جدید ترین

به یاد عزیز منصور حکمت در بیست و دومین سالگرد درگذشتش- او ضرورت زمانه بود!

متن سخنرانى حميد تقوائى در اولین مراسم بزرگداشت منصور حکمت بعد از مرگ او – تیرماه ١٣٨١، ژوئیه ٢٠٠٢

دوره هائى در تاريخ هست که بشريت نمايندگى نميشود. مبارزه هست، هميشه مبارزه هست، مردم معترض هستند، آرمان آزادى هست، آرمان برابرى طلبى و عدالت و رفاه هست، ولى زيرنويس تاريخ است، در متن نيست، به سياست ترجمه نميشود، در فرهنگ و هنر رسمى از کنارش ميگذرند. و هر چه هست تباهى و سياهى است. يک دوره نمونه اين تاريخ دوره قرون وسطى است، و نمونه ديگر زمانه ماست اگر منصور حکمت نبود.

ما دهه هاى آخر قرن بيستم را زندگى ميکرديم. دهه هائى که از آرمانهاى انسانى اول قرن ديگر در آن خبرى نبود. در سياست ايران و در سياست دنيا. دوره اى که، قرنى که، با انقلاب اکتبر شروع شد، و با تاچريسم و ريگانيسم ختم شد. قرنى که با جنبش سوسياليسم بين الملل شروع شد، و با اسلام سياسى ختم شد. درست در اين دوره است که منصور حکمت پا به تاريخ ميگذارد و ميگويد نه، نبايد اينطور باشد.

منصور حکمت زندگى سياسى اش را با انقلاب ٥٧ شروع ميکند. اين چه نوع انقلابى است؟ اين انقلابى است در پايان يک دوره فترت در تاريخ ايران. دوره اى که حتى آرمانهاى ابتدائى که در انقلاب مشروطه داشتيم، مثل عدالتخانه، مثل آموزش و پرورش، مثل برابرى، مثل بهداشت و علم که بايد از غرب آورده شود، اينها همه محکوم شده و جاى خودش را داده است به شرقزدگى. طالبوف و دهخدا جاى خودشان را داده اند به آل احمدهاى پلاستيکى. آرمان جنبش چپ آن دوره، که خود جزئى است از يک جنبش ضدشاهى، اينست که بايد در مملکت سوزن بسازيم. اعتراضش اينست که نفتمان را بردند، گويا، بقول دوستى، پولش را نميدادند، و ميخواست صنايع خودش را خودکفا کند، و آرمانش اين بود که روى دوش و گرده طبقه کارگر آهن را از خاک پاک آن مملکت بيرون بکشد و اتومبيل را در خاک پاک آن مملکت بسازد. اين آرمانى بود که جاى آزاديخواهى بلشويکى اوايل قرن را گرفته بود و حتى جاى آزاديخواهى طالبوفها و دهخداها و صادق هدايتها را.

انقلاب ٥٧ در آخر يک دوره فترت اتفاق افتاد و آرمان جنبش چپ آن دوره، آرمان جنبش ضدشاهى آن دوره – با غرولندهايش به اينکه سرمايه دارى در ايران خوب نيست، عقب مانده است، وابسته است، ما سرمايه دارى بهترى ميخواهيم – ايرانى بود که فوقش از ترکيه و يا فرانسه آنزمان فراتر نميرفت. تمام ادعاى ترقيخواهى و انساندوستى اش همين بود.

در همان دوره در سطح جهان چپ ايران در کنار راست فرانسه قرار ميگيرد. شما اگر افکار چپ ايران را به ايتاليائى ترجمه ميکرديد، ميديدند شبيه موسولينى حرف ميزند وقتى راجع به فرهنگ خودمان و نژاد پاک خودمان و آهن خودمان و آفتابه مسى خودمان و پيکان خودمان صحبت ميکند. زمانه فترت بود، زمانه قهقرا، در ايران و آنطور که خواهيم ديد، در تمام جهان.

