باید به نیروی تأثیرگذار زندگی مردم تبدیل شود تا وقتی رژیم منطقه را از پیشمرگان گرفت مردم بدانند چه چیزی را ازدستدادهاند. چند نمونه فعالیت را میتوان نام برد. لولهکشی آب با همکاری مردم از چشمه به روستا، ایجاد مدرسه در روستا و آموزش بچهها، آموزش بهداشت بهویژه برای زنان، رسیدگی به بیماران و درمان آنها. این سخنرانی منصور حکمت تا حالا الگوی مبارزه من است. حزب کمونیست کارگری ایران به همین روش مبارزه میکند. تأثیرگذاری برای همین امروز و ساختن دنیای آزاد و برابر در فردای سرنگونی حکومت اسلامی.
خیلی از چپها مبارزه ما را در عرصههای مختلف رقیق کردن سوسیالیسم میدانستند و خارج از مبارزه طبقاتی ارزیابی میکردند درحالیکه کارگر وقتی میتواند آزاد بشود که کل جامعه را از دست نظام سرمایه رها کند؛ بنابراین مبارزه علیه اسلام سیاسی، علیه حجاب، آزادی زندانیان سیاسی، لغو اعدام و دهها عرصه دیگر برای حزب ما بخشی از نبردهای کمونیستی است و همچنین دخالت پیگیرانه در مبارزه مردم در همه عرصهها.
حزب کمونیست کارگری ایران، حزبی ایدئولوژیک نیست؛ بلکه قابلدسترس همه تولیدکنندگان ثروت اجتماعی در جامعه است و میداند چهکار میکند. به حزب خودتان بپیوندید.