اما انقلاب ٥٧ يک خصيصه کاملا ويژه و متمايزى داشت با آنچه قبلا اتفاق افتاده بود، با مثلا جنبش ملى کردن نفت و اتفاقات سالهاى سى و يا جنبش مشروطه. اين تمايز نقش طبقه کارگر بود.

انقلاب با جنبش خارج از محدوده شروع شد، و اين کارگران صنعت نفت بودند که گلوى رژيم شاه را فشردند و اين جنبش کارگرى بود که با اينکه زدندش و به شکست کشاندندش رنگ خودش را بجامعه زد؛ همه دموکراسى را با شورا تعريف ميکردند در ايران و هنوز هم دارند ميکنند. حتى مزورانى که خواستند انقلاب را بنام انقلاب بکوبند و کوبيدند، مجبور شدند نام شورا را از لنينيسم، از بلشويسم، از کارگرانى که درخيابانها بودند، بگيرند. اين کارگران جوابشان سوزن نميتوانيم بسازيم و نفتمان را بردند، و آهنگ دوتار عاشيقهاى آذرى نبود. کارگران ميخواستند دنيا را زير و رو کنند، کارگرانى بخيابان آمده بودند که رفاه ميخواستند، آزادى ميخواستند، برابرى ميخواستند. و آن جنبش دوران فترت، آن جنبش عقب مانده و پوسيده طبقات غير کارگر، خرده بورژواها و بورژواهاى ايران که لاى فشار امپرياليستها و ديکتاتورى شاه له شده بودند و بقول خود منصور حکمت در تمام عمر زير شنل سلطنت ناخنهايشان را جويده بودند و به “اسلام رهائيبخش” آوانس هاى خودشان را داده بودند، آنها ميخواستند به کارگر جواب بدهند. کارگر گفت نه! تو نماينده من نيستى! من صداى تو را نميشنوم! انقلاب نماينده ميخواست، صدا ميخواست، انقلاب بلندگو ميخواست و منصور حکمت آن بلندگو بود. ( کف زدن حضار)

به کارگران ميگفتند بخشى از بورژوازى معذور است، چون مترقى است، ملى است، حاجى برخوردارها هستند، کبريت سازى هاى تبريز هستند، مال خودمانند، و کارگران را از جلوى کارخانه ها بر ميگرداندند، ميگفتند اعتصاب نکنيد. ميگفتند خمينى مترقى است، جنبش خودمان است، ميخواهد آفتابه مسى بياورد، پول نفت را قرار است قسمت کند، خانمش پيانو ميزند. در استراتژى و تاکتيک آن جنبش چپ، خمينى جا داشت، اسلام “رهائيبخش” بود. آن جنبش راستش خمينى بود و چپش چريک فدائى. ولى همه از نظر آرمان و افق يک چيز را ميخواستند. ميخواستند ايران مستقل و خود کفا بشود، سرمايه دارى روى پاى خودش بايستد، و فرهنگ خودمان و آداب و رسوم خودمان را داشته باشيم. طبقه کارگر، کارگران بنز خاور، کارگران بيکارى که تحصن کردند، و منصور حکمت پلاتفرمشان را نوشت و بدستشان داد، کارگرانى که در اصفهان بلند شدند و کوبيده شدند؛ اينها ديگر به اين صداها گوش نميکردند. آنها منصور حکمت را ميخواستند. ضرورت زمانه بود منصور حکمت. صداى بشريت در انقلاب ٥٧ بود. انقلابى که شکستش دادند ولى بدون منصور حکمت آبرويش را ميبردند، افقش را کور ميکردند، سروشها و خاتمى ها ادعاى نمايندگيش را ميکردند. بدون منصور حکمت تاريخ شکست نخوردگان را کسى نمى نوشت و کسى نميساخت اين تاريخ را.(کف زدن حضار)

ژوبين رازانى، جوانى که با مارکسش و با کتاب کاپيتالش راهى ايران شد در سال ٥٧، آغاز انقلاب، پشتش به اين جنبش فترت نبود. از چپ جبهه ملى انشعاب هشتمش جدا نشده بود، از انشعاب پنجم حزب توده هم جدا نشده بود، شاخه دوم چريکيسم آمريکاى لاتين هم نبود. او اومانيست بود، شور بود، زندگى بود، و نقد کاپيتال مارکس بود. او آمد و گفت بورژوازى ملى نداريم، ثابت کرد نداريم. ايران سرمايه دارى است. چرت است ميخواهيد اين سرمايه دارى را رشد بدهيد. همين است که هست. يا سوسياليسم يا بدبختى و فترت و قهقرا. آزادى را به جنبش کارگرى بست. گفت اين ديکتاتورى را ميبينيد، بخاطر اينست که ميخواهند تسمه از گرده کارگر بکشند و تمام جامعه را باين خاطر در محاق قرار داده اند، در اختناق و خفقان قرار داده اند. اين علت ديکتاتورى شاه است، اين بخاطر بدجنسى شاه و يا سگ زنجيرى نيست. اين ضرورت سرمايه است. آزادى ميخواهيد، سرمايه را بزنيد. آن طبقه اى که ميگفت اينطورست در خيابانها بود. اين ديگر جنبش ملى نبود که جبهه ملى چى ها و حزب توده چى ها و فدائى چى ها ببرندش و بخورندش و به يغمايش ببرند. جنبش کارگرى بود که ميگفت آرى، تو راست ميگوئى. مارکسيسم انقلابيش به کارخانه ها رفت. خواندندش، دورش جمع شدند، حزب درست کردند و بوسيله آن جنگيدند.

بدون منصور حکمت جنبش فترت آن جامعه را به اعماق جهنمى ميبرد که حتى تصورش امروز براى ما ممکن نيست. آن سياهى که جمهورى اسلامى در ايران برقرار کرده و تمام آن اختناقى که ٢٤ سال است در ايران حکمفرماست، و يکى از وحشى ترين و عقب مانده ترين ديکتاتوريهاى بشرى است، يک نفر، يک جريان در مقابل آن ايستاد و هنوز هم ايستاده است؛ و در مقابل تمام آن خيل جنبش فترت که امروز زير عباى خاتمى و دو خرداد جمع شده، مارکسيسم انقلابى و کمونيسم کارگرى منصور حکمت ايستاد و گفت مذهب ضد انسان است، حقارت انسان است. آخوند خوب و آخوند بد نداريم. آخوندى هم که با عباى حرير بدنبال شاپرکها ميدود همان آخوندى است که با قيافه عبوس حکم سنگسار و اعدام را ميدهد. اينها سروته يک کرباسند.

بورژوازى را نه تنها در رژيم شاه بلکه در تمام جنبش ضد شاهى دوران فترت، در جنبش ناسيونال مذهبى آن دوره، افشا کرد و تا روز آخر عمرش همين کار را کرد. دوم خرداديها از دست منصور حکمت خواب راحت نداشتند. هر کسى که ميخواست بشريت را تحريف کند، هرکسى که قيافه اپوزيسيون بخودش ميگرفت تا رژيم اسلامى را تثبيت کند، هرکسى که ميخواست استحاله کند، هرکسى که ميخواست سرمايه دارى نوع ترکيه را بايران بياورد، هرکسى که ميخواست اسلام باصطلاح ليبراليزه شده را بجاى اسلام سرکوبگر بياورد، در مقابل همه اينها منصور حکمت ايستاده بود و خفه شان ميکرد. اين کرکس هائى که دور انقلاب جمع شده بودند را منصور حکمت پراند و نگذاشت ميراث انقلاب را بخورند. مشعل آن انقلاب در دست منصور حکمت بود، تا زنده بود، و امروز آن مشعل در دست ماست. ( کف زدن حضار).

منصور حکمت در ايران حرف ميزد، در انقلاب ايران پا بعرصه سياست گذاشت، ولى ايرانى نبود، مارکسيسم ايرانى نبود، انساندوستى مرز ندارد، منصور حکمت مرز نداشت. بفارسى مى نوشت ولى حرفهايش جهانى بود.

آن مارکسيسم و چپى هم که در ايران داشتيم در آنجا زاده نشده بود. سر رشته اش در جنبش چريکى و جنبش مائوئى و جنبش کمونيسم روسى بود که ترجمه اش در ايران آن گروهها شده بودند و در تمام دنيا همين بساط بود. ما اين دوره قهقرا را در دهه هاى هفتاد و هشتاد و نود، در دهه هاى آخر قرن بيستم، در تمام دنيا داشتيم. از اواخر دهه هفتاد، از همان موقعى که انقلاب در ايران شروع شد، در تمام دنيا دوره فترت آغاز شده بود. جهان منصور حکمت را ميطلبيد و نه فقط يک جامعه در يک کشور. تاچريسم و ريگانيسم آمد و گفت همين است که هست. زندگى همين است. برابرى طلبى محکوم شد، مطرود شد. آرمانگرائى به پوزخند گرفته شد، مارکسيسم را پائين کشيدند. مجسمه لنين را بهمراه همه آرمانهاى بشرى به خاک کشيدند، گفتند همين است که هست. اين دنياست، دنيائى که ما ساخته ايم و شما راه بجائى نداريد. و بعد از فرو ريختن ديوار برلين چپها اسم و رسم عوض کردند، مارکسيسم ديگر مد نبود. جنبشهاى ديگرى که به مارکسيسم دست انداخته بودند آنرا کنار گذاشتند، و آزاديخواهى جرم شد، برابرى طلبى جرم شد، آرمانگرائى جرم شد، حرف از انسان و انسانيت زدن جرم شد. ارزش و معيار همه ارزشها شد رقابت و سرمايه دارى بازار آزاد. و دنيا به دموکراسى آقاى بوش و آقاى ريگان تعظيم کرد. و چپها ناگهان کشف کردند که دموکراسى مارکسيسمشان گويا کم بوده. همان مارکسيسمهائى که منصور حکمت گفت مال طبقه ما نيست. مال کسان ديگر است. همان مارکسيسمهائى که ميخواستند با آل احمدهاى پلاستيکى در ايران انقلاب صنعتى کنند و در ايران سرمايه دارى ملى را رشد بدهند. آنها در تمام دنيا داشتند همين کار را ميکردند. منصور حکمت گفت اينها مال ما نيست، مال طبقه کارگر نيست.

در اين دوره منصور حکمت حزب کمونيست کارگرى را ساخت. در زمانى که کمونيستها پرچمها را پائين کشيده بودند، داس و چکشها را پاک کرده بودند، رنگ سرخ را رويش رنگ سفيد زده بودند، اسمشان را عوض کرده بودند. همه دموکراسى شده بودند، همه پارلمان شده بودند، همه کشف کرده بودند که شوروى شکست خورده و جز بازار آزاد راهى نيست. منصور حکمت در برابر همه اينها گفت نه! من حزب کمونيست کارگرى را ميسازم و تازه برميگردم به مارکس، به کارگر تکيه ميکنم و شد صداى آزاديخواهى بشر زمانه ما. از انقلاب ٥٧ بلند شد تا به تمام دنيا بگويد که دموکراسى پوچ است. دموکراسى بر سر آزادى انسان نيست، دموکراسى بر سر حاکميت يک طبقه است. پارلمانتاريسم آزاديخواهى نيست. بشر يک فرد نيست که يک روز ميرويد راى اش را ميگيريد. بشر کسى نيست که شما مثل بوکسورها در رينگ بوکس مى اندازيدشان بجان هم و ميگوئيد ببينيد رقابت جزء ذاتشان است، اين ذات بشر نيست. دو نفر را ميگذاريد جلوى هم و ميگوئيد بکش و يا کشته شو، خب مجبورست بکشد. کشتن جزء ذات بشر نيست، رقابت جزء ذات بشر نيست. منصور حکمت گفت بشر ميخواهد آزاد زندگى کند و آزادى ميخواهد، رهائى ميخواهد. او انسان را به مارکسيسم برگرداند و مارکس را به کارگر برگرداند و سوسياليسم و آزاديخواهى را به دنيا برگرداند. ” دموکراسى، تعابير يا واقعيات” را نوشت. نقد آن ناسيوناليسمى را نوشت که بعد از فروپاشى شوروى از يوگسلاوى بلند شد و همه جهان را گرفت. و امروز در ايران دارند طرح فدراليسمشان را علم ميکنند، و دارند تکه پاره کردن جامعه را خواب ميبينند. منصور حکمت نقد ناسيوناليسم امروز را نوشت و گفت اين ناسيوناليسم دوره مارکس نيست، ناسيوناليسم دوره لنين نيست، اين قومپرستى است، اين فاشيسم است. اين انداختن همسايه ها بجان يکديگر است، همانطور که در سراسر يوگسلاوى چنين کردند و فردا ميخواهند در ايران همين کار را بکنند. اگر منصور حکمت در مقابلشان نبود مانعى براى اين کار نداشتند.

او در مقابل اسلام سياسى که دنيا را گرفت ايستاد. در دوره قهقرائى که دنيا را داشتند بقعر تاريخ ميبردند و همه لجن تاريخ را رو ميآوردند، و مذهب ميشد پرچم آزاديخواهى، اسلام در سياست جا باز ميکرد و اسلام سياسى را حتى در غرب هم احترامش را داشتند: اگر گوشه تروريسمش به منافع غرب برنخورد چه اشکالى دارد؛ بگذار سر مردم خودش را ببرد. جزئى از نظام سياسى دنيا شد اسلام سياسى. اگر اسلام سياسى منصور حکمت را در مقابل خود نداشت، دنياى ما بسيار تاريک تر ميبود. اگر منصور حکمت در مقابل اسلام سياسى نمى ايستاد، اگر در مقابل دموکراسى پارلمانى و ناسيوناليسم نمى ايستاد، و اگر در مقابل سرمايه دارى بازار آزاد منصور حکمت را نداشتيم، آنوقت بايد تاريخ شکست خوردگان را مينوشتيم.

در ١١ سپتامبر وقتى اين اسلام سياسى با معماران گذشته اش شاخ به شاخ شد و دنيا را آقاى بوش تقسيم کرد به دو جبهه ” يا با ما هستيد و يا با تروريسم” منصور حکمت گفت نه، جهان ديگرى هست، جهان متمدن. و پرچم جهان متمدن را بلند کرددر مقابل تروريسم ناتو و در مقابل تروريسم اسلامى. ( کف زدن حضار).

منصور حکمت را از تاريخ معاصر بگيريد، به قرون وسطى ميرسيد. لنين را از اين تاريخ پاک کردند، مارکس را پاک کردند، به دستاوردهاى انقلاب اکتبر خنديدند؛ اگر منصور حکمتى نبود، بشريت دنيا، کارگران دنيا، نمايندگى نميشدند، در زيرنويس ها هم نمى آمدند. امروز حزب ما در متن تاريخ ايران است و جنبش منصور حکمت در متن تاريخ جهان است. ( کف زدن حضار).

و چه خوشبخت بوديم ما که همدوره او بوديم و همسنگر او بوديم و همرزم او بوديم. ما تاريخ شکست نخوردگان منصور حکمت را به تاريخ پيروزمندان تبديل ميکنيم. ( کف زدن حضار).

منصور حکمت زنده است در نوشته هايش، در يک يک ما، در جنبشش و در حزبش، ولى قبل از هر چيز منصور حکمت زنده است چون زندگى با اوست.

زنده باد منصور حکمت. ( کف زدن ممتد حضار).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *