جدید ترین

ادبیات سوسیالیستی: حزب سیاسی و فرقه های ایدئولوژیک – حمید تقوائی

حمید تقوایی

فایل پی دی اف ویژه پیاده کردن روی تلفن همراه

فایل پی دی اف ویژه پیاده کرده روی تبلت یا دسکتاپ

توضیحات: منتشر شده در ۸ دی ۱۳۹۱
این نوشته بر مبنای سمیناری تحت عنوان “حزب سیاسی” که در جوار پلنوم ۳۴ کمیته مرکزی حزب، ژوئن ۲۰۱۰، برگزار شد تدوین و تنظیم شده است.

“ما کمونیستها تحت سرکوب زندگی کرده ایم. بما گفته اند نمیتوانید بیائید بیرون و علنا و آزادانه بالای چهارپایه بروید و برای مردم صحبت کنید. بما گفته اند میتوانید با رفیق خودتان در یک گوشه ای، در کوچه ای، مخفیانه، جایی که صدایتان را کسی نمیشنود هر چه میخواهید با هم پچ پچ کنید. .. این فرقه شماست و با زبان فرقه ای خودتان هر چه میخواهید به هم بگوئید …


در این حاشیه ما و امثال ما یاد میگیریم که حزب کمونیستی را از ابزاری برای مبارزه تبدیل کنیم به دالانی برای بیتوته کردن و زندگی، ظرفی برای بودن، برای زیستن که باید در آن سنت زندگی کرد. … این نوع کمونیست هر گاه از آن سنت بیرون می آید دیگر در جامعه غریبه است، دست و پا چلفتی است، هیچکاره است. سرش کلاه میگذارند و روانه اش میکنند. تا می آید بیرون بگوید من میخواهم انقلاب کنم یکی که تا دیروز کاری به مارکسیسم نداشته است، استاد دست راستی دانشگاه لندن یا دانشجوی فوق لیسانس پلی تکنیک تهران است و یا فرزند نمازخوان فلان حاج آقاست که فرستاده اند فرانسه درس بخواند، فوری جلویش سبز میشود که آقا این حرف شما با مارکسیسم مغایر است، مگر شرایط عینی و ذهنی برای انقلاب شما آماده است؟ و کمونیست ما هاج و واج میشود که راستی؟ مغایر است؟ و دوباره در لاک خودش فرو میرود و میرود که درباره شرایط عینی و ذهنی انقلاب کارگری و ملزومات رسیدن نوبت تاریخی سوسیالیسم در سال ۳۰۰۰ در فرقه خودش بحث کند.

تا کمونیست پایش را در میدان قدرت میگذارد ۵۰ مبصر اجتماعی پیدا میشود که بگوید نمیشود آقا. شما تئوریک هستید، شما سنت دارید، شما به قانونمندی تاریخ معتقدید، شما مارکس دارید. طبقه تان کو؟”


منصور حکمت در “حزب و جامعه: از گروه فشار تا حزب سیاسی”


این بحثی است در مورد حزب سیاسی ولی فکر میکنم در ابعادی که تا کنون واردش نشده ایم و شاید هم نمیتوانستیم بشویم. به این دلیل که امروز یک مساله واقعی و زنده این بحث را در دستور ما گذاشته است. مانند خیلی از بحثهای تئوریکی که در تاریخ حزب داشته ایم و من بعدا به این موارد اشاره میکنم. هر وقت جنبش ما در نقطه عطفی قرار گرفته و شرایط واقعی ایجاب کرده است که ما یک کار ویژه ای بکنیم به موانعی برخورده ایم که وقتی دقت میکنید می بینید خیلی مشابه هم بوده اند. گویا یک نوع مانع است که مدام زیر آب میرود و جای دیگری سر در میآورد.

چیزی که توجه مرا به این بحث حزب و قدرت سیاسی در شرایط امروز جلب کرد انقلاب و شرایط انقلابی حاضر در جامعه است. ما جنبش جاری را انقلاب نامیدیم نه فقط به این دلیل که فکر میکردیم حتما میتوانیم تعمیقش کنیم و رهبریش را در دست بگیریم و پیروزش کنیم و غیره. البته ما تمام تلاشمان را میکنیم که چنین بشود ولی حتی اگر نتوانستیم این نقش را ایفا کنیم باید برگردیم و ببنیم درد کجاست؟ مشکل کجاست؟
میشود تئوریهائی داشت که خیلی عافیت جویانه باشد. تئوری که به شما اجازه میدهد وقتی طوفان میآید سرتان را بدزدید و طوفان که فرو نشست سرتان را بلند کنید و هنوز همان فرقه و همان جمع باشید و حتی به مواضعی هم که گرفته اید افتخار کنید. انقلابی آمده و رفته است و شما آنرا حرکت ارتجاعی بر آورد کرده اید و حالا هم که شکست خورده پیروز شده اید!


میتوانید این جنبش را ارتجاعی نخوانید ولی آنرا انقلاب هم ندانید. بگونید این بحران است، تحول است، شورش است ولی هر چه هست انقلاب نیست. بگوئید انقلاب در صورتی است که طبقه کارگر به خیابان بیاید؛ طبقه نیامد، من هم نیامدم!

میتوانید بگوئید که انقلابی که من میخواهم خیلی از این عالیتر است. اهداف خیلی بزرگتر و ریشه ای تری را باید متحقق کند. خیلی عظیمتر و خیلی میلیونی تر. با تظاهرات کوبنده و اعتصابات کارگری و قیام و غیره و غیره و من منتظر چنین انقلابی هستم و این روز من نیست هنوز.

میتوانید همه این نوع تئوریها را داشته باشد و بعد بر اساس این نظرات به آن حزب و نیروئی که جنبش حاضر را یک انقلاب میداند حمله کنید که میخواهد با سبز و یا ناسیونالیستها بسازد و یا پوپولیست است: “انقلاب بدون کارگر؟! مگر در عصر سرمایه داری میشود چنین انقلابی داشت؟! شما پوپولیستید!” و یا انتقاد کنید که “انقلاب انسانی برای حکومت انسانی؟ سوسیالیسمتان کمرنگ شده است! دارید در مقابل لیبرالها و حقوق بشریها جا میزنید.” یا میتوانید بگوئید بخیابان رفتن در کنار ناسیونالیستها چراغ سبزی به سلطنت طلبها است. از کی تا حالا کمونیستها هم هدف و هم شعار و هم سیاست نیروهای ناسیونالیست شده اند؟!” میتوانید بگوئید ” ببین دارند شعار سکولاریسم تو را سلطنت طلبها هم میدهند، خجالت بکش! این چه جور سکولاریسمی است که سلطنت طلب هم قبول دارد؟! این چه ده فرمانی ( ده خواست فوری مردم که حزب در تیرماه گذشته اعلام کرد) است که چهارتایش را نیروهای راست هم قبول دارند”! امروز که در بحثهای پلنوم این پرونده هم رو شد که یک حوزه علمیه در قم هم با چند تا از این ده خواست فوری انقلاب موافقت خودش را اعلام کرده! “این چه جور ده فرمانی است؟! آخر ناسلامتی طبقه کارگری گفته اند و رادیکالیسمی گفته اند، سوسیالیسمی گفته اند. یک و فقط یک طبقه است که اهداف و سیاستهای انقلابی دارد و اگر طبقه دیگری هم همراه شما آمده، خب خراب کرده اید. حتما آب قاطی سوسیالیسمتان کرده اید. حکومت انسانی؟ همه بورژواها هم این را میگویند. مرزبندیتان با حقوق بشریها چی شد؟ سوسیالیسم است که هیچ نیروی دیگری قبول ندارد. و بنابراین فقط باید گفت سوسیالیسم!”


میشد همه این حرفها را زد و این مواضع را گرفت و این کار را هم کردند. وقتی دقت میکنید می بینید هیچیک از این ایرادات و انتقادات جدید نیست. بهیچوجه جدید نیست. ما مشخصا در عمر سیاسی این حزب و بهترست بگویم در عمر سیاسی جنبشی که امروز حزب ما ثمره آنست ( از اتحاد مبارزان تا بحال) سه مقطع تعیین کننده داشته ایم که در هر سه مقطع چنین برخوردهائی بما شده است. من به این میگویم برخورد خرده بورژوائی و چپ غیر کارگری. و وقتی این سه مقطع را مقایسه کنید متوجه میشوید که چقدر شبیه هستند. تاریخ تکرار میشود و بار دوم بعنوان کمدی. این دفعه سوم است و دیگرخنده هم ندارد. سه بار این اتفاق در عمر سیاسی جنبش ما افتاده است و من این موارد را توضیح میدهم.

بار اول وقتی بود که میخواستیم حزب کمونیست ایران را بسازیم. دقت کنید رفقا. ببینید چقدر بهانه ها و تئوریها و رادیکال نمائیها در نقد ما شبیه هم بوده است. در مقطع تشکیل حزب کمونیست ایران انتقادات چپ خرده بورژوائی شروع شد که “مگر بدون کارگر میشود؟ تئوری پیوند چه شد؟ اتحاد مبارزان چند تا کارگر داری؟” رفقائی که آن موقع در سمینار شمال بودند یادشان هست. در خود کومه له در بحثهای مقدماتی تشکیل حزب جناح ناسیونالیستی که نمیخواست حزب درست بشود با این نوع نظرات جلو می آمد. “کارگرها کو؟ مگر حزب را میشود روشنفکران بسازند آنهم در کوه و کمر؟ حزب باید در کارخانه ها و با پیشروان کارگری ساخته بشود. مگر شما حزب طبقه کارگرنیستید؟ ” ما در مقابل این کارگرنمائیها ایستادیم و جواب تئوری پیوند و کل این نوع نظرات را دادیم. جواب این تز را که “تا سوسیالیسم با طبقه کارگر پیوند نخورد نمیشود حزب ساخت” را دادیم. و به این نوع مدعیان گفتیم که مساله شما اینست که اصلا نمیخواهید حزب بسازید نه اینکه خیلی مارکسیست هستید. تئوری ای ساخته اید برای نساختن حزب. چپی بود که از بعد از خراب کردن حزب توده عرض چند دهه ایجاد حزب را به یک تابو تبدیل کرده بود. “حزب نمیشود ساخت چون طبقه کارگر آماده نیست. چون طبقه کارگر با سوسیالیسم پیوند نخورده. چون جنبش کارگری عقب مانده است. چون جنبش کارگری حتی نومید است و باید موتور کوچکی درست کرد که موتور بزرگ را براه نداخت. حزب نمیخواهیم برای اینکه فیدل کاسترو در کوبا حزب نداشت. حزب نمیخواهیم برای این جنگ چریکی حزب لازم ندارد. حزب نمیخواهیم برای آنکه جبهه خلق و محاصره شهرها از طریق دهات بدون حزب هم میشود. جبهه میخواهیم، گروه چریکی و پارتیزانی میخواهیم و همه اینها را هم میشود درست کرد ولی حزب را نمیشود. مگر لنین نگفت تئوری پیوند؟ مگر مارکسیستها میتوانند بدون پیوند خوردن با طبقه حزب درست کنند؟” حالا غیر کمونیستها ده تا حزب درست کرده اند اما نوبت کمونیستها که میرسد هزار تا مانع “تئوریک” از زمین سبز میشود “نه، تئوری اجازه نمیدهد”! همان بچه حاجی مورد اشاره منصور حکمت سرو کله اش پیدا میشود. مارکسیسم بعنوان نهی از منکر از همین جا وارد میشود. مارکسیسم بعنوان چه نباید کرد. تئوری ای که میگوید کارهای معینی را نباید کرد. “حزب نمیشود ساخت. اگر مارکسیستی و اگر رادیکالی، اگر خیلی به طبقه کارگر متعهدی امروز در این جامعه حزب نمیشود ساخت چون هنوز سوسیالیسم با طبقه پیوند نخورده”. کی پیوند میخورد؟ والله و اعلم!

ما جواب این تئوری بافیها را دادیم و حزب ساختیم و بقیه جاماندند وهنوزهم پیوند نخورده اند! جواب تئوریک آنها را دادیم، بحث کردیم، سمینار گذاشتیم وغیره. اینجا نمیخواهم وارد تاریخچه شمشیرزدنهای تئوریک بشوم. به هرحال کنگره موسس حزب کمونیست ایران در ادامه این بحثهای نظری تشکیل شد و همه سازمانهای چپی هم که آن زمان در کردستان، در جائی که به دره احزاب معروف بود، حضور داشتند به حزب و کنگره موسس دعوت کردیم. راه کارگر و شاخه های مختلف فدائی و غیره. جواب دادند که حزب شما کاغذی است چون کارگرها این حزب را نساخته اند و با سوسیالیسم پیوند نخورده اند و غیره. و هنوز هم حزبشان را نساخته اند. هنوز هم شاخه چهارم فدائیان هواداران مبارزین راه طبقه کارگر است تا بالاخره کی به حزب برسد! آن چپ جا ماند و ما بجلو آمدیم و دیگر هیچ کسی نه در حزب کمونیست ایران و نه بطریق اولی در حزب کمونیست کارگری این مشکل را نداشت که گویا وقتی مارکسیستها میخواهند حزب درست کنند باید یک چیزی را با یک چیزی پیوند بدهند. که همه اش هم متافیزیسم است. معلوم نیست چی را باید با چی پیوند داد. سوسیالیسم چیست، جنبش کارگری چیست، کی پیوند برقرار میشود، چند تا کارگر باید کمونیست باشند، این متر دست کی است؟ اینها هیچکدام معلوم نیست. اصل قضیه اینست که با یک مارکسیسم بورژوائی طرفیم. این مارکسیسم بورژوائی سر بزنگاهها، درست در مقطعی که طبقه کارگر ایران میخواهد حزبش را بسازد پیدایش میشود و مانع تراشی میکند. روشن است که نمیتواند بگوید زنده باد سرمایه؛ میگوید زنده باد مارکس و زنده باد لنین و در برابر شما می ایستد. دست میبرد به چه باید کرد لنین که چه نباید کرد خودش را نتیجه بگیرد. “این حزب تو لنینی نیست، این کمونیستی نیست، بدرد نمیخورد” و خودش هم حزبی نمیسازد. این همانطور که گفتم نهی از منکر است. ظاهرا مارکسیسم تئوری ای است که بجای اینکه اراده انسان را وارد تاریخ بکند اراده انسان را میگذارد توی پستو و درش را می بندد. اگر عده ای آستین بالا زده اند که حزب کمونیست درست کنند نمیشود چون تئوری، تئوری چه نباید کرد است و نه تئوری چه باید کرد. لنین از چه باید کردها حرف میزد این چپ هپروتی مریخی خرده بورژوائی تئوری برایش تحلیل بررسی و راهنمای “چه نباید کرد” است. نباید حزب ساخت، نباید قدرت سیاسی را گرفت، نباید در انقلاب شرکت کرد!

مقطع دومی که سرو کله این دوستان پیدا میشود وقتی است که منصور حکمت بحث حزب و قدرت سیاسی را مطرح میکند. عینا همان کلیشه ها مقابل ما قد علم میکنند. “حزب و قدرت سیاسی؟! حالا حزب را ساختید یک غلط نوزده ولی قدرت سیاسی را هم میخواهید بگیرید؟ نشد! به این دیگر نمیشود رضایت داد. حزب را ساختید و نتوانستیم جلویتان را بگیریم ولی قدرت سیاسی را دیگر نمیشود گرفت. اینجا که دیگر روشن است باید اقلا شوراهای کارگری ایجاد شده باشند. شوراها باید قدرت بگیرند. مگر قرار نیست قدرت سیاسی را طبقه کارگر بگیرد شما چکاره اید؟ حزب هستی باش ولی دست بقدرت سیاسی نزن. مجاز نیستید!” لنین به هوا رفت، مارکس در قبر جابجا شد، کمونیسم و سوسیالیسم از بین رفت، چرا؟ چون منصور حکمت کمونیستی پیدا شد که گفت با ده درصد آن جامعه قدرت سیاسی را میگیریم. کفر گفت! و یک عده با همین پرچم کارگر پناهی از حزب رفتند. حزب را قبول کرده است ولی سر پیچ بعدی دوباره فیلش یاد هندوستان میکند! حزب را قبول کرده است ولی به عنوان همان گروه فشاری که منصور حکمت در نظریه حزب و قدرت سیاسی نقدش کرد. میگویند “هیچ حزب کمونیستی حق ندارد مدعی قدرت سیاسی باشد. مگر قرار نیست ما دولت را زوال بدهیم؟ مگر قرار نیست خود طبقه کارگر قدرت را بگیرد؟ طبقه باید قدرت سیاسی را در دست بگیرد و مکانیسم این هم معلوم است از طریق شورا و کمون و کلا تشکلهای طراز کمون. شما حزب درست کردید ولی پایتان را از گلیمتان درازتر نکنید. حزب باید کاری بکند که شوراها بیایند جلو و بروند قدرت را بگیرند. و تا وقتی اینطور نشده قدرت سیاسی میوه ممنوعه است. و کسی که بخواهد به این میوه دست ببرد رویزیونیست است و اپورتونیست است و لیبرال است و بورژوا است و بوروکرات است، میخواهد از بالا حکومت کند و دیکتاتوری حزبی برقرار کند و توتالیتر بشود و غیره و غیره.” این نوع حرفها را زدند و رفتند. این اولین باری بود که در این نقطه عطفهای نظری- عملی خونریزی دادیم. رفتند و دیدیم کجا سر درآوردند.


مقطع سوم امروز است. حزب و انقلاب. باز ترمزها را کشیدند:” انقلاب؟ انقلاب بدون طبقه کارگر؟! این انقلاب است؟ این جنبش توده علی العموم مردم که الله و اکبر و میرحسین میگوید و سبز است و با انتخابات دعوایش را شروع کرده، چپ هیچ جایش نیست و به فراخوان چپ جواب نمیدهد، این انقلاب است؟! انقلاب وقتی است که طبقه کارگر توی خیابان باشد. و چون در این حرکت از طبقه کارگر خبری نیست بنابراین انقلابی در کار نیست و باید به خانه رفت! تئوری حزب و قدرت سیاسی قبول ولی الان موقعش نیست! این انقلاب نیست! مارکسیستها به این انقلاب نمیگویند!” بچه حاجیه باز پیدایش میشود و مارکسیسمش را جلویت پهن میکند. و ظاهرا خیلی هم رادیکال و خیلی هم سرخ. در تمام این سه مقطع اگر شما عکس بگیرید و اگر در واقعیت بیشتر از یک میلیمتر رخنه نکنید آنوقت ممکن است به این نتیجه برسید که حق با این مارکسیسم نهی از منکری است. چه جریانی از این کارگری تر که میگوید بدون پیوند با کارگران نمیشود حزب ساخت؟ چه جریانی از این کارگری تر که میگوید شوراها باید قدرت را بگیرند و نه حزب؟ و چه جریانی از این رادیکال تر که میگوید تا کارگر در خیابان نباشد آن حرکت را قبول ندارم؟ چقدر سرخ، چقدر کارگری!

این وظیفه ما است که یقه این خرده بورژوازی را بگیریم و از زیر این بلبل زبانیهای تئوریک بیرونش بکشیم و سکه یک پولش کنیم. همانطور که در دو مقطع گذشته کردیم. این بار چنین به نظر میرسد که حزب ما از لحاظ نظری بیشتر از دو مقطع گذشته نا آمادگی و گیجی از خود نشان میدهد. البته در بحث قدرت سیاسی حدود نود نفر رفتند ولی این بار از لحاظ تئوریک نا آماده تریم. من چنین انتظاری نداشتم چون برای انقلاب ما چهار کنگره است کار کرده ایم. خودمان را آماده کرده ایم. پلنوم بعد از پلنوم و بحث بعد از بحث و سمینار بعد از سمینار. این بار می بینید همان خرده بورژا که قبلا دوبار در مقابل ما قد علم کرد این بار در صفوف پیروان منصور حکمت و تحت نام او حضورش را اعلام میکند. این بار آویزان شده است به منصور حکمت. امروز جریانات دیگری هم ادعای کمونیسم کارگری دارند، و این نوع نظرات بطور صریح و روشن از جانب این مدعیان مطرح میشود. و این مدعیان، آنها که با منصور حکمت تا بحث تاریخ شکست نخوردگان آمده بودند، مدتها قبل از شروع این انقلاب دنده عقب ها را گرفته بودند که “این جنبش سرنگونی نیست. این جنبش شکست خورده است. بحران جمهوری اسلامی حل شده است. احمدی نژاد پرچم ناسیونالیسم ایرانی را هم بلند کرده است. رژیم در منطقه قدر قدرت شده و تثبیت شده. انقلاب ۵۷ هم اسلامی بود و ۱۸ تیر سال ۸۷ هم زیر پرچم ناسیونالیسم راست بود و چپ در جامعه ضعیف است و هژمونی راست برقرار است و غیره”. البته میدانید که یک قطبی درست مقابل منصور حکمت این حرفها را میزند. آنتی حکمتیسم این حرفها را میزند. ولی با سایه روشنهائی همین نظرات در میان همه نیروهای چپ خارج از حزب ما رواج دارد. مساله این نیست که عده ای نظرات منصور حکمت را نفهمیده اند. مساله اینست که این نظرات بدرد اهداف سیاسی و عملی آن طبقه ای که این چپ نمایندگی اش میکند نمیخورد. با اهداف و سیاستهای چپ غیرکارگری خوانائی ندارد که جنبش جاری را بعنوان انقلاب برسمیت بشناسد و معتقد باشد باید در این انقلاب دخالت کرد و رهبریش را بدست گرفت و جمهوری اسلامی را انداخت و غیره. چپ خرده بورژوائی تئوری ای لازم دارد که دوباره پاسیفیسم و خانه نشینی را عین رادیکالیسم جا بزند.

همانطور که گفتم این اپیزود سوم است که ما با این نوع نظرات روبروئیم و امیدوارم در این سمینار نشان بدهم که چقدر این بار نقد این نوع نظرات مهم تر و اساسی تر است. دیگر به جبهه های آخر رسیده ایم. این مساله بطور عاجل و مبرمی روی میز ما است. حزب را میشد یکسال دیر تر و یا یکسال زودتر ساخت. بحث حزب و قدرت سیاسی را هم یک کنگره قبلتر و یا دو پلنوم بعدتر میشد مطرح کرد ولی این بار وقت نداریم. تا بیائید خودتان را بطور تئوریک تقویت کنید انقلاب آمده است و رفته است و آن چپ خرده بورژوائی برده است. کافی است آنقدر تردید و تامل و گیجی بوجود بیاورند که انقلاب بیاید و برود و باز برو تا سی سال دیگر. که چی بشود؟ که دوباره بساط مجلس موسسان و بحران آفرینی در مرزها و لشگرکشی پارتیزانی و رفراندوم و قانون اساسی و فدرالیسم و غیره را بعنوان راههای کسب قدرت سیاسی جلویمان پهن کنند! میخواهند گفتمان برگردد به این موضوعات. میگویند “کجای مارکسیسم گفته است این انقلاب است؟ اگر شما مارکسیست هستید باید خانه بنشینید! آنقدر نگوئید انقلاب میتواند پیروز بشود و باید رهبر این حرکت بشویم. مارکسیسم وسوسیالیسمتان بر باد میرود”. زنده باد پاسیفیسم و بی عملی!

روشن است که ما با تئوری و یا نظرات متفاوت در یک صف و جنبش واحد روبرو نیستیم، ما با طبقات و جنبشهای طبقاتی متفاوت روبروئیم. مثل همه تقابلها و جنگهای نظریمان. اینطور نیست که کسی لنین را بد فهمیده بود و یا بخاطر عشقش به لنین میخواست با پیوند حزب بسازد و هنوز بعد از پنجاه سال نساخته است، و تئوری نساختن حزبش را هنوز نگهداشته اشت. قضیه برعکس است. طبقات و جنبشهای طبقاتی به تئوریهائی متوسل میشوند که به اهداف سیاسی و منافع طبقاتیشان خدمت کند. اگر نظریه ای مطرح کنید که ثابت کند میشود بقول منصور حکمت با چهار نفر حزب ساخت، این بدرد خرده بورژوا نمیخورد. این بدرد جریانی که میخواهد سرمایه های کوچک را رشد بدهد تا ظاهرا کارگر به حقوق سندیکائی بیشتری برسد نمیخورد. چپ غیر کارگری حتی در شیوه ای که نظراتش را تئوریزه میکند داد میزند ربطی به طبقه کارگر ندارد.

طبقه کارگر خودش باید حزب بسازد، خودش باید قدرت را بگیرد، خودش باید انقلاب کند”.
باید پرسید خود شما کجا تشریف دارید؟ اینها نمیتواند مساله سوسیالیستی باشد که خودش دست اندر کار جنبش کارگری است.

میگویند طبقه کارگر باید “خودش” قدرت را بگیرد، یا باید “خود شوراها” قدرت را بگیرند. باید پرسید بدون حزب؟ آیا امکان دارد که توده کارگر بدون حزب شوراهایش را تشکیل بدهد و قدرت را بگیرد؟ آیا سوسیالیسم از شورا در میآید؟ آیا نباید حزبی باشد که سیاستهای سوسیالیستی را در شوراها و در میان توده کارگر کجا بیاندازند؟ آیا حزبی لازم نیست که حتی همین ایده قدرت گیری شوراها، شعار “تمام قدرت به شوراها” را بمیان توده کارگران و جامعه ببرد؟ بخش اعظم شوراهای دوره انقلاب اکتبر اس. آر. و منشویک بودند. اما تنها بلشویکها بودند که با شعار تمام قدرت به شوراها انقلاب اکتبر را به پیروزی رساندند. شورا بدون حزب راه بجائی نمیبرد. یک حزب لنینی لازم است تا سیاستهایش را بدرون شوراها ببرد و یک انقلاب سوسیالیستی را پیروز کند.

و امروز در رابطه با انقلاب همین حرفها را میزنند. از یک طرف حضور طبقه کارگر به پیش شرط حقانیت انقلاب و جنبش انقلابی تبدیل میشود (که پائین تر به این جنبه میپردازم ) و از طرف دیگر یک تصویر ایده الیزه، غیر واقعی و مریخی از انقلاب داه میشود که هیچوقت در دنیا اتفاق نیافتاده و نخواهد افتاد. مثل همان سوسیالیسمی که اینها مدعی اش هستند و هیچوقت نوبتش نمیرسد این انقلابی هم که ظاهرا اینها مدعی اش هستند هیچوقت فرا نمیرسد. اصلا منتظر چنین انقلابی نیستند، دردشان این نیست، امرشان این نیست. دیدیم کسانی که در سال ۹۹ در نقد بحث حزب و قدرت سیاسی حزب را ترک کردند به خط دو خرداد رسیدند. رفتند بدنبال رشد کارگاههای کوچک و بورژوازی خرد. کسی که ادعای انترناسیونالیسم کارگری داشت و ظاهرا نگران این بود که بحث حزب و قدرت سیاسی طبقه کارگر را از قدرت سیاسی محروم کرده است عملا به گروه فشاری بر دوخرداد تبدیل شد. امروز هم همان داستان است.

امیدوارم تا اینجا روشن شده باشد که ما با چه پدیده ای روبرو هستیم. و این پدیده باید گفت متاسفانه عظیم است. این پدیده یک تجربه و یک عملکرد و یک زندگی سیاسی بقول منصور حکمت منجمد در یخ است که به آسانی ذوب نمیشود و من وقتی این را می فهمم که تاثیراتش را در صفوف خودمان می بینم. کسانی که با بحثهای حزب و جامعه و حزب و قدرت سیاسی بار آمده اند و ظاهرا این بحثها را فهمیده اند وقتی به حزب و انقلاب میرسند جا میزنند. مثل کشی که وقتی ولش میکنند بر میگردد سر جای اولش. بر میگردند به تئوریهای ماقبل تشکیل حزب کمونیست کارگری و حتی حزب کمونیست ایران. این حالت را من مشاهده میکنم.

اما چرا این بار جواب این چپ غیر کارگری در نظریه حزب سیاسی است؟ به نظر من باید با نظریه حزب سیاسی به جنگ اینها رفت چون آنچه تماما در این نوع نظرات غایب است سیاست کارگری است. سیاست طبقاتی کارگر. این در نهایت یک جنگ طبقاتی است. بخصوص در شرایط انقلابی آن چپ غیر کارگری که کمونیسم اش ربطی به کمونیسم مارکس یعنی “ماتریالیسم پراتیک” ندارد و مساله اش تغییر دنیا نیست و کارش تفسیر دنیا است همیشه دنیا را طوری تفسیر میکند که به بی عملی و پاسیفیسم کارگر منجر بشود. که کارگر را بخانه بفرستند، که کارگر بگوید این جنبش من نیست، نمیخواهم رهبرش بشوم و بکشد کنار. کارگر در حاشیه جامعه بماند تا انقلاب بیاید و برود و بعد باز برگردند سر همان کارهای همیشگیشان. برای چپ بورژوائی بخصوص در شرایط انقلابی این “خطرناک” است که یک حزب کارگری با ادعای رهبری بمیدان بیاید. بگوید میتوانم و باید قدرت سیاسی را بگیرم. هر سی سال یکبار یک فرصت پیش می آید و این هم یکی از این فرصتها است. سی سال دیگروقت نداریم. ظاهرا این حرفها را نمیشود زد اینها مارکسیستی نیست. این صورت مساله است. باید با نظریه حزب سیاسی به مقابله با این مساله برخاست. این از مواردی است که پانزده سال قبل از بروز مساله جواب را داریم. فقط این را باید ببینیم.


رفقا من در سال ۲۰۰۳ سمیناری داشتم با عنوان حزب و انقلاب که بعدا در بسوی سوسیالیسم هم چاپ شد. یک تز اصلی آن سمینار این بود که برای حزب انقلاب حلقه بین جامعه و قدرت سیاسی است. و کمونیسم کارگری، طبقه کارگر و حزبش، نمیتواند بدون انقلاب قدرت سیاسی را بگیرد. بجز انقلاب هیچ مکانیسم واقعی وجود ندارد که حزب طبقه کارگر بقدرت سیاسی برسد. هیچ جای دنیا هیچ کمونیستی بدون انقلاب بقدرت نرسیده است و نخواهد رسید. البته کار کمونیستها خلق انقلاب نیست، انقلاب یک تحول عینی است که اتفاق میافتد، اما امر کمونیستها تعمیق و سازماندهی انقلاب و رهبری آن را بدست گرفتن و به پیروزی رساندن آن است. من دیده ام بعضی از رفقا وقتی از انقلاب صحبت میکنند از نظر سیاسی رابطه حزب با قدرت سیاسی، این نظریه ویژه کمونیسم کارگری، را حاشیه ای میکنند. میگویند مردم باید قدرت را در دست بگیرند، طبقه کارگر باید قدرت را در دست بگیرد. این در یک سطح پایه ای کاملا درست است اما بطور مشخص و از لحاظ سیاسی چیزی به جامعه نمیگوید. باید گفت چه حزبی و چه نیروئی مشخصا میخواهد قدرت را بدست بگیرد.

امروز یکی از رفقا میگفت با یک نفر در تظاهرات بحثی داشته اند. طرف میگفته ما انجمن پادشاهی هستیم ولی طرفدار رضا شاه نیستیم و شاه را انتخابی میکنیم(!) و بعد پرسیده شما چه میگوئید؟ و رفیق ما جواب داده است که شوراها باید تشکیل بشوند و قدرت را بگیرند و غیره. این جواب سیاسی آن سئوال نیست. مردم میخواهند بدانند بالاخره ما چه کسی، چه نیروئی و چه حزبی را آلترناتیو قدرت میدانیم. اینکه توده ها جلو می آیند و شوراها تشکیل میشوند و قدرت باید در دست شوراها باشد امر حزب ما هست ولی همین حزب باید قدرتمند شود، بعنوان آلترناتیو حکومتی شناخته بشود تا این امر عملی شود. شورا جواب حزب و قدرت سیاسی نیست. این جواب بخصوص وقتی هنوز عملا شورا و یا یک تشکل طراز شورائی تشکیل نشده هیچ نگفتن است. اینکه قرار است بعدا شوراهائی تشکیل بشود که قدرت سیاسی را بگیرد مشکل کسی را حل نمیکند. این جامعه میخواهد به سرعت با حکومت تعیین تکلیف کند و باید از همین امروز حزب را بعنوان یک نیروی مدعی قدرت سیاسی و ذیصلاح و شایسته برای تصرف قدرت ببیند و به رسمیت بشناسد. به این معنا می بینید امروز بحث حزب و قدرت سیاسی به یک امر عاجل ما تبدیل شده است. و نکته مهم دیگر اینکه تنها انقلاب هست که میتواند حزب را بقدرت برساند. طبقه کارگر به اعتبار حزبش و با اتکا به حزبش میتواند قدرت را بگیرد و مطلقا نه به هیچ راه دیگری. و حزب هم با انقلاب و با رهبری انقلاب میتواند بقدرت برسد و مطلقا نه به هیچ راه دیگری. این باید برای همه ما روشن باشد. ما به این چپ خرده بورژوائی که بین طبقه و حزبش یک دو قطبی میسازد و میگوید طبقه باید قدرت را بگیرد و نه حزب، و حزب را حد اکثر تا سطح یک گروه فشار تنزل میدهد مدتها قبل در مقطع کنگره سه جواب داده ایم و حالا دوباره در شرایط انقلاب سرو کله اش پیدا شده است.

در آن سمینار حزب و انقلاب، که من توصیه میکنم دوباره به آن رجوع کنید، من تلاش کرده ام این را نشان بدهم که چطور بین نظریه حزب و قدرت سیاسی و نظریه حزب و جامعه منصور حکمت انقلاب حلقه واسط است. و بدون انقلاب از لحاظ پراتیک اجتماعی این نظرات بی معنی میشوند، معنی عملی و واقعی خود را از دست میدهند. و تبدیل میشوند به تئوریهای پوچ. انقلاب خود در بطن نظریه حزب و قدرت سیاسی و حزب جامعه منصور حکمت قرار دارد. منصورحکمت میگوید:


“خود جامعه بنا بر مشخصاتش مکانیسمهای زیرو رو شدن خود را تعریف میکند. باید این مکانیسمها را شناخت. مکانیسمهائی که اجازه میدهد ما، جنبش و حزب کمونیسم کارگری، رشد کنیم، نفوذ پیدا کنیم، نیرو جمع کنیم، به انقلاب بکشانیم، قدرت را از دستشان درآوریم، برنامه خودمان را پیاده کنیم. … قیام و انقلاب مکانیسمهای جامعه معاصر است برای تغییر. خیزش شورش، جنگ، مکلنیسمهای جامعه معاصر است برای تغییر. ” از حزب و جامعه صفحه ۱۰

امروز که انقلاب فرارسیده است ما بحث حزب و جامعه و حزب و قدرت سیاسی را بسط نداده ایم و بر شرایط امروز منطبق اش نکرده ایم. و این کاریست که باید بکنیم. البته این کار قبل از اینکه عملا انقلاب شکل بگیرد ممکن نبود. جامعه در حال انقلاب دینامیسمها و مکانیسمهای ویژه خود را دارد و کاملا از جامعه عادی و نرمال ماقبل انقلابی متفاوت است و این مکانیسمها را از پیش نمیشود شناخت. پراتیک کردن نظریه حزب و قدرت سیاسی ( و همانطور حزب و جامعه) در این شرایط بجز شناخت و اتکا به این مکانیسمها و بکار گرفتن آنها برای بسط نفوذ حزب و تبدیل شدن به نیروی رهبری کننده انقلاب معنائی ندارد. و نیروئی که انقلاب و دینامیسم اش را نشناسد و تردید و تامل کند و قدم بجلو نگذارید و بترسد که مواضع و ایدئولوژی و رادیکالیسمش را آب ببرد آنوقت تنها فرصت و شرایط اجتماعی مساعد برای کسب قدرت سیاسی را از دست داده است. آنوقت امکان دخالت در تاریخ را آنطور که ما کمونیستها میتوانیم و یک عمر برایش زحمت کشیده ایم از دست میدهیم. و این، رفقا، قبل از هر چیز تراژیک است. کمونیستهائی سی سال تمام کار کنند، عمرشان را و همه تلاش و انرژیشان را وقف مبارزه کنند و آنوقت درست سر بزنگاه، آنجا که باید محصول را چید، فکر کنند که این به ما مربوط نیست. این امر طبقات دیگر است! این یک تراژدی است و دقیقا ما با این پدیده روبروئیم.

از لحاظ نظری وقتی منصور حکمت بحث حزب و قدرت سیاسی را مطرح کرد این نظریه را در تقابل با گروه فشار فرموله کرد. عنوان جزوه اش هم همین است: “حزب و جامعه: از گروه فشار تا حزب سیاسی”. یعنی حزب سیاسی در تقابل و در نقد گروه فشار. چه نیروهائی گروه فشار هستند؟ آنها که مساله قدرت سیاسی از نظر و عملشان غائب است و حداکثر حزب درست میکنند و نیرو جمع میکنند و فعالیت میکنند برای اینکه یک نوع فشار اجتماعی و یا لابی ایستی باشند بر احزاب اصلی جامعه، بر احزاب بورژوائی وخرده بورژوائی و یا بورژوازی ملی و یا خلق و غیره. اینها خودشان بنا بر تئوریهایشان کاره ای نیستند. نیروهای حاشیه ای هستند برای اعمال فشار به نیروهای اصلی.


این قطبی کردن بحث د رتقابل با گروههای فشار در آن مقطع اهمیت داشت و میباید در نقد گروههای فشار نظریه حزب و قدرت سیاسی مطرح میشد اما امروز به نظر من باید بر نقد فرقه های ایدئولوژیک تاکید کرد. امروز در قالب فرقه ایدئولوژیک در برابر انقلاب و دخالتگری در انقلاب می ایستند. حزب ما دیگر با نظریه حزب و قدرت سیاسی مساله ای ندارد. هیچکس از کادر تا عضو ساده حزب تصور نمیکند تا شوراها درست نشود نمیشود قدرت سیاسی را گرفت. این یکی از اصول مقدس چپ غیر کارگری هست اما در حزب ما کسی اینطور فکر نمیکند. ولی اعضا و کادرهائی هستند که با همین قدرت نمیگویند این انقلاب است و باید با تمام قوا در آن شرکت کرد و رهبرش شد. و این عملا تحت تاثیر نظراتی است که انقلاب ( و لذا بحث حزب وقدرت سیاسی را) از دیدگاه یک فرقه ایدئولوژیک زیر سئوال میبرد.

مبانی این نقد فرقه های ایدئولوژیک در خود نظریه حز ب و قدرت سیاسی منصور حکمت طرح شده است و به نظر من امروز ما باید براین جنبه نقد تاکید کنیم و آنرا بسط بدهیم. منصور حکمت میگوید “آنچه یک سازمان را یک حزب سیاسی میکند و آن را از گروههای فشار، محافل فکری، فرقه های عقیدتی، کانونهای ادبی و انتشاراتی و شبکه های محفلی متمایز میکند، در درجه اول رابطه اين سازمان با قدرت سیاسی است. چه بعنوان یک مفهوم در اندیشه آن سازمان و چه بعنوان یک واقعیت در حیات و پراتیک آن سازمان. منظورم از قدرت سیاسی فقط قدرت دولتی نیست. منظورم فقط فتح و کسب قدرت دولتی نیست. این امری نیست که هر روز رخ بدهد. بلکه منظورم توانائی یک سازمان برای گردآوری نیرو و تاثير گذاری بر معادلات قدرت است. تبدیل شدن یک سازمان به یک وزنه مهم در تعیین تکلیف سیاسی جامعه. وقتی از نبود حزب٬ حزب طبقه کارگر در یک جامعه شکوه میکنیم منظورمان این نیست که لزوما گروههای کمونیستی وجود ندارند، نشریات و رادیوهای کمونیستی وجود ندارند، محافل وشبکه های سوسیالیستی کارگران و مرتبط با سازمانهای چپ و کمونیست وجود ندارند. بلکه منظور اینست که طبقه کارگر فاقد حزبی است که در قلمرو سیاست سراسری، در جدال قدرت، نمایندگی اش کند و سازمانش بدهد و نیرویش را بکار بیاندازد و هدایت کند. بنظر من رابطه یک سازمان با قدرت سیاسی شاخص حزبی بودن و نبودن کاراکتر آن سازمان است. حزب صرفا یک سازمان و گروه سیاسی و فکری نیست که از نظر کمی به حد نصابی از رشد رسیده باشد. حزب سازمانی است که پا به جدال قدرت گذاشته است.” حزب و جامعه، صفحه ۷

و انقلاب یعنی جدال قدرت. طبقه کارگر حزب میخواهد برای شرکت کردن در این جدال و پیروز شدن در این جدال. اما برای یک فرقه ایدئولوژیک انقلاب طوفانی است که مواضع و مرزبندیهایش را به خطر می اندازد! حزب برای طبقه کارگر قبل ار هر چیز ابزار تغییر است، ابزار زیر و رو کردن جامعه سرمایه داری و خلع ید سیاسی و اقتصادی از طبقه حاکمه است. تمام حزبیت یک سازمان کمونیستی در اینست که در جدال بر سر قدرت سیاسی طبقه کارگر را نمایندگی کند و سازمان بدهد و بسیج کند. و بقول منصور حکمت قدرت سیاسی ناظر بر تفکر و پراتیک اش باشد. درست نقطه مقابل فرقه های ایدئولوژیک که همه جد و جهدشان پاسداری از باورها و اعتقاداتشان است و بس. حزب یک سازمان ایدئولوژیک نیست. مارکسیسم برای حزب سیاسی طبقه کارگر علم شناخت مکانیسمهای جامعه سرمایه داری به منظور تغییر و زیر و رو کردن آن است و نه مجموعه ای از باورها و عقاید مقدس و منجمد. بقول مارکس، که منصور حکمت نیز در جزوه حزب وقدرت سیاسی بر آن تاکید میکند، برای تغییر یک پدیده و حتی برای نابود کردن آن باید ابتدا آنرا شناخت. باید مکانیسمهای تغییر و در هم شکستن آنرا شناخت و مارکسیسم آن نظریه و تئوری است که قانونمندیها ومکانیسمهای عملکرد و لذا راه درهم شکستن جامعه سرمایه داری را بما میشناساند. اما سازمانی که مارکسیسم را به مذهب خود تبدیل کرده است، سازمانی که با توسل و در واقع به بهانه مارکس و منصور و حکمت و باورهای ایدئولوژیک اش، از دخالتگری در یک جنبش و انقلاب زنده طفره میرود و سر باز میزند نه از مارکسیسم چیزی فهمیده است و نه از انقلاب و نه از ماتریالیسم پراتیک. هویت یک حزب سیاسی نظرات و مواضع و باورهایش در شناخت جهان نیست، پراتیک و فعالیتش برای تغییر جهان است. طبقه کارگر دقیقا برای همین دخالتگری و درگیر شدن در تغییر جهان است که به حزب احتیاج دارد. تمام حزبیت یک سازمان کمونیستی در اینست که در جدال بر سر قدرت سیاسی طبقه کارگر را نمایندگی کند و سازمان بدهد و بسیج کند. و در شرایط امروز ما این به معنای شرکت و دخالتگری با تمام قوا در انقلاب است.


یک خصوصیت نطری فرقه های ایدئولوژیک که به بهانه کارگر و از یک موضع کارگر پناهانه ما را از شرکت در انقلاب منع میکنند، ندیدن طبقه کارگر بعنوان یک طبقه اجتماعی است. این نیروها طبقه کارگر را به دو معنی یک طبقه اجتماعی نمیبینند.

اول به این معنی که گویا این طبقه در جامعه زندگی نمیکند و فقط تولید میکند و فقط در کارخانه است. گویا طبقه کارگر از خانواده ها تشکیل نشده. گویا بچه های طبقه کارگر بمدرسه نمیروند، گویا زنان این طبقه از تبعیض فاحش در حق زنان و از آپارتاید جنسی رنج نمیبرند، گویا کارگران از سلطه اسلام و اسلام سیاسی و قصاص و اعدام و سنگسار اسلامی به ستوه نیامده اند! در این دید کارگر شهروند نیست، یک عضو جامعه و بخشی از یک طبقه اجتماعی نیست، بلکه تولید کننده ای است که استثمار میشود و بس. و بنابراین تنها مبارزه ای کارگری است که به این موقعیت صنف تولید کننده مربوط باشد. همین دیگاه است که اعتراض به سطه مذهب و نبود آزادیها و ستمکشی زن و اعدام و سنگسار و غیره را یک امر کارگری نمیداند و یا حداکثر آنرا در قفسه مبارزات دموکراتیک و امر لیبرالها و احزاب دیگر قرار میدهد. و باز نتیجه دیگر این نگرش – که مستقیما به پاسیفیسم و بی عملی منجر میشود- اینست که اگر در انقلابی مساله دیکتاتوری یا سلطه مذهب یا بیحقوقی زن و غیره مساله مرکزی و محوری جامعه بود آن انقلاب به کارگران مربوط نیست و حتی اصلا انقلاب نیست. گویا انقلاب کارگری در چاردیواری کارخانه ها و در اعتراض به استثمار رخ میدهد و نه ربطی به بقیه جامعه دارد و نه ربطی به هزار و یک مساله سیاسی و اجتماعی دیگر خود کارگران.

معنی دیگر ندیدن طبقه کارگر بعنوان یک طبقه اجتماعی نادیده گرفتن این واقعیت است که ریشه همه مصائب و مشکلات گریبانگیر توده مردم در سلطه سرمایه ریشه دارد و تنها طبقه کارگر، سیاست کارگری و نقد کارگری و آلترناتیو و راه حل کارگری میتواند جامعه را آزاد کند. این یعنی ضرورت عروج سیاسی طبقه کارگر بعنوان رهبر جامعه و رهبر انقلاب و نه صرفا قربانی سرمایه داری. این یعنی ضرورت وجود و حضور قدرتمند حزب سیاسی طبقه کارگر که در عرصه جدال بر سر قدرت سیاسی توده مردم به فغان آمده از وضعیت موجود را بدنبال سیاستها و اهداف کارگری بسیج کند و به حرکت در بیاورد. حزبی که اعلام کند امر طبقه کارگر از مبارزات صنفی فراتر میرود، بگوید طبقه کارگر و بورژوازی فقط در کارخانه در برابر هم نیستند بلکه کل جامعه عرصه جنگ طبقاتی است، بر این تاکید کند که برای برانداختن استثمار باید در تمامی عرصه ها و جبهه ها به جنگ بورژوازی رفت، باید پرچم مبارزه با مذهب و اسلام سیاسی و اعدام و سنگسار و آپارتاید جنسی و دیکتاتوری و اختناق را هم بلند کرد و توده مردم را علیه حکومت بسیج کرد. اینها معنی مشخص نمایندگی کردن طبقه کارگر در جدال برسر قدرت سیاسی در شرایط مشخص انقلابی و در دل یک انقلاب زنده است.

در قاموس چپ فرقه ای و غیر کارگری این مکان و نقش حزب و جنبش کارگری جایگاهی ندارد. این چپ با تمام کارگر پناهی اش قادر نیست کارگر را بعنوان یک طبقه اجتماعی ببیند و لذا از سیاست کارگری تماما بیگانه است. وقتی اینان میگویند شما به جنبش کارگری بی توجهید یعنی اینکه مطالبات صنفی کارگران محور کارتان نیست. اوج پیشروی این چپ اینست که جامعه متوجه دردهای طبقه کارگر بعنوان یک صنف تولید کننده بشود. رفقا، این سیاست نیست. اگر قرار است کسی، حزب و گروه و یا شخصی، فعال عرصه معینی، تنها درد و مشکل خودش بعنوان یک قشر و بعنوان یک طبقه را مطرح کند و تنها به آن اعتراض کند هنوز طبق تعریف وارد سیاست نشده است. این حداکثر یک گروه دفاع از خود و از منافع خود است که در فرهنگ سیاسی به آن self-interest group میگویند.

بعنوان نمونه فمینیستها چنین گروهی هستند. کسی قدرت سیاسی را به فمینیستها نمیدهد. چون امر فمینیسم در نهایت رفع تبعیض نسبت به زنان است. در مورد دیگر مسائل مبتلابه مردم، در مورد مسائل و مشکلات همه مردم اعم از زن و مرد، ادعائی و راه حلی ندارد. فمینیستی که برای حق خودش بعنوان یک زن میجنگد طبق تعریف سیاسی نیست. اگر کسی برای امر خودش می جنگد هنوز پا به سیاست نگذاشته است. ممکن هست خیلی هم برحق و قابل دفاع باشد ولی نهایتا جنبش بخشی از جامعه برای مطالبات معینی است. نهایتا تنها میتواند بعنوان گروه فشار بر احزاب سیاسی دیگر عمل کند. نیروئی که وارد سیاست شد باید بگوید جامعه در اقتصاد و در سیاست و در سیاست خارجی و در فرهنگ و غیره به کدام طرف برود. اگر خطاب به جامعه و در پاسخ به مسائل مختلف مبتلابه مردم حرفی نداشته باشید جامعه بعنوان یک نیروی سیاسی به شما نگاه نمیکند و بخصوص وقتی مساله حکومت و قدرت سیاسی در جامعه باز میشود شما هیچکاره هستید. شما یک مطالباتی را از دولتها مطرح میکنید و نه یک آلترناتیو دولتی را و بهمین دلیل بخصوص در دوره های انقلابی نقش و جایگاهی ندارید.


جنبه دیگر مساله اینست که این نوع صنفی گری حتی به موقعیت اجتماعی ومسائل ومشکلات عمومی که همان صنف مربوطه بعنوان شهروندان جامعه با آن دست بگریبان است توجه ای ندارد. حتی در مواردی در کنار ارتجاع و در مقابل منافع “غیر صنفی” گروه و قشر اجتماعی که سنگش را به سینه میزند عمل میکند. در این زمینه هم باز نیروهای فمینیست نمونه گویائی هستند. کم نیستند فمینیستهائی که به این اعتراض دارند که زن چرا کشیش نمیشود، چرا سرهنگ و سرلشگر و تیمسار ارتش نمیشود، چرا وزیر و وکیل نمیشود. ظاهرا جامعه ای که اسقف و کشیش و آیت الله و فرماندهان ارتش و پلیس و نیروهای سرکوبگرش زنان باشند دیگر مساله ای ندارد، یا حتی زنانش مساله ای ندارند! این ارتجاعی است که از سکت و فرقه گرائی و صنف گرائی بیرون میزند. صنفی گری در نهایت به منافع واقعی صنف خودش هم پشت میکند و نمیتواند این منافع را متحقق کند.

مثال دیگر این نوع گروههای سر به منافع خود نیروهای ناسیونالیستی و قومی متعلق به باصطلاح اقلیتهای ملی است. این نیروها حداکثر حقوق معینی را از دولت مرکزی طلب میکنند. حقوق معینی برای قوم یا ملت خودشان. هیچ خواست و راه حلی برای دیگر افراد جامعه، برای افراد منتسب به ملیتهای دیگر ندارند. از نظر سیاسی خواستار فدرالیسم هستند یا نوعی خودمختاری و یا جدائی. خواستها و طرحهائی که کوچکترین ربطی به سرنوشت اکثریت جامعه ندارد. به همین دلیل چنین احزاب و نیروهائی در سطح سیاست سراسری و در رابطه با مساله دولت و قدرت سیاسی جائی ندارند و بحساب نمی آیند. در کانادا جدائی طلبان کبک را کسی در سیاست سراسری جدی نمیگیرد. کبک میخواهد جدا بشود یا حقوق ویژه ای داشته باشد خب این به کل مردم جامعه، به اهالی تورنتو و ونکوور و غیره چه ربطی دارد؟ چرا مردم کانادا باید چنین حزبی را در سیاست سراسری جدی بگیرند؟ مثال دیگر جنبش “گرین” ها و محافظین محیط زیست که به دیگر مسائل اجتماعی بی توجه اند. از این نوع احزاب و جنبشها کم نداریم که ماهیتا به یک بخش و یا امر معین یک بخش مردم مربوط میشوند و خودشان هم ادعائی بیش از این ندارند.

چپ بورژوائی میخواهد طبقه کارگر و جنبش کارگری را هم توی این چاله بیاندازد. ظاهرا حزب کمونیستی هر قدر بیشتر بر مطالبات صنفی و خواستهای اخص کارگران بکوبد کارگری تر است. بخصوص در مورد طبقه کارگر چنین برداشتی از حزب سیاسی صد و هشتاد درجه با منافع و اهداف سیاسی و حتی همان خواستهای صنفی کارگری متناقض است. کارگر فرقش با زنان و بخشهای دیگر جامعه اینست که نمیتواند آزاد بشود مگر کل جامعه را آزاد کند. زن ممکن است بتواند. اقلیت ملی هم ممکن است بتواند به حق خودمختاری و جدائی و یا فدرالیسم اش برسد. آن سازمان گرین هم ممکن است بتواند جلوی سوراخ اوزون را بگیرد. ولی طبقه کارگر نمیتواند بدون پا گذاشتن به سیاست، بدون پرداختن به مسائل مبتلابه کل جامعه، سیاستها و اهداف خودش را عملی کند. برای چپ خرده بورژوائی البته مساله فرق میکند. خرده بورژوازی جز مطالبات از دولت امر دیگری ندارد. اساس کار و همه فعالیتش اعمال فشار به دولتها و احزاب اصلی جامعه است. از همین رو مساله چپ غیر کارگری معرفتی و بدفهمی های نظری نیست. مساله این نیست که مارکس را خوب نخوانده است و یا نظرات منصور حکمت را نفهمیده است. اگر این چپ این دید و برداشت تنزل گرایانه را از کارگر و سیاست کارگری دارد به این دلیل است که از نظر عینی و موقعیت اجتماعی حد اکثر از یک interest group ، از یک گروه مطالباتی از دولت و تغییراتی در همین وضع موجود فراتر نمیرود.

ما به ازای این دید و برداشت در خود جنبش کارگری خط “کارگر کارگری” و خط سندیکالیسم و آنارکو سندیکالیسم است. اگر گرایش سندیکالیستی وارد سیاست نمیشود به این دلیل است که دنیا و جامعه را نه از دید طبقه کارگر بعنوان یک طبقه اجتماعی بلکه از دیدگاهی که بورژوازی به طبقه کارگر نگاه میکند، یعنی بعنوان یک صنف تولید کننده، می بیند. برای بورژوا کارگر فقط در کارخانه هست و مسائلش هم فقط در کارخانه است؛ مسائل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی خارج از کارخانه به کارگر مربوط نیست. اگر کارگر زیادی اعتراض کند دستمزدش را بالا میبرند. اگر کم اعتراض کند دستمزدش را پائین نگهمیدارند. مبارزه کارگران شدید باشد قراردادهای کار چربتر و بیشتر برمبنای خواست اتحادیه ها بسته میشود و اعتراض شدید نباشد قراردادها اسارتبارتر میشود. اما همه چیز در چاردیواری کارخانه و محیط کار صورت میگیرد. شرایط عمومی اقتصادی و سیاسی و اجتماعی مساله سندیکاها و دیدگاه سندیکائی از جنبش کارگری نیست. دقیقا به همین دلیل وقتی در شرایط بحران بورژوازی حمله اش را به سطح معیشت کارگران تشدید میکند اتحادیه ها میپذیرند. میپذیرند که در شرایط بحرانی اضافه دستمزد و کاهش ساعات کار نخواهند و غیره. زدن از مزایا و حتی کاهش دستمزدها را میپذیرند که بیکار نشوند و بیکاری را میپذیرند که کارخانه بسته نشود. سندیکالیسم اساسا وارد نقد و اعتراض به نظامی که باید برای رونق کارش تسمه از گرده کارگران بکشد نمیشود. چرا؟ چون این یک مساله ای است عمومی، فراکارخانه ای. چون این مساله ای ماهیتا سیاسی است و در خارج از قلمرو مبارزه صنف کارگر بر سر بهبود شرایط فروش کار قرار میگیرد.

اگر طبقه کارگر از منظر بورژوازی، یعنی بعنوان یک صنفی که فقط مجاز و محق است که بر سر شرایط فروش نیروی کار اعتراض کند، بخودش نگاه کند تا ابد طبقه تحت استثمار باقی خواهد ماند و حتی برای بهبود شرایط زندگی اش بعنوان تولید کننده کارچندانی نمیتواند انجام دهد. در شرایط رونق مطالبات و حقوقی را بدست می آورد و در دوره بحران مثل امروز همه را پس میگیرند. از دستمزد و مزایا و مهد کودک و خدمات درمانی و بیمه بیکاری و غیره میزنند و طبقه کارگری که پا به سیاست نگذاشته است ناگزیر است بخورد و دم نزند. اگر هم کسی اعتراض کند که چرا هزینه حل بحران سرمایه را از جیب کارگر میدهید جواب میگیرد که باید به “وال استریت” کمک کنیم تا به “مین استریت” هم چیزی برسد. “اول باید بانکها را نجات بدهیم که بانکها سرمایه را راه بیاندازند که توی کارگر هم به نوائی برسی”! این منطق بورژوازی است و در نظام سرمایه داری منطق درستی است. واقعیت را بیان میکند. اگر کسی نظام سرمایه را به چالش نکشد چاره ای جز قبول این منطق ندارد. کارگر بعنوان صنف این منطق را میپذیرد. این را به عینه می بینیم. همه اتحادیه ها این را قبول دارند که دوره بحران موقع طرح خواست اضافه دستمزد و کاهش ساعات کار و غیره نیست. نه تنها این بلکه بیکار هم میشوی و حق بازنشستگیت را هم میخورند- موجودی صندوق بازنشستگی و سالمندی کارگران را به جیب بانکها ریخته اند که وال استریت را نجات بدهند- و گرایش سندیکالیستی همه اینها را قورت میدهد چون به سیاست کاری ندارد. چون صنف است. چون طبقه کارگر را با تعریف بورژوازی قبول کرده است.

امروز همین دید است که با تئوریهای فرقه ای منزه طلبانه اش از انقلاب، جلوی ما ایستاده است و میپرسد طبقه کارگر کو! مبارزه علیه اعدام و اصل ولایت فقیه و علیه دیکتاتوری و برای آزادی زندانیان سیاسی را نشانش میدهیم میگوید اینها ربطی به کارگر ندارد، پوپولیستی است! فراخوان اعتصاب عمومی در کردستان را نشان میدهیم میگوید این پوپولیستی است! اعتصاب کارگری قبول است اما اعتصاب عمومی پوپولیستی است! ظاهرا حزب کارگری مجاز نیست بقیه مردم را به اعتصاب بکشد! ظاهرا کارگر نمیتواند حرفی داشته باشد در مورد مساله زن، مذهب، قصاص، اعدام یا در مورد موضوعات فرهنگی و هنری و اقتصادی. ظاهرا اگر از تمدن انسانی، اگر از جمهوری انسانی اگر از انقلاب انسانی و غیره صحبت کنید اینها مسائل غیرکارگری هستند. بله اینها مسائل غیرکارگری هستند آنطور که بورژوازی کارگر را میبیند و برسمیت میشناسد و میخواهد در همین موقعیت نگهش دارد. از این دید همه اینها غیر کارگری است: کارگر را چه به سیاست! کارگر را چه به درد زن! کارگر را چه به سلطه مذهب! کارگر را چه به شکنجه و اعدام! در این دیدگاه اگر فعالین جنبش کارگری را گرفته اند باید خواست آزادیشان را مطرح کرد- آنهم با این “دفاع” که اینها سیاسی نبودند- اما اگر غیر کارگران را دستگیر کردند این دیگر به کارگر مربوط نیست. یا لااقل امر اصلی و مستقیمشان نیست. همانطور که مساله مذهب و آپارتاید جنسی و مسائل جوانان و غیره امر کارگر نیست. اینها را حداکثر میشود در لیستی بعنوان دفاع از جنبشهای دیگر عنوان کرد و گذشت.

این نوع کارگر زدگی را بعنوان نهایت رادیکالیسم و طرفدار کارگر بودن جلوی ما میگذارند. اما آیا بورژوازی چیزی جز این میخواهد؟ این نظریات علیرغم ظاهر کارگر زده اش، عمیقا بورژوائی است.

امیدوارم روشن باشد که به چه معنای عمیقی داریم از حزب سیاسی صحبت میکنیم. نظریه حزب سیاسی طبقه کارگر که تا به این حد به یک مقوله سخت و پیچیده و دست نیافتنی تبدیلش کرده اند چیزی جز این نیست که میگوید کارگر باید به عرصه مبارزه سیاسی پا بگذارد. به همین روشنی و سادگی. کارگر زدگی و کارگر پناهی چه در قامت چپ فرقه ای و چه گرایش سندیکالیستی نهایتا وعملا بجز جلوگیری از ابراز وجود سیاسی طبقه گارگر معنائی ندارد. مبارزه برای خواستهای صنفی و رفاهی طبقه مبارزه مهمی است که برای بقای طبقه کارگر ضروری و حیاتی است و به همین دلیل هم جزئی از تلاش و مبارزه هر روزه کارگران و یک جزء تعطیل نشدنی جنبش کارگری است. اما کارگر بدون وارد شدن به عرصه سیاست رها نخواهد شد. ضرورت حزب از اینجا می آید. کارگر اگر به حزب احتیاج دارد بخاطر اینست که باید از این سطح مبارزه هر روزه بعنوان فروشنده نیروی کار فراتر برود. به این دلیل است که باید در عرصه مبارزه برای قدرت سیاسی حضور بهم برساند و مدعی قدرت باشد. به این دلیل است که باید به نمایندگی از جامعه در برابر طبقه حاکمه و در مقابل همه مصائب و مشکلاتی که بورژوازی به کل جامعه تحمیل کرده است بایستد و نقد و اعتراض و راه حلهایش را مطرح کند.

این خط و سیاست یک حزب سیاسی کارگری است. چپ فرقه ای کلا از این خط و سیاست کارگری بیگانه است و دقیقا به همین دلیل است که هر بار حزب ما در این ظرفیت ظاهر شده چپ خرده بورژوا با انگ پوپولیسم در برابر ما میایستد. اجازه بدهید همینجا تکلیف این انگ پوپولیسم را، که این روزها بر سر زبان محافل و فرقه های هیستریک مخالف ما افتاده است، روشن کنم.

کمونیسم کارگری به پوپولیسم، نقدی که ما از همان دوره مارکسیسم انقلابی به پوپولیسم داشتیم، اینست که پوپولیسم اساسا حل کردن مناقع و اهداف و سیاستها و حزب طبقه کارگر در خلق و جبهه خلق است. پوپولیسم یعنی دنباله رو کردن طبقه کارگر از سیاستهای طبقات دیگر و این روی دیگر همین صنفی برخورد کردن چپ خرده بورژوا به طبقه کارگراست. اگر شما به سیاست کارگری قائل نیستید خوب ناگزیرید به جبهه و سیاستهای طبقات دیگر روی بیاورید. و توجیه تئوریکش را هم میدانیم: مترقی قلمداد کردن بورژوازی ملی و خرده بورژوازی و غیره و ظاهر شدن بعنوان حداکثر جناح رادیکال این جبهه و نیروهای خلقی. ایفای نقش بعنوان گروه فشار بر این “نیروهای خلقی” که زیادی راست روی نکنند، بطرف “بورژوازی کمپرادور” نروند و غیره. این جوهر پوپولیسم است. پوپولیسمی که با آن جنگیدیم و شکستش دادیم در نهایت به معنای دست کشیدن از، و اساسا معتقد نبودن به، سیاست کارگری بود. یعنی عینا همین خط و بینش امروز فرقه های ایدئولوژیک و مدعیانی که امروز بما انگ پوپولیسم میزنند. اینها به سیاست کارگری میگویند پوپولیسم.

از همین رو طبیعی و کاملا قابل انتظار است که وقتی حزب ما میگوید کارگر باید بعنوان صاحب جامعه عرض اندام کند، وقتی میگوئیم موضوع اعدام یک موضوع کارگری است و مساله زنان مساله کارگران است، وقتی علیه اسلام سیاسی در جهان بمیدان میآئیم و از کسانی که از اسلام گریخته اند دفاع میکنیم، وقتی فراخوان اعتصاب عمومی میدهیم، وقتی میگوئیم در انقلاب کارگری باید اکثریت عظیم جامعه را زیر پرچم سوسیالیسم بسیج کرد و غیره، آنوقت فرقه های بیگانه به سیاست کارگری بیاد پوپولیسم بیفتند. این روی آوری حزب سیاسی کارگر بجامعه، برای چپ فرقه ای غیر سیاسی، عینا مانند پوپولیسم دنباله رو سیاست طبقات دیگر، قابل درک و فهم نیست. در چارچوب اهداف و سیاستهای غیر کارگری و درک بورژوائی که از طبقه کارگر دارد نمیگنجد. اینان نه کمونیسم کارگری را شناخته اند و نه پوپولیسم را. آنچه این مدعیان پوپولیسم مینامند، عین کمونیسم کارگری است. اینان با سرشان راه میروند. و همه چیز را وارونه میبینند. حزب ما فراخوان اعتصاب عمومی میدهد و اینان بیاد پوپولیسم می افتند! “فراخوان داده اید که کسبه عزیز مغازه هایشان را ببندند!” چه گناه کبیره ای! خرده میگیرند که “چرا شما اینقدر کمپین علیه سنگسار و اعدام و بیحقوقی زن و غیره براه می اندازید”! میدانید چرا؟ چون جنگ ما بر سر خلع ید سیاسی و اقتصادی از بورژوازی است. و تنها راه رسیدن به این هدف بسیج و به حرکت در آوردن بخشهای مختلف جامعه حول سیاستها و شعارها و پلاتفرمهای طبقه کارگراست. کارگر به حزب سیاسی احتیاج دارد برای تعیین تکلیف مساله قدرت سیاسی از طریق بسیج کل جامعه. و دقیقا همین امر و دعوای طبقاتی است که از کل دیدگاه و پراتیک پوپولیستها و فرقه های غیر سیاسی چپ تماما غایب است.

یک جنبه دیگر برخورد فرقه ای به انقلاب همانطور که بالاتر اشاره کردم اینست که چون کارگر بخیابان نیامده این انقلاب نیست. رفقا اگر کسی خودش کارگر و یا فعال جنبش کارگری باشد میتواند این ادعا را بکند؟ گروچو مارکس (کمدین معروف آمریکائی در سالهای ۳۰ و ۴۰ میلادی ) جوک مشهوری دارد که میگوید من عضو کلوپی که آدمی مثل مرا به عضویت قبول کند نمیشوم! حالا این فرقه ها هم میگویند کارگر در انقلابی که کارگر در آن شرکت نکند شرکت نمیکند! شما خودتان را بگذارید مثلا بجای اکتویست جنبش کارگری در خودروسازی و یا در پتروشیمی یا نساجیها. آیا میتواند بگوید کارگران نیامدند به خیابان پس این انقلاب نیست؟ کارگر خودتی! باید با یک معیار دیگری بجز حضور خودت تصمیم بگیری که به خیابان بروی یا نه. من نمیروم به خیابان چون خودم بخیابان نمیروم که پوچ است. من وقتی در انقلاب شرکت میکنم که بروم شرکت کنم! فقط یک غیر کارگر، یک خرده بورژوا میتواند چنین معیاری داشته باشد. “هر وقت کارگران آمدند من هم کرکره مغازه را پائین میکشم”. برای یک تشکل خرده بورژوائی این معنی دارد. آنکه د رمیان کارگران نیست و اصلا نمیتواند خود را بجای کارگر بگذارد میتواند حضور کارگر در یک حرکت را پیش شرط مترقی یا انقلاب بودن آن حرکت قلمداد کند. اما برای خود کارگر و جنبش کارگری و برای یک حزب کارگری چیزی پوچتر از این نوع کارگر پناهیهای مسخره نیست.

کسی که میگوید کارگر بیاید در خیابان تا منهم بیایم با تعریف خودش حزب پسرو طبقه کارگر است و نه پیشرو. کارگران به چنین حزبی نیاز ندارند. فعال جنبش کارگری و حزب کارگری باید بتواند برمبنای معیار دیگری بجز شرکت کارگران در یک حرکت در مورد برحق بودن و انقلاب بودن یا نبودن آن حرکت تصمیم بگیرد. چون باید پیشاپیش توده طبقه حرکت کند و آنان را به شرکت یا عدم شرکت درآن حرکت معین فراخوان بدهد. باید مثل فرمانده نظامی در پیشاپیش لشگرت تصمیم بگیری که تپه ای را باید فتح کرد و یا نکرد. فرماندهی که بگوید چون سربازها نمی آیند حمله نمیکنم اصلا نه جنگ را میشناسد و نه ارتش را. حزب باید نقشه اش را روشن کند، هدف را تعریف کند، سازمان بدهد و فراخوان بدهد. کارگران به چنین فرماندهی نیاز دارند و این حتی جنگ نظامی هم نیست، مبارزه طبقاتی است و پای منافع خود طبقه کارگر در میان است. حزب سیاسی طبقه کارگر حزب پیشرو و رهبر طبقه است، حزبی که تصمیم میگیرد و راه نشان میدهد. دنباله روی و مجیز گوئی از کارگر را باید به همان چپ خرده بورژوای کارگر پناه واگذارد.

چپ ایدئولوژیک به دخالتگری حزب در عرصه های مختلف مبارزه در واقع قر زدنهای کسی است که کارگر را بعنوان رهبر، بعنوان ناجی، و بعنوان رها کننده جامعه نمی بیند و برسمیت نمیشناسد. نه در تفکر و تئوریهایش و نه در عملکرد و پراتیک اش. کارگر پرچمدار تمدن عصر ماست. این موضوع سخنرانی من در پلنوم ۲۲ بود ( که بعدا در آوریل ۲۰۰۵ با عنوان دوره پسا جنگ سرد و پولاریزاسیون طبقاتی در ایران منتشر شد). اگر در همین غرب الان مردم خانه سالمندان دارند و مهد کودک دارند و خدمات درمانی و آموزشی رایگان هست، اگر حتی به زنان حق رای داده اند، اینها همه از دستاوردهای مبارزات کارگری است. جنبش کارگری تنها بخشی از قدرتش را تحت الشعاع گرمای انقلاب اکتبر نشان داد و این دستاورها را برای تمدن بشری داشت. این جایگاه طبقه کارگر برای کمونیستها و حزب سیاسی کارگری است. این برسمیت شناختن و اهمیت دادن به اهمیت طبقه کارگر و جنبش کارگری در جامعه است. و نه کارگر زدگیهای خرده بورژوائی که مدعی است “مانیفست زنان و سکولاریسم کارگری نیست” و “آزادیهای بی قید و شرط سیاسی امر کارگران نیست”، و “تا کارگر به خیابان نیاید” انقلاب قبول نیست و غیره!


خرده بورژوا مخیر است بخیابان بیاید و یا نیاید اما من کارگر اگر در انقلاب شرکت نکنم نه خودم آزاد میشوم و نه جامعه. خرده بورژوا میتواند مساله مذهب و آزادی و رهائی زن را به خودش مربوط نداند اما کارگری که تنها رهائی خودش امرش باشد نمیتواند رها شود. مانیفست کمونیست اعلام میکند “کارگر آزاد نمیشود مگر آنکه کل جامعه را آزاد کند.” فقط کارگر است که بخاطر منافع عینی اش میخواهد و میتواند آزادیهای بی قید و شرط سیاسی را متحقق کند. ریشه این دیکتاتوری در ایران سرمایه داری است. ما این را در اسطوره ها (جزوات “اسطوره بورژوازی ملی و مترقی” نوشته درخشان منصور حکمت) و در خطوط عمده ( اولین جزوه متشر شده بوسیله گروه سهند که در ادامه فعالیتش به اتحاد مبارزان کمونیست تغییر نام داد) گفته ایم و هنوز هم یک حقیقت پایه ای سیاسی در جامعه ایران است. ریشه این مذهب نکبتی که به حکومت رسیده و خون مردم را در شیشه کرده سرمایه داری است. این حکومت مذهبی نوع فئودالی نیست، حکومت ممکن سرمایه داری ایران در قرن بیست و یکم است. بورژوازی در برابر انقلاب ۵۷ به بن بست رسید و چاره ای نداشت بجز این که این مرتجعین را سر کار بیاورد. جمهوری اسلامی آخرین تحفه سرمایه داری است و کثیف ترین آن هم هست. اگر این قوانین قصاص را آورده اند و بعنوان دادگستری قرن بیستم و بیست و یکم بجامعه تحمیل کرده اند، بورژوازی به اینجا رسیده. معنی حکومت بورژوائی و دموکراسی بورژوائی در ایران همین است. حکومت بوژوائی فقط دموکراسی فرانسه نیست، جمهوری اسلامی هم هست. اگر این بساطی که در افغانستان و عراق و ایران بپا کرده اند دموکراسی است ما کاسه داغ تر از آش نیستیم. اگر میتوانستند بهترش را میآوردند. یکی از رفقا از من میپرسید چرا میگوئید بورژوازی در ایران تنها میتواند دیکتاتور باشد و نمیتواند حتی حکومتی مثل ترکیه داشته باشد گفتم به این دلیل که صد سال است اینطور است. اگر میتوانست دموکراسی بیاورد، اگر منافعش ایجاب میکرد، لابد می آورد. منصور حکمت میگفت آزادیخواهی بورژوازی باندازه قطر کیف پولش است. دموکراسی حتی به معنی بورژوائی و مدل غربی آن برای بورژوازی ایران – و برای هر سرمایه جهانی که در ایران کار کند – نمی صرفد.

بحث بر سر تفاوتهای سیاسی بین بورژوازی غرب و بورژوازی ایران نیست، بلکه اینست که اعمال دیکتاتوری عریان یک ضرورت سیاسی کارکرد سرمایه در ایران است. از همین رو است که حتی اگر در جامعه ایران عملا و بمدت کوتاهی آزادیهائی برقرار شود کودتا میکنند. بقول منصور حکمت در کنگره سوم ما بورژوازی ایران را خوب میشناسیم. این حتی به نیت احزاب و نیروهای بورژوائی ربطی ندارد. دیکتاتوری عریان و خشن از ملزومات کارکرد سرمایه در ایران است. چه بسا محمد رضا شاه هم وقتی از سوئیس برگشت، در دوره قبل از کودتای ۲۸ مرداد، میخواست مدل دموکراسی سوئیسی را پیاده کند اما بزودی فهمید نمیشود. بدون اختناق و دیکتاتوری سرمایه در ایران کار نمیکند. دید قدرت را نمیتواند نگهدارد. زد و بست و گورستان آریامهری برپا کرد. صد سال است دیکتاتوری بعد از دیکتاتوری داشته ایم.

حالا باید پرسید در چنین جامعه ای و در چنین شرایطی آزادی و حقوق بشر و انسانیت به کارگر مربوط نیست؟ در برابر بورژوازی که حتی نمیتواند دموکراسی غربی را تحمل کند جز طبقه کارگر چه نیروئی میتواند پرچمدار آزادی باشد؟ ایران سرمایه داری حتی ترکیه هم نمیشود. تا طبقه کارگر در پیشاپیش صف مبارزه برای آزادی قرار نگیرد و از بورژوازی خلع ید نکند همین آش و همین کاسه است. حکومت بعد از حکومت می آیند و میزنند و می بندند. یکی با تاج و کراوات و یکی با عبا و عمامه. داستان همین است. در چنین شرایطی در جامعه ایران – باز در سوئیس کسی این حرف را میزد شاید قابل درک بود- تحت عنوان رادیکالیسم ادعا میکنند حزب کارگری نباید پرچم مبارزه علیه اعدام و اسلام و آپارتاید جنسی و پرچم انسان و انسانیت و غیره را بلند کند. میگویند اینها امور لیبرالی – کدام لیبرال؟- است و به مبارزه سوسیالیستی ربطی ندارد. از حزب ما میپرسند چرا در این عرصه ها فعالیت میکنی میگویم برای اینکه کارگر را نمایندگی میکنیم. برای اینکه بجز حزب انقلابی کارگران حزب و نیروی سیاسی دیگری به مسائل و مصائب واقعی جامعه حتی نزدیک هم نمیشود. کدام حزب لیبرال، سوپر لیبرال و سوپر دموکرات را در دنیا میشناسید که مثل ما علیه اعدام، سنگسار و آپارتاید جنسی ایستاده باشد؟ علیه قوانین شریعه و علیه اسلام سیاسی در جهان ایستاده باشد؟ دو قطب است. پرچم تمدن انسانی در دست پرولتاریا است؛ حزب ما نمایندگی اش میکند. و در قطب مقابل ارتجاع جهانی بوسیله دولتهائی مثل جمهوری اسلامی نمایندگی میشود. بلند کردن پرچم طبقه کارگر در این قطبندی جهانی اساس رابطه حزب ما با طبقه کارگر است.

خرده بورژوازی می پرسد رابطه حزب شما با طبقه کارگر چیست؟ جواب من اینست که شما لطفا رابطه خودتان با بازاریها را تعیین کنید، نگران رابطه حزب کمونیست کارگری با طبقه کارگر نباشید! آیا یک نفر از مارگارت تاچر و یا حزب محافظه کار انگلیس پرسیده است رابطه تان با طبقه سرمایه دار انگلیس چیست؟ سیاستهای حزب مارگارت تاچر را می بینند میگویند این حزب راست بورژوائی است. سیاستهای حزب ما را هم می بینند و میگویند این حزب چپ کارگری است. کسی که میپرسد رابطه حزب با طبقه کارگر چیست اصلا درکی از سیاست کارگری ندارد. از نظر چپ خرده بورژوا موضع گیری و تعیین سیاست و بیانیه و فراخوان دادن در مورد مسائل عمومی جامعه کارگری نیست چون همه اینها به قلمرو سیاست مربوط میشود، به کارگر بعنوان یک طبقه ناجی و رها کننده جامعه، و نه صرفا قربانی و استثمار شونده، مربوط میشود و این البته به درک و تلقی بورژوائی و خرده بورژوائی از کارگر بی ربط است.


این سئوال را همانطور که بالاتر اشاره کردم از مقطع تشکیل حزب کمونیست ایران مقابل ما گذاشته اند که چند تا کارگر در صفوف شما است؟ بگذارید خیالشان را راحت کنیم: هیچی! مگر کسی شمرده است که در حزب توری (محافظه کار) انگلیس چند تا بورژوا هست؟ نوبت حزب کارگری که رسید باید آمار عضویت کارگریمان را منتشر کنیم؟! اینکه سیاست این حزب چقدر کارگری هست یا نیست هیچ ربطی به تعداد اعضای کارگر حزب ندارد. همانطور که سیاستهای تاچر و یا ریگان از تعداد اعضای بورژوای حزبشان ناشی نمیشود. این حزب کارگری است به اعتبار برنامه یک دنیای بهتر و به اعتبار همه سیاستها و نبردهائی که در عرصه های مختلف به پیش میبرد. آیا حزبی که میگوید اعدام قتل عمد دولتی است، حزبی که میگوید دیوار آپارتاید جنسی را باید شکست و حجاب را باید بدور انداخت، حزبی که میخواهد دست مذهب را از دولت و از جامعه کوتاه کند، حزبی که خواهان آزادیهای بی قید و شرط سیاسی است، حزبی که میگوید و نشان میدهد ریشه همه این مسائل سلطه سرمایه است، میتواند به جز حزب کارگری حزب دیگری باشد؟ آیا کسی یک حزب و تشکل سوپر لیبرال و یا سوپر دموکرات در ایران و یا هر جای دیگرجهان میشناسد که پرچمدار این خواستها و فعال این عرصه ها باشد؟ رابطه ما با طبقه در سیاست و اهداف ماست.

منصور حکمت میگوید حزب یعنی سازمانی که کارگر را در عرصه جدال بر سر قدرت سیاسی نمایندگی میکند و این عرصه به پهنای همه جامعه است. نوشته حزب و جامعه منصور حکمت را خوانده ایم و گذشته ایم، اما باید تعمق کرد. جدال بر سر قدرت سیاسی یعنی چه؟ این جدالی است که در شرایط انقلابی بر سر موضوعات و جبهه های اصلی نبرد میان توده مردم و دولت پیش می آید. جامعه بر سر چه مسائلی میجنگد؟ در جامعه ایران از پیش روشن بود که دو موضوع و عرصه عمده و تعیین کننده میشود. یکی مساله سلطه مذهب و دیگری مساله بیحقوقی زن. اینها دو مساله اساسی انقلاب ایران است. انقلاب سوسیالیستی در ایران. انقلاب با عوض شدن مسائل و موضوعاتش به سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی تقسیم نمیشود. بلکه با جوابی که به آن مسائل میدهد خصلتش معلوم میشود. در شرایط مشخص امروز ایران اگر جامعه پاسخ کمونیسم کارگری به مساله سلطه مذهب و ستمکشی زن را بپذیرد انقلاب پیروز خواهد شد و سوسیالیستی خواهد بود چون رهبری آن را سوسیالیستها در دست داشته اند. من بارها گفته ام که سوسیالیست کسی نیست که فقط وقتی راجع به استثمار صحبت میکند سوسیالیسمش عیان میشود. وقتی راجع به محیط زیست هم صحبت میکند می فهمید سوسیالیست است. بخاطر اینکه عمیقا مساله را نقد میکند و ریشه های سرمایه داری آلودگی محیط زیست را به شما نشان میدهد. د رمورد مساله زن هم همینطور، فقر هم همینطور، اعدام و سنگسار هم همینطور. بویژه در شرایط انقلابی در دل یک انقلاب “نمایندگی کردن طبقه کارگر در جدال بر سر قدرت” معنائی بجز پاسخگوئی سوسیالیستی به مسائل اساسی آن انقلاب ندارد.

نکته دیگر اینکه یک انقلاب را با این معیار که چه طبقات و اقشاری در آن شرکت میکنند نمیتوان شناخت. انقلاب را با مضمونش و اهداف اش و مسائلی که میخواهد حل و فصل کند میشناسند. قبل از هر چیز انقلاب جنبشی است که بر علیه حکومت بر میخیزد و قدرت سیاسی را هدف قرار میدهد. انقلاب یک جنبش توده ای است اما هر جنبش توده ای لزوما انقلاب نیست. آنچه یک حرکت توده ای را به انقلاب تبدیل میکند هدف و مضمون آنست و نه عرض و طول و ترکیب نیروهای شرکت کننده در آن. منصور حکمت میگوید حزب با عرض و طولش مشخص نمیشود، با اینکه قدرت سیاسی چقدر در تفکر و پراتیک آن حاضر و ناظر است مشخص میشود. به عقیده من عین همین تعریف برای انقلاب هم صادق است. انقلاب با عرض و طولش و اینکه چند میلیون یا چند هزار در آن شرکت دارند مشخص نمیشود بلکه مضمونش، خواستش، قوه محرکه اش و اهدافش وجه مشخصه یک انقلاب است.

اگر این مضمون و اهداف ناظر بر سرنگون کردن حکومت بود، که معمولا در شعارهائی مثل مرگ بر شاه و یا مرگ بر ولایت فقیه و یا مرگ بر تزار و یا در هر حال خلع مقامی در راس حکومت موجود بیان میشود، آنوقت ما شاهد یک انقلاب هستیم. از سوی دیگر جنبش های میلیونی داریم که هیچکس آنرا انقلاب نمینامد. جنبش عظیم حقوق مدنی در آمریکا در دهه شصت میلادی به رهبری مارتین لوترکینگ یک نمونه چنین جنبشهائی است که هیچکس آنرا انقلاب ننامید. چون مطالبات معینی برای سیاهپوستان داشت. خیلی هم مترقی و برحق بود. و یا جنبش فمینیستی و جنبش گرین ها و جنبش محیط زیست. اینها میتوانند میلیونها به خیابان بیاورند و بارها هم آورده اند. ویا همین جنبش علیه بانک جهانی و گروه “جی هشت” و “جی بیست” که در اعتراض به نشستهای آنان تظاهرات وسیعی سازمان میدهند. مساله دولت و سرنگونی مساله هیچیک ازاین جنبشها نیست و لذا هر اندازه هم دامنه شان وسیع باشد انقلاب نامیده نمیشوند. بنابراین ابعاد کمی معیار نیست.

در مورد ترکیب شرکت کنندگان هم این امر صادق است. انقلاب بنا به تعریف یک حرکت توده ای است و نه فقط اعتراض بخش و یا طبقه معینی از جامعه. طبقاتی بودن انقلاب به این معنی نیست که فقط آن طبقه معین که بطور عینی میتواند مسائل مردم را حل کند به خیابان می آید. بلکه به این معنی است که توده مردم معترض و ناراضی نقد و اعتراض و سیاستها و راه حلهای آن طبقه، یعنی در واقع رهبری آن طبقه، را می پذیرند. انقلاب سوسیالیستی همانطور که بالاتر گفتم یعنی پذیرش توده ای نقد و اعتراض و اهداف و سیاستهای طبقه کارگر! یعنی رهبری حزب کارگری بر انقلاب.

اینجا لازم است نکته ای را که به همین موضوع رابطه خصلت توده ای و طبقاتی انقلاب مربوط میشود تاکید کنم. انقلاب سوسیالیستی، یا کارگری، وقتی شکل میگیرد که اکثریت فعالین انقلابی بخشهای مختلف جامعه به خیابان می آیند که با افق و با استراتژی و با اهداف و با شعار و با راه حلهای طبقه کارگر مسائل قشر و عرصه خودشان را حل کنند. فعالیت سوسیالیستی به این معنی نیست که اکتیویستهای جنبش زنان و یا جنبش علیه اعدام و یا جنبش محیط زیست یا علیه تبعیضات ملی و غیره را سوسیالیست کنیم. بلکه به این معنی است که به اکتیویستهای جنبشها و عرصه های مختلف، لااقل اکثریت و بخش عمده آنان، نشان بدهیم که راه حل مسائل شان در گرو تقویت و بقدرت رسیدن حزب کمونیست، حزب انقلابی طبقه کارگر است. انقلاب سوسیالیستی عملا به این شیوه شکل میگیرد و به پیروزی میرسد. جنبش آزادی زن باید به این نتیجه برسد که راه حل مسائل اش در دست کمونیستها است. لازم نیست سوسیالیسم را بپذیرد و یا به جنبش سوسیالیستی ملحق بشود بلکه کافی است حل مسائل خود و تحقق خواستهای خود را در سوسیالیسم ببیند. منظورم این نیست که صرفا اعلام کنیم سوسیالیسم بیاید مسائل زنان هم حل میشود. فمینیستها بخصوص در غرب یک عمر این را از سوسیالیستها شنیده اند و حتی در فمینیسمشان مصر تر شده اند! یک فعال جنبش رهائی زن ممکن است بگوید من هیچ علاقه ای به اقتصاد سیاسی شما ندارم، به تئوریهای شما در مورد مبارزه طبقاتی هم علاقه ای ندارم، من فقط میخواهم بعنوان یک زن تحت ستم نباشم، شما نشان بدهید که چرا و چطور آن افق و سیاست و آلترناتیوی که دارید مرا آزاد میکند. این نمونه تیپیک فعال جنبش زنان است و چنین فعالی قبل از هر چیز میخواهد مطمئن بشود که کمونیستها نمیخواهند برای امر خودشان – برای سوسیالیسم- او را بدنبال خود بکشند بلکه واقعا رهائی زن امر آنها است.


قرار نیست جنبش زنان امر رهائی زن را با سوسیالیسم جایگزین کند! هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد. ممکن است که جنبش رهائی زن هیچ تمایل و علاقه ای به اقتصاد سوسیالیستی نداشته باشد اما این را باید ببینید که سوسیالیستها با او همدرد اند، مساله زن امر آنها هم هست، تبعیض نسبت به زن و ریشه ها و دلایلش راعمیقا میشناسند و پیگیر و بی تخفیف از آزادی زن حمایت میکنند. جنبش زنان باید پلاتفرم کمونیستها برای حل مساله زن را بپذیرد و این یک امر سیاسی است و نه استراتژیک و یا ایدئولوژیک. در مورد بقیه اقشار و بخشهای معترض جامعه نیز این امر صادق است. ما لازم نیست و نمیتوانیم جنبشهای دیگر را به ایدئولوژیمان قانع کنیم بلکه میتوانیم و موظفیم آنها را به سیاستمان جلب کنیم. و این یک وجه تمایز دیگر حزب سیاسی از فرقه های ایدئولوژیک است.


برای یک فرقه ایدئولوژیک، برای کسانی که ظاهرا چون میخواهند رادیکال بمانند بخیابان نمیروند، سیاست در مجموعه باورها و اعتقادات و تئوریها خودش را نشان میدهد و لذا با ایدئولوژی و اعتقادات نظریشان به سراغ جامعه و جنبشهای اجتماعی میروند. باید یک جنبش اجتماعی معین و یا یک حرکت و خیزش توده ای باورها و اعتقادات آنان را بپذیرد تا قابل تایید و حمایت باشد. شعار و اتخاذ موضع و و تاکتیک و سیاست و تحلیل و تئوری برای این فرقه ها تنها بکار مرزبندی با فرقه های بغل دستی می آید و نه جذب نیرو در جامعه. برای این چپ فرقه ای اینکه شعار انقلاب انسانی برای حکومت انسانی در یک مقیاس توده ه ای و اجتماعی اساس سوسیالیسم را به دل جامعه میبرد مهم نیست، این به عرصه “ماتریالیسم پراتیک” مربوط میشود و ایشان اهل ” ماتریالیسم اسکولاستیک” است! این شعار کفر است چون با مشخصات ایدئولوژیک و با تئوریهای اسکولاستیکی آنها در مورد سوسیالیسم و انقلاب سوسیالیستی خوانائی ندارد. چون مرزبندیهایشان را در هم میریزد. تمام دنیای اینان ایدئولوژی است و تازه این هم تصنعی و باسمه ای و عاریتی. همانطور که بالاتر گفتم چون نمیتوانند منزه طلبی و پاسیفیسمشان را با هزار من عسل به طبقه کارگر بخورانند، به دگمها و اوراد ایدئولوژیک و به مارکس و لنین و منصور حکمت متوسل میشوند.

فرقه ایدئولوژیک جنبه های دیگری هم دارد که اینجا دیگر لازم نیست واردش بشویم. پائین تر در باره استنتاجات عملی این بحث بیشتر صحبت میکنم.

امیدوارم تا اینجا روشن شده باشد که اولا مانع تراشی های نظری در قبال شیوه برخورد ما به انقلاب مانع تراشیهای یک طبقه دیگریست. خرده بورژوازی که از بیرون به طبقه و جنبش کارگری نگاه میکند و طبقه را تنها بعنوان یک صنف و استثمار شونده می بیند و حکم صادر میکند. و ثانیا این تئوری پردازیها و وسواس نشان دادنها و کارگر پناهی ها عاریتی است چون امر و سیاست دیگری را دنبال میکند. نمیخواهد به خیایان برود، تئوریش را میسازد. در نقطه مقابل ما که میخواهیم فعال و دخالتگر باشیم، به تئوری ماتریالیسم پراتیک دست میبریم. بالاخره هر طبقه ای اهداف و سیاستها و پراتیک مطلوبش را تئوریزه میکند.

براین از هر جنبه به این پدیده نگاه کنید می بینید این مانعی عمیقا ضد کارگری است. تئوریها سیاستها و مواضعی عمیقا ضد کارگری. علیرغم ظاهر کارگر زده اش یک انحلال طلبی و پاسیفیسم عمیقی در این دیدگاه وجود دارد. قطب منسجم این خط حتی اعلام میکند که چپ ضعیف است و راست همه کاره است. کوچکترین حرکت احمدی نژاد آگراندیسمان میشود و مقام نمایندگی ناسیونالیسم ایرانی را به او اعطا میکنند و اعلام میکنند جمهوری اسلامی قدر قدرت منطقه است و تثبیت شده است و غیره، اما حرکت میلیونی توده مردم که چشم دنیا را خیره کرده است انقلاب نیست، به آزادی هم مربوط نیست و تازه این هم نشانه قدرقدرتی جناحهای حکومت است! گویا آنقدر جناحهای حکومتی قوی هستند که توده مردم را در نزاعهای داخلیشان بدنبال خود کشیده اند! این تئوریسین یک طبقه دیگری است. اصطلاحات و زبان کلیشه ای چپ را از آن بگیرید نوشته هایش میتواند بعنوان سرمقاله کیهان شریعتمداری منتشر بشود.

نکته دیگر اینکه جمع آوری نیرو امر این فرقه ها نیست. منصور حکمت در سمینار دوم کمونیسم کارگری میگوید هر نوع چپی یا خصوصیات معینی در جامعه شناخته میشود و خصوصیات کمونیسم کارگری اینهاست: “پراکتیکال، عملی – یعنی کسانی که تببین پراتیکی از کمونیسم بدست میدهند، تبیینی عمل گرایانه از کمونیسم بدست میدهند؛ ماکسیمالیست؛ اکتیویست؛ انسانگرا؛ اتقلابی؛ سازش ناپذیر.” ( مبانی کمونیسم کارگری، صفحه ۳۲)


به نظر من امروز در این لیست یک نکته برجسته تر است و بیش از هر خصوصیت دیگری کمونیسم کارگری را از کمونیسمهای غیر کارگری متمایز میکند و آن عمل گرائی و دخالتگری در جنبش حاضر است. همان تبیین و تعریفی که منصور حکمت از کمونیسم کارگری بعنوان “ماتریالیسم پراتیک” بدست داد. خصوصیت و وجه مشخصه کمونیسم کارگری در شرایط حاضر قبل از هر چیز عبارتست از دخالتگری در جامعه، نیرو جابجا کردن و زدن و قدرت را گرفتن. ممکن است نیروئی تمام شاخصهای دیگر را داشته باشد، انساندوستی عمیقی داشته باشد و رادیکال باشد و ماکسیمالیست باشد و غیره، اما اگر در این دوره پراتیک و دخالتگری فعالی را در دستور خودش نگذارد و بدتر آز آن این عدم دخالتگری را تئوریزه کند و به فضیلتی تبدیل کند، نه تنها هیچ ربطی به کمونیسم کارگری ندارد بلکه نقطه مقابل آنست. من فکر میکنم مهمترین خصوصیت حزب ما در این دوره باید دخالتگری باشد و نیرو جابجا کردن در جامعه، جذب و گرد آوری نیرو در جامعه.

در خاتمه اجازه بدهید به چند مانع عملی و نتایج عملی این بحث در رفع این موانع بپردازیم. یک مانعی که در برابرما است همین چپ سنتی است که خصوصیاتش را توضیح دادم. هم در در داخل کشور و هم در خارج کشور این قابل مشاهده است. اجازه بدهید اول در مورد داخل کشور صحبت کنیم.

در داخل کشور ما کادرهای فعالی و پیگیری داریم که خوب عمل میکنند و در این انقلاب هم تا آنجا که بحثها را گرفته اند و فهمیده اند به پیش رفته اند ولی آنجا که ضعف داشته اند و جلو نرفته اند مانع کار همین دیدگاه و طرز تلقی چپ سنتی از انقلاب است. به اندازه کافی به سلاح نقد این دید مسلح نبودند و به اندازه کافی ریشه ها را نمیشناختند. باندازه کافی عکس مار را از کلمه مار تمیز نمیدادند. اکثریت اعضا و کادرهای ما در داخل خط حزب را گرفتند و به پیش بردند، اما کسانی که مشکل داشتند به این دلیل بود که در برابر رادیکالیسم ظاهری گرایش کارگر پناهی و کارگر کارگری جوابی نداشتند و بی سلاح بودند. رادیکالیسمی که ظاهرش سرخ است ولی در باطن تسلیم است. در باطن نماینده بی مدعائی طبقه کارگر و دورنگهداشتن طبقه کارگر از سیاست است. برخی از رفقا این گرایش را بدرستی نمیشناسند و در نتیجه تردید میکنند که آیا این یک انقلاب است؟ آیا باید در این حرکت شرکت کرد؟ آیا این جنبش در دست سبزها نیست؟ و غیره. و هر چقدر هم ما سیاستهایمان را توضیح بدهیم و به فاکتها و واقعیات رجوع کنیم برای این عده از رفقا مساله حل نمیشود. این رفقا منتظر تئوری رادیکال هستند. منتظر تبیین رادیکال هستند. و بنا براین رهبری حزب موظف است در یک سطح عمیق تئوریک این گرایش چپ فرقه ای و کارگرزدگی این چپ را نقد و افشا کند.

اخیرا مطلبی را از یک فیلسوف مارکسیست میخواندم که میگفت در پراتیک اجتماعی تبیین و توضیح واقعیت همانقدر مهم است که خود واقعیت. در مورد تجربه جنبش جاری در ایران هم این کاملا صدق میکند. واقعیت این است که بیش از یکسال است یک جنبش وسیع اعتراضی در ایران جریان دارد. این را همه می بینند و برسمیت میشناسند اما سئوال اینست که چه تبیین و توضیحی از این واقعیت دارید. آنرا فوران خشم فروخورده یک جامعه فقر و اختناقزده علیه حکومت موجود میدانید و یا دنباله روی مردم از جناحهای این حکومت! این تبیین شماست که نوع دخالتگری و فعالیت- و یا بی عملی و پاسیفیسم- شما را تعیین میکند و نه نفس واقعیتی که همه مشاهده کرده اند.

همین اپیزود آخر، اعتصاب عمومی در کردستان را در نظر بگیرید. این را بر چه متنی میگذارید، چطور توضیح میدهید و چه نتیجه ای از آن میگیرید؟ این حتی بیشتر از ۵۰ درصد قضیه است. یک رفیقی از داخل با من صحبت میکرد و میگفت میتوانست حزب قبل از اين هم این اعتصاب را فراخوان بدهد و الان فرق ما با نیروهای دیگری که آنها هم فراخوان دادند چیست؟ این یک هفته بعد از اعتصاب بود. جواب من این بود که این اعتصاب خیلی مهم بود ولی توضیح و تبیین و جمعبندی آن و درس گیری از آن هم به همان اندازه مهم است. خیلی از نیروها فراخوان دادند. ولی چطور این اعتصاب را دیدند؟ چطور توضیحش دادند؟ چه جایگاهی به آن دادند؟ چه نتایجی از آن گرفتند؟ فرقها و تمایزها در اینجاست. خیلی ها این اعتصاب را دیدند ولی آیا هیچکسی بجز حزب ما اعتراض مردم جلال آباد علیه اعدام فرزاد کمانگر را در کنار اعتصاب کردستان قرار داد؟ آیا نیروی دیگری گفت که موضوع این اعتصاب نه تنها به کردستان محدود نمیشود بلکه بخشی از یک انقلاب عظیم است که اهمیتی جهانی دارد؟ و آن زن جلال آبادی هم این واقعیت را دیده است که میگوید فرزاد برای آزادی مردم دنیا مبارزه میکرد؟ آیا بجز حزب ما کسی چنین تفسیر و تبیینی از اعتصاب بدست داد؟ حتی برخی از نیروهای چپ رادیکال <اهم به این نتیجه رسیدند که کردستان انقلابی نشان داد که بدنبال سبز نیست؛ توهم مردم بقیه ایران را ندارد! در برخورد به انقلاب هزار و یک ملاحظه و تردید و تامل داشتند اما کردستان با یک اعتصاب ناگهان انقلابی و رادیکال و پیشرو و رزمنده شد! و از بقیه ایران هم طلبکار شد که اگر من تا بحال بخیابان نیامدم بخاطر اینست که مثل تو توهم نداشتم و گول نخوردم! من جنبش کردستانم و کردها هم از نسل شیر اند! خوب این هم یک نوع تببین قضیه است.

نمونه دیگر برخورد به جنبش دو خرداد در زمان روی کار آمدن خاتمی است. تنها منصور حکمت تبیین درست و عمیق و رادیکالی از جنبش دو خرداد بدست داد. خیلی از نیروهای اپوزیسیون و خیلی از نیروهای چپ، همه مدافعین کنفرانس برلین، آنطرف گود بودند. هنوز هم قر میزنند که کنفرانس برلین را شما بهم زدید و غیره. یک وجه تمایز مهم و منشا قدرت حزب ما در این تبیین رادیکال و مارکسیستی است که از وقایع و پدیده ها دارد.

آنجا که به تحولات یکساله اخیر مربوط میشود ریشه شناسی آن و شناختن دینامیسمها و مکانیسمهایش و به یک معنی خودش را بخودش معرفی کردن یک بخش عظیمی از این حرکت است. انقلاب اگر به تعبیر مارکس موش کور است به حزبی نیاز دارد که چشمش را باز کند. که خودش را بخودش بشناساند. که نقطه قوتهایش را ببیند، ضعفهایش را برطرف کند، منسجمش کند، سیاست و افق و آلترناتیوی در برابر جامعه بگذارد و در این دنیائی که بورژوازی همه جا را گرفته است بقول منصور حکمت توی زمین بورژوازی بورژوازی را بزمین بزند. و این اساسا یعنی توضیح و تبیین شما از واقعیت و در نتیجه پراتیک و عملکرد شما برای تغییر و زیر و رو کردن واقعیت.

در رابطه با ضعفهای ما در داخل کشور نکته اساسی مسلح کردن رفقای داخل به این نوع تبیین و توضیح تحولات جاری و بخصوص توضیح و جا انداختن تئوری است که این تبیین بر آن مبتنی است. این کاریست که بویژه باید در قالب نقد چپ فرقه ای و سنتی انجام بشود تا بتواند موثر و باشد و کارآئی داشته باشد. ما در این زمینه باید بیشتر کار کنیم.

خارج کشور همین مانع چپ سنتی به شکل دیگری در برابر ما بود. این مانع در تردید و تامل ما در شرکت در آکسیونها و تظاهرات توده ای (توده ای در مقیاس خارج کشور و و در مقایسه با اکسیونهای دوران ماقبل انقلاب) خود را نشان میداد.

در جلسه ای که اخیرا با رفقای کادر حزب در آلمان داشتم تجربیاتی را نقل میکردند که نشان میداد سبک کار و تلقییات چپ سنتی یک مانع کار ما است. رفقای کلن میگفتند در اولین تظاهراتی که در همان ابتدای شروع انقلاب در کلن فراخوان داده شده بود و حدود هزار نفر بخیابان آمده بودند، رفقای ما هم حضور داشتند. طبق معمول آن روزها نیروهائی بودند که توصیه میکردند مرگ بر جمهوری اسلامی نگوئید و غیره. رفقای ما شعار مرگ بر جمهوری اسلامی میدهند و با استقبال مردم هم روبرو میشود، رفقا با یک مامور سفارتی که میخواسته پرچم جمهوری اسلامی را بلند کند درگیر میشوند و جمعیت هم با آنها همراهی میکند و خلاصه حرکت موفقی بوده است. وقتی تظاهرات تمام میشود فراخوان دهندگان از رفقای ما میخواهند که برویم در کافه ای بنشینیم و در مورد این تظاهرات و آکسیونهای بعدی صحبت کنیم. رفقای ما نمی روند! ظاهرا نگران میشوند که نکند مرزبندیمان با فراخوان دهندگان مخدوش بشود. تحلیل خود رفقا این بود که اگر این حرکت را ادامه میدادیم در کلن موقعیت بسیار بهتری داشتیم. و به نظر من هم کاملا همینطور است. نگران میشویم که “نکند رادیکالیسممان رقیق بشود. برویم قاطی جمعیتی که بخشی از آن پرچم سبز بلند کرده و بخش پرچم سه رنگ؟ برویم با کسانی صحبت کنیم که کلمه میهن و سبز و موسوی از دهنشان می افتد؟ مرزبندیمان با ناسیونالیستها و دوخردادی ها چه میشود”؟ پایمان را به آب میزنیم و بقول منصور حکمت میترسیم و پشت مادرمان قایم میشویم.

نمونه دیگر تجربه رفقای شهر برمن است. رفقای برمن میگفتند ما با نیروهای دیگر صحبت کردیم اما به ما تریبون ندادند و حتی پای مذاکره هم رفتیم گفتند پرچم مستقلتان را نیاورید و ما هم حسابمان را جدا کردیم. خوب این مورد پیچیده تری است ولی من اگر بجای آنان بودم بطور فردی در تظاهرات شرکت میکردم. بدون بنر و آرم حزب ولی با شعارها و بحثها و مواضع حزب. شعار و بحث و نقد و نظرم را بمیان مردم میبردم. میرفتم بالای چارپایه و حرفم را میزدم. همانطور که هر آژیتاتور توده ای عمل میکند. فرض کنید شما تنها عضو حزب هستید در یک شهر؟ چکار میکنید؟ میروید و نظر و سیاست و شعارهایتان را بمیان مردم میبرید. راه حل کناره گیری و به حاشیه رفتن نیست بلکه دخالتگری و حضور در میان جمعیت است.

ما ظاهرا راه چاره دیگری پیدا کرده ایم که این هم خیلی جالب است. راه چاره مان اینست که برویم در برابر این جمعیت هزاران نفره با چپها تظاهرات مستقل بگذاریم. که وقتی دو هزار نفر بخیابان می آیند ما لااقل دویست نفر بشویم! این راه حل نیست رفقا این ترس از خیابان و از توده مردم عادی است که در شرایط انقلابی به خیابان می آیند. ما راه و رسم شرکت در آکسیونهای توده ای را نمیدانیم و همانطور که بارها در جلسات با کادرها توضیح داده ام آکسیونهای توده ای را با آکسیونهای حزبی اشتباه گرفته ایم. تمام هنر یک انقلابی کمونیست اینست که بتواند توده مردم، و نه مارکسیستها و همفکران و همعقیده های خودش را، بسیج کند و سازمان بدهد، که بتواند در دل یک حرکت توده ای که به هزار توهم و اعتقادات و خرافات ناسیونالیستی و مذهبی و غیره آلوده است حضور به هم برساند و حقانیت شعار و خط و سیاست خود را به همگان نشان بدهد و تثبیت کند و ما دقیقا از همین کار طفره میرویم چون می ترسیم مارکسیممان رقیق بشود. مساله همان تناقض ناموجود میان رادیکالیسم نظری و دخالتگری عملی برای تغییر دنیای واقعی است.

رفقای برای ما انقلابیون کمونیست تغییر دنیا به نفع بشریت یعنی انقلاب به مارکسیسم پیشی میگیرد. اگر کسی بیاید و با اتکا یه همه کتابهای مارکس به من ثابت کند که باید از خمینی حمایت کرد – که در ان دوره نیروهای سه جهانی و حزب توده تلاششان همین بود- من از مارکسیسم دست میکشم و نه از اعتراض و مبارزه ام. عاشق ایدئولوژی و تئوریهایم نیستم. مارکسیست شده ام بخاطر اینکه قبل از رجوع به کتابها فهمیده ام این جامعه بدرد نمیخورد. آدمها بی حقوقند، آدمها فقیرند، آدمها استثمار میشوند و باید این وضعیت را زیر و رو کرد. اگر شما به اسم مارکس از من بخواهی که دخالت نکن جواب من اینست که اگر مارکس اینست من مارکسیست نیستم. آنکه با تئوری به انقلاب آمده ممکن است با تئوری هم از انقلاب برود ولی برای انقلابیون واقعی که از خود زندگی، از تجربه و مشاهدات واقعیشان به ضرورت انقلاب رسیده اند، هیچ تئوری و مکتبی نمیتواند آنها را از مبارزه برای تغییر دنیا باز بدارد. تمام اهمیت مارکسیسم در اینست که ریشه مصائب جامعه معاصر را به ما میشناساند و راه تغییر آنرا به ما نشان میدهد.

دکتر جعفر (جعفر شفیعی از رهبران حزب کمونیست ایران که در سال ۱۳۶۶ در یک تصادف رانندگی جان باخت) زمانی که در سوئد زندگی میکرد میگفت یک روز فعالین مجاهد بدر خانه من آمدند و گفتند فلان روز یک تظاهرات داریم و شما باید شرکت کنید. جواب دادم که متاسفانه در آن روز کار دارم و نمیتوانم. گفتند اگر شما و امثال شما نیائید نمیشود. گفتم خوب تظاهرات نگذارید، من کار دارم نمیتوانم بیایم! حالا عکس این قضیه حکایت موقعیت امروز ما است. ادعا میکنند مارکسیسم میگوید باید طبقه کارگر در خیابان باشد، نباشد نباید شرکت کنی! میگویم من “مارکسیست” نیستم، من میخواهم بروم تظاهرات کنم! یکی از این مقامات رژیم چندی پیش گفت این جنبش کامیونی است که ترمزش بریده شده و به سرازیری افتاده و نمیتوانیم کنترلش کنیم. اگر من قرار نیست بروم و بپرم پشت رل انقلاب٬ مارکسیسم به چه دردم میخورد؟

اما بطور واقعی تناقضی میان مارکسیسم و دخالتگری و پراتیک در کار نیست، مارکسیسم تئوری این پراتیک و دخالتگری است. اولین نکته برای شرکت در تظاهرات توده ای اعتقاد عمیق به این واقعیت است که توده جمعیت با تو است. اگر رفقای کلن این اعتقاد را داشتند کنار نمیکشیدند. در پس ذهن رفقای ما اینست که جمعیتی که پرچم سبز بلند کرده همان شیرین عبادی و یا مخملباف است که بخیابان آمده و این کسی که سرود ای ایران میخواند با داریوش همایون فرقی ندارد. نقد و ارزیابی که حزب از احزاب و جنبشهای ناسیونالیستی و دوخردادی دارد را به خیابان و به توده مردم تسری میدهیم. مردم فرهنگ و گرایشات ناسیونالیستی و مذهبی- در مورد ایران البته کمتر مذهبی- دارند اما نباید توده مردم را با احزاب بورژوا اشتباه گرفت. چطور ممکن است یک انقلابی بگوید “من بمیان جمعیت نمیروم چون جمعیت ناسیونالیست است”؟! انتظار داشتید جمعیت چه باشد، انترناسیونالیست؟ مارکسیست؟! خوب معلوم است توده مردم ناسیونالیست اند. بورژوازی حاکم است و فرهنگ مسلط بر جامعه هم فرهنگ طبقه حاکمه است. مگر این را از مارکس نخوانده ایم چرا معنی واقعی اش را نمی فهمیم؟ مارکس گفت چون اینطور است باید در خانه نشست؟ چون فرهنگ جامعه فرهنگ بورژوائی است پس هیچ کاری نکنیم؟ این مارکسیسم است؟

فرهنگ جامعه فرهنگ بورژوائی است ولی همین مردم با تمام توهمات ناسیونالیستی و مذهبی و غیره شان انقلاب میکنند و بورژوازی را بزیر میکشند. نمیشود اول انقلاب فرهنگی کرد – آنطور که مثلا گرامشی میگفت- و بعد انقلاب سیاسی. مهم اینست که بفهمیم مردم از سر تعصباتشات به خیابان نیامده اند بلکه علیرغم فرهنگ حاکم بخیابان آمده اند. کسی که برای اعتراض بخیابان آمده حتی اگر درد خودش را با اولین چیزی که بفکرش میرسد بیان کند، خواستهای بر حقی دارد. میگوید ایران باید آزاد بشود چون آزادی ایران به نظرش یعنی رهائی و رفاه و برابری. چون درد واقعی اش اینست و اگر کسی را ببیند که صریحا و روشن این دردش را بدون اینکه آنرا لای مذهب و ملیت و غیره بپیچد، بیان میکند او را بعنوان نماینده خودش انتخاب خواهد کرد. جامعه اگر از سر فرهنگ حاکم حرکت میکرد اصلا توی خیابان نمی آمد چون اولین توصیه فرهنگ حاکم به مردم خانه نشینی و عدم دخالت در سیاست است. و اگر مردم این را شکستند و زیر پا گذاشتند، اگر مردم به خیابانها ریختند آنوقت با ما هستند. اگر به این معتقد باشیم منتظر نمی نشینیم که بما تریبون بدهند میرویم و تریبون را میگیریم. اگر این واقعیت را ببینیم آنوقت حتی اگر به هر دلیلی آرم و بنر حزب را نتوانیم بلند کنیم میرویم بالای چارپایه و حرفمان را میزنیم.

یک تصور ایده آلیزه شده و غیر واقعی از انقلاب داریم و بعد چون جنبش واقعی با تصور ذهنی ما خوانائی ندارد آنرا رد میکنیم. نمیتوانیم و یا نمیخواهیم برقصیم میگوئیم زمین کج است! انقلاب همین است. مثل بچه ای که تازه دنیا آمده با خون و چرک همراه است. اصلا شبیه هشت ماه بعدش نیست. ولی همین بچه رشد میکند و همه چیز را زنده میکند. تولد دوباره جامعه است. واقعیت را میبینیم و جا میزنیم. ” من یک عمر با ناسیونالیسم مبارزه کرده ام حالا بروم کنار مردمی که سرود ای ایران را میخوانند در تظاهرات شرکت کنم؟” گویا مردم بخاطر تعصبات و توهمات ناسیونالیستیشان بخیابان آمده اند. گویا فرهنگ بورژوائی حاکم آنها را بخیابان کشیده! سیاستهای راست سلطنت طلب که همیشه علیه انقلاب گفته و عمل کرده است را اول یک جوری سوار انقلاب کرده اند و بعد مشغول مرزبندی با مردم شده اند! فرهنگ حاکم بر جامعه فرهنگ بورژوازی است اما قوه محرکه و انگیزه مردم ذهنیاتشان نیست، تجربه واقعی زندگی است. و این تجربه مردم را علیرغم تعصبات و توهماتشان به انقلاب میکشد. اگر مردم دنباله رو تعصبات ملی مذهبیشان بودند که اصلا بخیابان نمی ریختند. اگر اینطور بود مردم ناسیونالیست باید هنوز بدنبال رفراندوم بودند و دو خردادی ها هم بدنبال اصلاحات حکومتی و حد اکثر تظاهرات همراه با سکوت در اعتراض به تقلب انتخاباتی. اگر مردم دنباله رو سبزها و ناسیونالیستها هستند شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر اصل ولایت فقیه از کجا آمد؟ شورش ۶ دی از کجا آمد؟ “موسوی بهانه است کل نظام نشانه است” از کجا آمد؟ این گلایه از ناسیونالیسم و تعصبات مردم شبیه همان تزهای نوع اکثریتی- دو خردادی است که “مردم ایران باید دموکراسی را بیاموزند و دگر اندیشی را تجربه کنند و یادبگیرند که همدیگر را تحمل کنند و غیره تا کم کم به دموکراسی برسیم.” انقلاب کار همین مردم فقير و مردم ناسیونالیست و مردم مذهبی و مردم آغشته به خرافات بورژوازی حاکم است. همین مردم انقلاب میکنند و بورژوازی را بزیر میکشند.

این خصوصیات فکری مردم در همه جوامع بورژوایی بهانه ای شده است که چپ ایدئولوژیک از رفتن به میان مردم احتراز بکند. خودش ایدئولوژیک است همه دنیا را ایدئولوژیک میبیند. فکر میکند مردم از سر تعصبات شاه پرستانه شان بخیابان آمده اند. نمیفهمد که اگر پرچم ایران بلند کرده اند و سرود ای ایران میخوانند به این علت است که از بچگی با ناسیونالیسم و تقدس خاک و پرچم ایران بزرگش کرده اند. ما وظیفه داریم و باید مدام ناسیونالیسم را نقد وافشا کنیم، آگاهگری کنیم و مارکسیسم و سوسیالیسم را اشاعه بدهیم اما مکانیسم جذب توده مردم ترویج و آگاهگری فردی و نقد و تغییر ذهنیت تک تک فراد نیست. اینطور نیست که یک یک افراد را مارکسیست و سوسیالیست میکنید و بعد که تعدادشان به چند میلیون نفر رسید نوبت انقلاب سوسیالیستی فرا رسیده! چنین اتفاقی هیچوقت نمی افتد. تعداد اعضای یک حزب انقلابی کمونیست در اپوزیسیون یک دیکتاتوری سرکوبگر حداکثر از چند ده هزار نفر فراتر نمیرود. اما شما میتوانید و باید اجتماعا از جانب توده مردم انتخاب بشوید – این جوهر بحث حزب و جامعه است. باید مردم حزب را بعنوان نماینده آمال و آرزوهای انسانیشان انتخاب کنند، و این یک انتخاب سیاسی است و نه ایدئولوژیک. مردم کسی را که از غیر همعقیده های خودش احتراز میکند را قبول ندارند و حق دارند نپذیرند.

رابطه ما با جامعه سیاسی است و نه عقیدتی. ما میتوانیم با هم عقیده هایمان تظاهرات کنیم. در کنار صف چند هزار نفره مردم چند صد نفر جمع بشویم و برای یکدیگر ترویج و تهییج کنیم! و دلمان خوش باشد که مرزبندیهایمان مخدوش نشده است. “شما در تظاهراتتان چند نفر بودید؟ بیست نفر؟ ما ده نفر بودیم! آنقدر رادیکال بودیم که آن ده نفر دیگرهم با ما نیامدند!” شاید فکر کنید اغراق میکنم ولی همین نوع تلقی را در میان بعضی از رفقا می بینید. رفقائی معتقدند چون سکولاریسم را بخشی از سلطنت طلبها هم میگویند نباید آنرا عمده کرد. باید در نقد مذهب شعارهائی داد که بجز ما کس دیگری نیاید پشتش! یک عمر جنگیده ایم و مبارزه کرده ایم تا سکولاریسم یه یک خواست توده ای تبدیل بشود و نه تنها مردمی که نماز میخوانند، و یا آرش کمانگیر میخوانند و گریه میکنند، خواهان سکولاریسم بشوند بلکه آیت الله بروجردی هم سکولار بشود. اما همین واقعیت را که می بینیم از قدرت خودمان میترسیم. میدانید چرا؟ چون نگران میشویم که مرزبندیهایمان چه شد. گویا حزب درست کرده ایم که تفاروتهایمان را نه با احزاب بورژوا بلکه با خیابان، با “مین استریت” و نه با “وال استریت”، با توده مردم حفظ کنیم. و این عین سکتاریسم است. این عین سکت گرائی و فرقه گرائی است.


توده مردمی که بیرون آمده تا سرنوشتش را بدست بگیرد، آن اعتصاب با شکوه را در کردستان میکند و سهرابها و ترانه ها را از خودش بیرون میدهد و مادر سهرابها و فرزادها را بجلو میراند و آن وکلای شجاع و شریف محکومین به اعدام و سنگسار را بوجود میاورد؛ گروههای ایدئولوژیک در این جامعه و تحولاتش شرکت و دخالت نمیکنند چون با مواضع و با تئوریهای و با مقدسات فرقه ای شان خوانائی ندارد. ظاهرا چنین جامعه ای وقتی حرف نیروهای چپ را میزند چپ سوخته است! ظاهرا کمونیستها باید جوری حرف بزنند که فقط خودشان و کسانی که پنچ جلد کتابهای منصورحکمت را خوانده اند میفهمند. اگر کسی اینها را نخوانده است و اگر کسی نمیداند ماتریالیسم دیالکتیک خوردنی و یا پوشیدنی است، چنین فردی را باید اصلا از خودت برانی چون اگر عکست را با او بگیرند آبرویت رفته است! اگر ببینند محمد امین کمانگر یا مریم نمازی در کنار کسی که پرچم سه رنگ در دست گرفته پشت بلند گو دارد صحبت میکند همین را قاب میکنند و میگویند حزب کمونیست کارگری با سلطنت طلبها ساخته است! مگر نگفتند مینا احدی در کنار رضا پهلوی! و این را علیه ما علم نکردند؟


گویا کمونیستها هیچوقت نباید در یک تظاهرات توده ای که از حزب و جنبش خودشان فراتر میرود شرکت کنند، گویا نباید در هیچ تلویزیونی ظاهر بشوند، در هیچ کنفرانس و سمینار و پانلی با دیگران شرکت کنند.


برای فرقه های ایدئولوژیک مبارزه طبقاتی خیلی ساده و سر راست است. با بی بی سی نباید مصاحبه کرد بورژواست. با رضا پهلوی نباید در یک پانل ظاهر شد، بورژوا است. توده مردم عقاید بورژوائی دارند نباید در جنبش و تظاهراتشان شرکت کرد. این همان دیدگاهی است که که میخواهد طبقه کارگر را در کارخانه نگاهدارد و در چاردیواری کارخانه انقلاب سوسیالیستی کند.


کارگر به کسی نیاز دارد که مثل مینا در یک جلسه سخنرانی یقه امثال رضا پهلوی را بگیرد و پرچم حقوق بشر را از دستشان در بیاورد. به همه نشان بدهد که ما نماینده انسانیت هستیم و نه نیروهای راست. یا در سمینار علیه اعدام، با هر نیرو و حزبی که ممکن است در آن سمینار باشد، شرکت کند و اعلام کند اعدام قتل عمد دولتی است. اعلام کند اعدام باید در تگزاس هم ممنوع شود. و بساط کسانی که همه بشر دوستیشان اینست که ” کسانی که علیه امنیت ملی اقدامی نکرده اند اعدام نشوند” را جمع کند. طبقه کارگر اگر در این عرصه ها نماینده نخواهد معلوم نیست اصلا حزب را برای چه میخواهد! و اگر جامعه، اکثریت عظیم توده مردم جامعه، خواست خودش را در نقد و اعتراض طبقه کارگرنبیند معلوم نیست چطور باید جامعه را از شر سرمایه داری آزاد کرد. من قبلا هم گفته ام اینکه مانیفست میگوید “طبقه کارگر آزاد نمیشود مگر کل جامعه را آزاد کند” به این معنی نیست که طبقه کارگر با بورژوازی میجنگد و بقیه نگاه میکنند. و بعد در جشن پیروزی همه با هم “هل پرکه” ( رقص جمعی کردی) میکنند! نه جان من! شما باید مردم را بحرکت در بیاورید. باید توده مردم را بسیج کنید، حول مسائلش و برای حلی مسائلش سازمان بدهید. هر بخش جامعه و هر قشر جامعه، هر اقلیت مذهبی جامعه و هر اقلیت ملی جامعه، باید ببیند که جواب مشکلاتش را تنها و تنها حزب سیاسی طبقه کارگر دارد و وقتی مینشیند پای تلویزیون و شیرین عبادی و رضا پهلوی و کیسینجر و آیت الله فلانی را کنار مینا می بینید می فهمد که مینا نمایندگی اش میکند. مقایسه میکند و مینا را انتخاب میکند. فرقه ایدئولوژیک از این مبارزه فرار میکند چرا؟ چون تزئینات تئوریکش اجازه نمیدهد! چون سرخاب سفیداب ایدئولوژیکش به هم میریزد. چون خاکی و نجس میشود. کسی که وارد گود این مبارزه نمیشود تا تنه اش به بورژوازی نخورد و نجس نشود از سیاست کارگری هیچ چیز نفهمیده است. این مزبندی با مدیای بورژوا و حزب بورژوا و شخصیت بورژوا نیست، واگذار کردن تمام سیاست به بورژوازی است.

رفقا این داستان مشکلات و موانعی است که در برابرما گذاشته اند. باید این موانع را هر چه سریعتر از سر راه جارو کرد. دور دیگری از خیزشهای توده ای شروع خواهد شد. بقول خود مقامات “فتنه بزرگتر هنوز در راه است” و ما نمیتوانیم بدون کنار زدن این موانع آن نقشی که باید و شاید ایفا کنیم. مساله فوری و مبرم است. قرار نیست، نمیتوایم و وقت نداریم که شش ماه بعد باز سمینار دیگری در این رابطه بگذاریم. باید از لحاظ نظری و سیاسی با این موانع و گرایشات بازدارنده تسویه حساب کرد.

کار ما دخالتگری است. پراتیک است، زدن به دل جامعه و به دل این طوفان است. این عین کمونیسم و دفاع از پرولتاریا است. این عین توجه به طبقه کارگر و سیاست کارگری است. طبقه کارگر نماینده سیاسی میخواهد و ما از همین موضع باید به جنگ چپ خرده بورژوائی برویم. تحقیر کارگر که در پی کارگر پناهی اینها نهفته است آن نگاه از بالا و پدرسالارنه ای که به کارگر دارند و از سوی دیگر آن مجیز گوئی مشمئز کننده اینان از کارگر، اینها را باید نقد و افشا کرد. باید به اینها تعرض کرد.

رفقا ما در بسیاری موارد تا بحال تدافعی برخورد کرده ایم. این بخصوص در دفاع ما از جمهوری انسانی خود را نشان میدهد. ما تدافعی شعار جمهوری انسانی را توضیح داده ایم. مدام تاکید کرده ایم این همان جمهوری سوسیالیستی است. این کافی نیست. میگویند چرا این شعار بلند نشد و چرا دنبال نشد. مشکل من حزب خودمان است رفقای عزیز. برای این شعار جنگیدیم تبدیل به قرار مصوب اش کردیم، یک کنگره سر پا بلند شد و به شور آمد و تصویبش کرد، اما این خود یک شعار تاکتیکی از یک بینش و از یک تئوری و نگرش است و چون این بینش و نگرش ضعیف بود و جا نیفتاده بود،

با تمام نیرو این شعار را در دستور نگذاشتیم. میدانید جمهوری انسانی چه شعاری است؟ شعاری است که طبقه کارگر میدهد تا توده عظیم مردمی که هیچ منافعی در استثمار ندارند را پشت خود بیاورد. مضمون و معنی سوسیالیسمش را با این شعار بجامعه میبرد چون سوسیالیسم چیزی بجز رهائی همه انسانها نیست. مگر مارکس در نقد برنامه گوتا نمی گوید از هر کس باندازه توانش به هر کس باندازه نیازش؟ به هرکس و نه به طبقه کارگر باندازه نیازش. و یا به خلق باندازه نیازش. به هرکس به اندازه نیازش. با سوسیالیسم کل جامعه رها میشود و بقول مارکس تازه تاریخ انسانی شروع میشود. تئوری کم نداریم. این را در کنگره هم گفتم. یک بینش، یک نگرش، یک تبیین از اوضاع نداریم. متاسفانه در حزبمان هم نداریم. و در نتیجه شعار جمهوری انسانی تبدیل شد به یک شعار دفاعی. توی رودربایستی حمیدتقوائی قرار است چیزی بگوئیم! میدانم دارم غلو میکنم ولی میخواهم مساله روشن باشد.


این یک گوشه ای از پازل عرض اندام طبقه کارگر در سیاست است. چپ خرده بورژوا از کارگر همان دید شش در چار مکانیکی سطحی متافیزیکی ای را دارد که از انقلاب دارد. شما با یک کارگر واقعی در جامعه صحبت کنید هزار مساله و مشکل دارد و یکیش اینست که در کارخانه پدرم درآمد.


کارگر هم شهروند جامعه است. انگار کارگر فقط از استثمار میکشد، از حکومت مذهبی نمیکشد. زمانی لنین میگفت کارگر روسیه از فئودالی بودن مناسبات و عقب ماندگی و عدم رشد سرمایه در روسیه بیشتر رنج میبرد تا از خود سرمایه داری. همان موقعی که تزهای آوریل را هم مطرح میکرد چنین نظری داشت. اما امروز برای چپ کارگر پناه نه تنها اعلام اینکه ممکن است کارگر از امر دیگری بیشتر زجر بکشد تا از استثمارش کفر محسوب میشود، بلکه حتی اعتراض و مبارزه کارگر با مسائل دیگری خارج از چاردیوار کارخانه جرم است، پوپولیسم است و غیره!


حکومت انسانی دقیقا پاسخ این برخورد ذهنی و غیر واقعی و صنفی گرایانه به مبارزه کارگری است و بهمین دلیل در میان چپ سنتی نمیگیرد. درست بر نقطه ضعف چپ خرده بورژوا که کارگر را فقط بعنوان صنف میبیند انگشت میگذارد. چپی که متوجه نیست کارگر اگر بخواهد توده اهالی را بحرکت در آورد باید بگوید انسان را رها میکنم. الغای استثمار بخشی از رهائی انسان است و شروع تاریخ انسان است، شروع محو طبقات است. نمیتوانی فقط برای منافع طبقه کارگر بجنگی و بگوئی قدرت را طبقه کارگرمیگیرد، حزب هم فقط از کارگران تشکیل شده و انقلاب هم فقط به نیروی کارگر محدود است و بعد مدعی باشی که جامعه را آزاد میکنم. این تعارف است. فوقش میخواهی کارگر حزب خودش را درست کند و خودش را آزاد کند (که البته این هم بدون آزادی همه جامعه غیر ممکن است). خوب روشن است که در این صورت نود در صد جامعه زنان و جوانان و محرومینی که آنها هم بیحقوق و تحت ستم هستند به احزاب دیگر روی میاورند. همانطور که گفتم این سیاست نیست، گریختن از سیاست است.


همه این موضوعات در شعار جمهوری انسانی سر به هم می آورد. برخورد به این شعار به من نشان داد که ما با چه پدیده ای روبرو هستیم و چرا در برابر این شعار مقاومت میشود. چرا شعاری که به نظر هر کارگر و هر فرد عادی در جامعه بدیهی می آید قبولاندنش به آنکه خودش را چپ نامیده اینقدر بغرنج و پیچیده است. بجای اینکه این شعار ابزار جذب به حزب و سوسیالیسم بشود، ابزار رفتن به دل توده طبقه کارگر و توده مردم باشد و ابزار جمع آوری نیرو باشد تبدیل شده است به دما سنج رابطه ما با فرقه های چپ. جامعه انسانی با درک فرقه ای چپ سنتی از سوسیالیسم نمیخواند و کفر محسوب میشود. مقاومت در برابر شعار جمهوری انسانی اساسا از اینجا ناشی میشود. و این تقصیر کسی نیست. ریشه مساله جای دیگری است. باید ریشه را زد.

این بحث در مورد حزب سیاسی به نظر من جوابی به این تردیدها و تامل ها است. رفقا ما باید تعرض کنیم. از این پلنوم به بعد این حزب باید با قلم، با بحث در تلویزیون، روی سایتها، در نشریات، به این چپی که طبقه کارگر را میخواهد بعنوان یک صنف در کارخانه نگهدارد تعرض کند. چپی که نمیخواهد طبقه کارگر در سیاست عرض اندام کند. همه شان میگویند ضعف طبقه کارگر در پراکندگی اوست من میپرسم متشکل و متحد بشود که چه بکند؟ فرض کنید پراکندگی اش حل شد بعد چه؟ باید برود تازه حزبش را درست کند؟ و بعد برود شوراهایش را درست کند که بعد وقت گل نی برویم قدرت سیاسی را بگیریم؟ خیلی ممنون. به نظر من درد اصلی و مشکل اصلی جنبش کارگری پراکندگی نیست، بلکه اینست که اکتیویستهایش روی این خط نیستند. درد اینست. کم نیستند تشکلهای فعالین کارگری که بتوانند طبقه کارگر را به حرکت در آورند و در راس انقلاب قرار بدهند. از این نوع تشکلها و اکتیویستها در جنبش کارگری کم نداریم و البته باید تعدادشان بسیار بیشتر از این بشود. اما مساله کمی نیست مساله کیفیت است. اشکال در دید و نگرش و سیاست است. حزب ما اگر حزب رهبر است موظف است که جنبش کارگری را به عرصه سیاست بکشد. بگوید فعال کارگر چرا انتظار و توقع ات از خودت از خط تولید فراتر نمیرود؟ چرا هویت استثمار شونده را پذیرفته ای؟ بخودت به عنوان انسان رجوع کن و این عین سوسیالیسم است. این عین رایکالیسم مارکس است که میگوید “رادیکالیسم یعنی دست بردن به ریشه مسائل و برای انسان ریشه خود انسان است”.


من در سخنرانی اول مه در تورنتو گفتم طبقه کارگر اگر نخواهد بخشهای دیگر جامعه را آزاد کند خودش هم آزاد نمیشود. این خیال و توهم است. اگر طبقه کارگر پا به سیاست نگذارد بعنوان صنف هم رها نمیشود. رفقا به چپ صنفی گرا باید بگوئیم کمونیسم بورژوائی. اسم واقعیشان اینست. طبقه کارگر به چنین چپهائی احتیاج ندارد.


کمونیسم کارگری، کمونیسمی که بخواهد در دنیای واقعی و در دل یک انقلاب واقعی، از بورژوازی خلع ید سیاسی و اقتصادی بکند، درست در نقطه مقابل این کمونیسم بورژوانی است. طبقه کارگر باید در عرصه سیاست قد علم کند و اگر طبقه کارگر به حزب رهبر احتیاج دارد برای پیشبرد این امر است. باید به تشکلهای کارگری اکتیویستهای کارگری نهادها و جمعهای کارگری این جهت را نشان داد و آنان را بمیدان سیاست کشید.

باید برخورد و نظرات چپ ایدئولوژیک در قبال انقلاب را با همان قدرتی که در مورد تئوری پیوند و در مورد بحث حزب و قدرت سیاسی عمل کردیم، نقد و افشا کرد. من مطمئنم این حزب میتواند و زمینه و توانائی اش را دارد. باید به جنگ یک جنبش غیر کمونیسم کارگری- که بخشی از آن خودش را حکمتیست و پیرو منصور حکمت میداند- رفت تا حزب خودمان هم منسجم تر و فرموله تر بشود. به نظر من ما در این مورد کم کاری کردیم. خودم را میگویم. من فکر میکردم تنها کافی است حزب را توجیه کرد ولی مساله این نیست. این یک مانع اجتماعی است. این مانع به قدمت تمام جنبش مائوئیستی و سه جهانی و چپ روسی و تروتسکسیتی و اورو کمونیستی و غیره است. این یک سنت دیرینه است و امروز در مقابل ما قد علم کرده است. این کمونیسم غیرکارگری است و مهم نیست به نام مارکس یا منصور حکمت آویزان شده است، باید به همین عنوان افشایش کرد و معنی و ماهیت واقعی سیاستهایش را به همه نشان داد. چپ بورژوائی که نمیخواهد طبقه کارگر راجع به فرهنگ و هنر و سیاست و سیاست خارجی و مساله اتمی و اسلام سیاسی و مساله زن و مساله اعدام و غیره ابراز نظر کند به جامعه راه نشان بدهد و نیرو جمع کند. این نه کارگری است نه هواداری از طبقه کارگر است. باید با تمام قدرت سیاسی و نظری به این مانع حمله کرد. این نبرد آخر ما با کمونیسم بورژوائی است که فبلا مشخصا در دو نبرد تعیین کننده دیگر شکستش داده ایم. ما وقت تنگی داریم و باید این مانع را بزنیم تا بتوان با قدرت و شتاب بسیار بیشتری به پیش رفت.

رفقا در ادامه این بحث خیلی از مسائل عملی و سبک کاری میتواند مورد بررسی و چاره جوئی قرار بگیرد. امروز خیلی از مسائل و ضعفهای قدیمی ترما در چارچوب این بحث حزب سیاسی میتوانند حل و فصل بشوند. باید در قالب نقد چپ بورژوائی نظریه حزب و قدرت سیاسی را باز کرد و توضیح داد و در پرتو این بحث بسیاری از مسائل عملی که در شرایط تلاطم انقلابی جامعه در برابر ما قرار میگیرد را نیز حل کرد و به کنار زد.

سدی در برابر ما است. این سد بتونی نیست، یک سد خاکی است ولی در هر حال یک سد است. باید با تعرض نظری این سد را شست و کنار زد . من امیدوارم این بحث خیلی از گره کاههای عملی کار ما در خارج و داخل کشور را باز کند. خیلی ممنون.

مصاحبه با محمد آسنگران: اكنون زمان تعرض جنبش كمونيسم كارگري است


09 آذر 1388
انترناسیونال ٣٢٤
عبدل گلپريان: سوالات زيادي در فضاي سياسي امروز ايران مطرح است ممكن است اين سوالات مربوط به يك موضوع نباشند اما همه آنها در پرتو اوضاع سياسي كنوني مجال طرح شدن پيدا كرده اند. من سوالاتم را مطرح ميكنم جوابهاي شما تعيين ميكند كه در اين مصاحبه به همه آنها ميتوانيم بپردازيم يا در چند بخش بايد آنها را مطرح كنم. بدون مقدمه چيني بيشتر ميروم سر اصل موضوع. اولين سوالم اين است كه در تاريخ ٢٥ نوامبر امسال موسوي بيانيه اي صادر كرده و ضمن تعريف و تمجيد از نيروهاي مسلح رژيم “بسيج” را به يك بوته گل و يك پارچه نور تشبيه كرده است. در عين حال نگراني خود را از تغيير مسير اين نيرو بيان كرده است. در پرتو اين تعريف و تمجيد از بسيج٬ سياست خود و همفكرانش براي باز گشت به اوايل انقلاب را هم تكرار كرده است اين گوشه اي از پيام او است:”بسیج … سی سال پیش از این همچون یک بوته گل و یک پارچه نور متولد شد. آیا اگر کسی رجعت به آن عهد نورانی و نخستین را بخواهد به انقلاب پشت کرده است و دست به براندازی نظام زده است؟ آیا اگر کسی بازگشت به نسخه اصیل انقلاب اسلامی را طلب کند، آیا اگر کسی خواستار آن اسلام ناب محمدی که امام منادی و معرف آن بود باشد و از خرافه‌پرستی‌ها و قشری‌گری‌هایی که با نام دین به مردم فروخته می‌شود بیزاری بجوید، آیا اگر کسی اجرای بدون‌تنازل قانون اساسی را دنبال کند، آیا اگر کسی از وفاداری به عهدهای ایمانی و انسانی بپرسد جز به دادگری فراخوانده است؟ آیا چنین کسانی باید در خیابان‌ها کتک بخورند، در زندان‌ها شکنجه ببینند و به حبس‌های طولانی‌مدت محکوم شوند؟ آیا اسلام و قرآن اجازه می‌دهد مردمی که با مسالمت حاکمانشان را به عدالت امر می‌کنند کشته شوند؟”


نظر شما در مورد اين گفته هاي موسوي چيست؟


محمد آسنگران: اين گفته هاي موسوي ربطي به واقعيت جامعه ندارد. بسيج از همان دوران خميني براي سركوب مردم و جاسوسي كردن و سر بريدن مخالفين درست شد. خميني سياست “امر به معروف و نهي از منكر” ش را از طريق همين نيروي اوباش حزب اللهي به اسم بسيج در خيابانها اجرا كرد. پونز بر سر زنان كوبيدن و اسيد پاشيدن به روي زنان بي حجاب و يا غير اسلامي٬ سر بريدن و سر به نيست كردن مخالفين و نعره كشيهاي هادي غفاريان و حسين الله كرم و… همگي ياد آور تاريخ پر از جنايت همين نيروهاي بسيج است كه براي آقاي موسوي حكم بوته گل و پارچه نور دارد. اگر آن هنگام كسي مثل موسوي در مسند قدرت بود و دستور حمله ميداد كه همين حزب اللهي ها مردم را لت و پار كنند و كمونيستها و همه منتقدين رژيم را مورد حمله قرار دهند و بكشند و به مردم تجاوز كنند٬ امروز هم اين لشكريان امام زمان هستند كه به زندانيان تجاوز ميكنند و سر ميبرند و شكنجه ميكنند. براي مردم تغييري در سياست بسيج مشاهده نميشود. تنها تغييري كه اتفاق افتاده است جاي فرماندهان عوض شده است. براي آقاي موسوي اين تغيير واقعي است. زيرا آن هنگام او و همقطارانش دستور دهنده بودند و مردم قرباني ميشدند. امروز افراد ديگري فرمان ميدهند و مردم را لت و پار ميكنند. در اين ميان بعضي از هواداران موسوي هم قرباني ميشوند. اما اين اوباش اسلامي به همين منظور بوسيله خميني پايه گذاري شدند. مردم راهي بجز در هم شكستن اين ماشين آدمكشي و جنايت ندارند. آقاي موسوي و يارانش تازه بعد از رانده شدن از قدرت گوشه بسيار كوچكي از جنايت اين دستگاه آدمخوار را لمس كرده اند. مردم ايران سي سال است اين جانيان را شناخته و آقاي موسوي خود يكي از اين جانيان است. موسوي و يارانش مردم قرباني را نميبيند و نمیتوانند ببینند و به احكام اعدام و سنگسار و زنداني شدن فعالين كارگري و ديگر فعالين جنبشهاي انقلابي كاري ندارند. اعتراضشان فقط به اين است كه امروز تعدادي از ياران رژيم اسلامي و خميني هم مورد غضب دستگاه سركوب قرار گرفته اند. همين نكته عمق ارتجاع و رذالت اين صف ملي اسلامي را عيان ميكند. بسيج و سپاه و وزارت اطلاعات و زندان و همه اوباش مسلح و غير مسلح رژيم اسلامي سي سال است كه مردم را به گروگان گرفته اند.

آقاي موسوي فقط دود تن سوخته تعدادي از نزديكانش را استنشاق كرده است. مردم ايران با تمام هست و نيستشان سي سال است قرباني اين دستگاه مخوف شده اند و با اين دستگاه جنايت درحال جنگند. اگر موسوي دوست دارد فراموش كند كه بسياري از قربانيان دهه ٦٠ هنوز محل خاك سپاري اجسادشان هم معلوم نيست٬ ما كه نميتوانيم فراموش كنيم. اگر آنها براي موسوي و خميني دشمن بودند٬ براي ما گوشه اي و عضوي از تن و روانمان هستند. آنها عزيزترينها و قهرمانهاي يك دوره سياه در تاريخ ايران هستند. بشريت متمدن نميتواند آنها را فراموش كند. بنابر اين بهتر است آقاي موسوي و همقطارانش اينرا خوب بفهمند كه ما مردم ايران نميتوانيم اين تاريخ سياه را فراموش كنيم. همچنانكه تاريخ دوران هيتلر غير قابل فراموش شدن است. موسوي و امثال او ميخواهند با ياد آوري دهه ٦٠ و اقتدار حكومت اسلامي و خميني٬ ياران حكومتي و اطرافيان خود را دور هم جمع كنند. ميخواهند به قول خودشان انحصار طلبها را از قدرت ساقط كنند و آن دوران را باز سازي كنند. اما مردم آنچه را از خميني و دهه ٦٠ بياد دارند٬ خرد شدن استخوان انسانيت و آزادگي و قهرمانان آن مملكت بوسيله نمايندگان خدا بر سر زمين بود. موسوي خود را به نفهمي ميزند. اما مردم اين ياران خميني را ميشناسند و ميدانند چه پرونده اي دارند.

عبدل گلپريان: چیزی که امروز به آن ” جنبش سبز” می گویند در واقع اسمي است که در جریان انتخابات جناحی از حکومت آنرا با این رنگ برای خود مشخص کرد. ( در هر انتخاباتی در هر کشوری این مسئله تا حدي مرسوم است که احزاب مختلف با رنگهاي معيني مثل سبز و زرد و آبي و قرمز و سياه و… خود را به مردم معرفی کنند که شاخصی چشمی و ظاهری داشته باشد) مسلما اگر این جناح انسجامی داشت ممکن بود با اسم حزب مطلوب خودش خود را مطرح کند. مثلا حزب اصلاحات رژيم و يا حزب رفرم در جمهوري اسلامي و یا هر چیز دیگری. با توجه به این اگر همین رنگ “سبز” را بعنوان حزب٬ آنهم حزبی نامنسجم كه كل طيف ملي اسلامي و اخيرا بخشي از ناسيوناليستهاي پرو غرب را هم در بر ميگيرد در نظر بگيريم٬ چرا احزاب و نیروهایی ديگر اصرار دارند که این را “جنبش سبز” بنامند؟


محمد آسنگران: اين تغيير اسم جنبش ملي اسلامي به جنبش سبز را بايد در بي اعتباري جنبش اسلام سياسي معني كرد. اسلام ناب محمدي و اسلام انقلابي و اسلام علي و اسلام دوازده امامي و …. ديگر حنايش رنگي ندارد. اينها براي مقبول واقع شدن و براي محدود كردن و مهار اعتراضات بر حق مردم چيزي به اسم جنبش سبز اختراع كردند. اما در دنياي واقعي اينها همان جنبش ملي اسلامي هستند كه امروز بخشي از سلطنت طلبان و يا ناسيوناليستهاي پرو غرب هم به اين جنبش ملحق شده اند و ميخواهند جمهوري اسلامي را اصلاح كنند. اين طيف هر اختلافي كه با هم داشته باشند در مقابل انقلاب و خواست بر حق مردم براي رهايي و آزادي و رفاه در كنار هم قرار ميگيرند. نيروهاي اين طيف نميخواهند جمهوري اسلامي و دستگاه سركوبش در هم شكسته شود. آنچه اين جريانات در شرايط كنوني ميخواهند اين است كه اصلاحاتي در رژيم اتفاق بيفتد و آنها هم در قدرت شريك شوند. جريانات سلطنت طلب و حزب مشروطه و…. از ترس انقلاب و راديكاليسم جاري در جامعه٬ در پناه بخشي از رژيم اسلامي قرار گرفته اند كه اوضاع بعد از رژيم اسلامي را بتوانند كنترل كنند. اينها فكر ميكنند و يا دوست دارند اينبار هم مثل دوران انقلاب ٥٧ سناريو تكرار شود٬ خامنه اي و جناحش بروند و كل دستگاه سركوب با اصلاحاتي در اختيار آنها قرار گيرد.
احزاب و جرياناتي كه اصرار دارند جنبش حق طلبانه مردم را اعتراضي در چهار چوب نظام و براي اصلاح رژيم اسلامي معرفي كنند٬ دو دسته اند. يك دسته از اينها همين جريانات ملي اسلامي بعلاوه بخشي از ناسيوناليستهاي پروغرب و خود رهبران اصلاح رژيم هستند. اينها منافع زميني و مادي معيني در قبال اين سياست را دنبال ميكنند. بخشي از اينها در بهترين حالت مخالف زياده رويها و انحصار طلبيهاي جناح حاكم هستند. ميخواهند شريك قدرت باشند. موسوي و خاتمي و كروبي و… اين سياست را دنبال ميكنند. با هزار زبان بيان كرده اند كه ميخواهند نظام اسلامي را نجات بدهند. بخش ديگري از همين جريانات سبز ناسيوناليستهاي پرو غرب هستند كه آخرين شانس خود را براي بازگشت به قدرت در اين ديده اند كه با جناحي از رژيم همراه شوند. زيرا ميخواهند در مقابل انقلاب مردم سد و مانع ايجاد كنند. ميخواهند بعد از جمهوري اسلامي كنترل اوضاع از كف آنها نرود. و جنبشهاي انقلابي نتوانند به انقلابي زير رو كننده موفق شوند.


دسته ديگر جرياناتي هستند كه خود را چپ مينامند. اينها اساسا جرياناتي حاشيه اي و پرت هستند كه نه مثل ملي اسلاميها و ناسيوناليستها به دنبال منافعي مادي از اين سياست هستند و نه مثل كمونيستها ميخواهند جنبش انقلابي مردم به پيروزي برسد. اين جريانات قربانيان و تلفات شرايط كنوني هستند. اينها قرباني تناقضات خود شده اند.


عبدل گلپريان: در حالیکه در روند اوضاع سیاسی حاضر و جنبش انقلابی مردم در ایران، هواداران همین موسوی یا سبزها كلا برای پس گرفتن رایشان داد زدند اما طیفهای وسیع و گسترده توده مردم چیزی سوای خواست سبزها را فریاد زدند و کماکان فریاد می زنند و رادیکالتر شعار می دهند. اين روند را چگونه ميبينيد. آيا اين جنبش تجزيه ميشود و يا اين آغاز انقلابي همه با هم است؟


آسنگران: اين جنبش هيچ وقت يكي نبوده است كه اكنون تجزيه شود. اتفاقي كه افتاده است اين است جناحي از رژيم جنگش با جناح ديگر به جايي رسيده بود كه نميتوانستند مثل دو بال يك رژيم عمل كنند. جناح حاكم شركت جناح مقابل را به ضرر خود ارزيابي كرد و آنها را يكي بعد از ديگري خلع قدرت كرد. اكنون به دنبال محاكمه افراد دست دوم آنها راه دستگيري و محاكمه افراد درجه اول را ميخواهند مهيا كنند. بنابر اين جناح مغلوب راه ديگري بجز پناه گرفتن در زير سايه اعتراضات مردم ندارد. اگر اين كار را نكنند سر آنها بر باد ميرود.


موسوي و خاتمي و… راديكال نشده اند آنها راه ديگري براي بقاي خود نميبينند. مردم هم از اين جنگ جناحها استفاده كرده و پا لاي در گذاشته اند و ميخواهند كل اين دستگاه سركوب با همه جناحهايش را از صحنه جارو كنند. اين به نفع مردم است كه حاكمان چند شقه شده و همديگر را گاز ميگيرند. مردم براي به زير كشيدن اين ماشين جنايت فرصتي از اين بهتر پيدا نكرده بودند. به همين دليل بعد از سي سال اعتراض و نارضايتي٬ مردم در اين اوضاع توانستند در ابعادي ميليوني به ميدان بيايند و قدرت خود را لمس كنند. يك جريان چپ و انقلابي اگر اين پيچيدگيها را نبيند و پراگماتيسم مردم معترض را متوجه نباشد خواه ناخواه به حاشيه رانده ميشود. بطور واقعي همه انقلابات ابتدا از چنين مسايلي عبور كرده است تا به انقلابي تمام عيار نايل شده است.


كساني كه انقلاب ٥٧ را بياد دارند و يا مطالعه كرده باشند ميدانند كه آن هنگام هم ابتدا شعار ها و خواسته ها اين بود كه شاه سلطنت كند نه حكومت. بعد گفتند قانون اساسي بايد اجرا شود. قدم بعدي گفتند قانون اساسي بايد تغيير كند. تا به اين نقطه رسيدند كه با شعار مرگ بر شاه كل دم و دستگاه سلطنت را زير ضرب گرفتند. مردم ايران هم اكنون به اين مرحله رسيده اند كه ميگويند دولت بايد برود و مرگ بر خامنه اي. اما رهبران جنبش ملي اسلامي همانند رهبران نهضت آزادي و جبهه ملي و خيل آخوندهاي سال ٥٦ و اوايل سال ٥٧ هنوز ميگويند اعتراضشان به زياده رويهاي جناح حاكم است. اين مكانيسمها شناخته شده و تجربه شده است. همچنانكه مردم از احمد بني احمد و پزشكپور و ديگران عبور كردند و كل نظام سلطنتي را به زير كشيدند٬ اين بار هم از موسوي و خاتمي و … دارند عبور ميكنند و كل نظام اسلامي را به زير ميكشند. دليل سر درگمي بعضي از جريانات چپ سنتي و حاشيه اي همين است كه اين اوضاع را نميتوانند بفهمند. در دنياي حاشيه اي و ماليخوليايي خود محبوس شده اند. اما اين دوره براي ما دوره تعرض و دوره فعاليت تعيين كننده است. سرنوشت جامعه دارد تعيين ميشود و كمونيستها وظيفه دارند طبقه كارگر و مردم محروم جامعه را در عرصه سياست نمايندگي كنند.

عبدل گلپريان: تصویر رايج و سنتی در ميان طيف به اصطلاح ناراضي اصلاح طلبان حكومتي و طرفداران سلطنت اين است كه انقلاب با خود خشونت مي آورد و تجربه انقلاب سال ٥٧ را به رخ مردم ميكشند. نظر شما چيست؟
محمد آسنگران: اولا هيچ انقلابي شبيه انقلاب ديگر نيست. دوما همه انقلابات فقط وقتي ميتوانند آغاز بشوند كه راه تغيير مورد نظر مردم در قوانين و حكومت بسته شده و مردم با يك دستگاه سركوب و خشن مواجه ميشوند. سوما براي شكل گيري يك انقلاب و بهتر زيستن بايد توده وسيع مردم ناراضي به اين قناعت برسند كه حكومت بايد تغيير كند و راه تغيير هم از مجراهاي قانوني ممكن نيست. بنابر اين بايد قدرت سياسي حاكم مورد تعرض قرار گيرد. بطور واقعي مردم عاشق انقلاب و مبارزه نيستند. مردم ميخواهند زندگي آزاد و مرفهي داشته باشند و حرمت و كرامت آنها محفوظ باشد. اگر در يك كشوري اينها ممكن نيست و سركوب جواب اعتراضات و مطالبات بر حق مردم است راه ديگري بجز انقلاب كردن براي رسيدن به اين مطالبات در مقابل مردم نمي ماند. در چنين جوامعي كه مجراي قانوني براي تغيير وجود ندارد٬ كساني كه انقلاب را خشونت مينامند يا مدافعين حكومت موجود هستند و يا كساني هستند كه دغدغه مطالبات مردم را ندارند و در كناردشمنان مردم سنگر گرفته اند. علاوه بر اين جمهوري اسلامي و خشونت و قتل و كشتار بيرحمانه اين رژيم را نميتوان به پاي انقلاب ٥٧ نوشت. واقعيت اين است كه جمهوري اسلامي نه محصول انقلاب ٥٧ بلكه محصول شكست آن است. همچنانكه استالين محصول انقلاب اكتبر نبود بلكه محصول شكست آن بود.

عبدل گلپريان: كساني ميگويند شكست انقلاب ٥٧ به اين دليل بود كه آن انقلاب همگاني و همه با هم بود. صف طبقه كارگر مستقل نبود و… اكنون هم ايضا انقلاب را همه با هم و همگاني ميدانند. شما چه ميگوييد؟


محمد آسنگران: به نظر ميرسد كه انقلاب همگاني هم مثل بسياري از واژه هاي ديگر شامل كج فهمي ناروايي شده است. ظاهرا كساني از انقلاب همگاني دفاع ميكنند و كساني هم گويا خيلي راديكال هستند و خواهان حضور مستقل افرد كارگر در تظاهراتها و اعتراضات هستند. من هر دوي اين دركها و تفاسير را غير طبقاتي و غير سياسي ميدانم. اولا اگر اكثريت مردم ناراضي يا بخش قابل توجهي از مردم ناراضي از اقشار مختلف به خيابان بيايند و اعتراض كنند به اين معني نيست كه انقلاب همگاني است. دوما اگر كارگران هم مستقل و تنهايي به خيابان بيايد هم الزاما كارگري و منافع طبقاتي را نمايندگي نميكنند. در هر دو مورد درك گويندگان و مدافعين آن چيزي فراي جنبشها و سنتهاي سياسي و احزاب را بيان ميكنند و به افراد شركت كننده در اعتراضات توجه دارند. بنابر اين افراد شركت كننده در اعتراضات دانشجو باشند يا كارگر زنان معترض باشند يا مثلا توده وسيع بيكاران٬ اقشار خورده بورژوا باشند و يا تركيبي از همه اينها براي مدافعين اين تزهاي معاني متفاوتي دارند. از نظر من اين فاكتورها تعيين كننده نيستند. افراد شركت كننده در انقلابات بخودي خود هيچ موضع طبقاتي خاصي را بيان نميكنند. همچنانكه در انقلاب روسيه ١٩١٧ اكثر شركت كنندگان مردماني خواهان صلح و سربازاني بودند كه از جنگ خسته شده بودند. اما رهبري حزب كمونيست و در راس آن لنين بود كه ماهيت كل آن انقلاب را تعيين ميكرد.


عكس اين موضوع اعتراضات جنبش همبستگي لهستان است كه نيروي تعيين كننده آن اعتراضات اساسا كارگران لهستان به رهبري لخ والسا بود و نتيجه آن شد كه ديديم.


بنابر اين انقلاب همه با هم و همگاني به معني اين نيست كه اقشار مختلف در آن شركت ميكنند. و يا عكس آن فقط يك قشر و طبقه خاص در آن شركت ميكند. همچنانكه انقلاب كارگري و سوسياليستي هم به اين معني نيست كه فقط كارگران در آن شركت ميكنند. قاعدتا همه انقلابات هنگامي رخ ميدهند كه اكثريت و يا بخش قابل توجهي از جامعه و اتفاقا از اقشار مختلف ناراضي هستند و در آن شركت ميكنند. همگاني بودن و نبودن از اينجا ناشي نميشود. انقلاب همگاني به انقلاباتي ميگويند كه گرايشات و جنبشها و سنتهاي سياسي با منافع طبقاتي متفاوت و متضاد بر يك محور و مطالبات خاصي متحد ميشوند و يا ائتلافي از همه آنها رسمي يا غير رسمي بوجود مي آيد و قرار است آن انقلاب جوابي به خواست همه آنها باشد و اميال و آرزوي همه آنها را برآورد كند. اين يك توهم عمومي است كه در بعضي از انقلابات و خيزشهاي سياسي صورت ميگيرد و اين توهم به دليل دست بالا پيدا كردن بورژوازي در رهبري اين اعتراضات است. بورژوازي براي به قدرت رسيدن هميشه تلاش ميكند كه انقلابات و تحولات سياسي را تحت لواي ملي٬ ميهني٬ منافع عمومي و…. بيان كند تا بتواند ديگر اقشار ناراضي را به زير پرچم خود بكشاند.


اگر همين انقلاب جاري هم نتواند از موسوي و اصلاح طلبان حكومتي و توهمات ناسيوناليستي عبور كند٬ و جنبش چپ و كمونيستي نتواند آنها را حاشيه اي كند٬ همگاني باشد يا تماما كارگري و …. باز هم سرنوشتي بجز ناكامي در انتظارش نيست. شكستش ميدهند و نميگذارند پيروز شود. بنابر اين تركيب جمعيت شركت كنندگان در انقلابات هنوز ماهيت طبقاتي آنرا نميتواند تعيين كند. اكنون در ايران و انقلاب جاري، زنان نقش برجسته و تعيين كننده اي دارند. منصور حكمت قبلا انقلاب پيش رو در ايران را انقلاب زنانه ناميد. همان موقع كساني ايرادهاي ملا نقطي گرفتند و نوشتند كه حزب ما انقلاب را غير طبقاتي ميكند و به جاي انقلاب كارگري از انقلاب زنانه حرف زده است و … ما هيچ وقت خود را بدهكار جريانات حاشيه اي و غير سياسي ندانسته ايم.


اكنون هم بر اساس همان متد حركت ميكنيم. به نظر من مقولات را بايد يك بار ديگر در پرتو انقلاب جاري تعريف و باز تعريف كنيم. همچنانكه از نظر ما حكومت كارگري با حكومت كارگران متفاوت است. انقلاب كارگري هم با انقلاب كارگران يكي نيست. ما مدافع انقلاب كارگري هستيم. يعني ما براي يك جامعه سوسياليستي ميجنگيم. در جامعه مورد نظر ما همه احاد انساني در آن حق راي و حق حاكميت دارند. قرار نيست و نبوده كه در جامعه آينده ايران فقط كارگران حكومت كنند. بحث ما و متد ماركس اين است كه حكومت كارگري انساني ترين حكومتي است كه تاريخ ميتواند تجربه كند. چنين جامعه اي تلاش ميكند كه از جامعه طبقاتي فاصله بگيرد و جامعه اي انساني بنا نهد.

عبدل گلپريان: حال سوال اين است كه آيا تفاوتي هست بين حكومت كارگري و حكومت انساني؟ اگر تفاوتي نيست چرا انقلاب انساني و حكومت انساني مطرح میشود؟


محمد آسنگران: از نظر ما حكومت كارگري به اين معني است كه سياست حاكم بر آن يك سياست انساني و برابري طلبانه است. قومي٬ ملي٬ مذهبي و نژادي نيست. انساني است. اقتصاد آن اقتصادي سوسياليستي است نه اقتصاد سرمايه داري و يا دولتي چيزي شبيه آنچه در بلوك شرق شاهد آن بوديم. در جامعه مورد نظر ما استثمار ممنوع است. نه دولت و نه افراد حق استثمار را ندارند. يعني هر انساني به صرف انسان بودنش حق حيات و زندگي مرفه دارد. توليد اجتماعي است. براي رفع نيازهاي جامعه است نه براي كسب سود. اينجا صف ما با صف تمام سازمانهاي چپ تا كنوني جدا ميشود. براي ما انسان محور و آزادي و رفاه انسان معيار است. اينكه حكومتي اسم خودش را چه ميگذارد مهم است اما هنوز تمام مسئله را بيان نميكند. اسم حكومت هنوز معيار تعيين كننده اي براي ما نيست. معيار اصلي آزادي انسان و رفاه انسان است.
خيلي از چپها ما را مورد لطف قرار داده و به دليل طرح حكومت انساني ما را سرزنش ميكنند. من در جواب همه اينها اين پاسخ بي ابهام را قرار ميدهم. چپي كه كارگر برايش معيار ارزش است و انسان بي ارزش من اين چپ را سوسياليست نميدانم. اينها را در عالم سياست سوسياليستهاي بورژوايي و يا در بهترين حالت سكتهاي ايدئولوژيك مينامند. من خود را يك ماركسيست ميدانم به اين دليل كه ماركس بيش از هر كسي جايگاه انسان و رهايي انسان از جامعه طبقاتي را هدف خود قرار داده است. منصور حكمت و ماركس به دليل تئوريهاي اقتصادي و نبوغ فكري و فلسفيشان اين جايگاه و مقام را در ميان ما پيدا نكرده اند. اتفاقا به دليل انساني بودن تئوريها و راه حلهاي انساني آنها براي رهايي از جامعه طبقاتي چنين جايگاهي پيدا كرده اند. من ميدانم كه اين بحث در ميان سازمانها و افراد چپ ايراني و حتي غير ايراني تازه است و چپ تا كنوني نميتواند به راحتي آنرا هضم كند. اما از نظر ما اين جوهر اساسي تئوري ماركس براي رهايي بشر و گذر از يك جامعه طبقاتي به جامعه اي انساني است.


من به اين واقفم كه كلمات طبقات٬ سوسياليسم و مبارزه طبقاتي و… در جوامع فعلي به دليل تبليغات ضد كمونيستي مورد پوزخند خيليها قرار ميگيرد. اما در طرف مقابل هم جريانات سياسي چپ مثل آيه هاي قرآن به آن نگاه ميكنند. در حاليكه براي ما كمونيستهاي كارگري و براي هر ماركسيستي اينها كلماتي است كه بيان واقعيات تلخ امروز را با خود حمل ميكند. من فكر ميكنم نه مردم و كارگران عاشق مبارزه هستند و نه دوست دارند كه در جنگ طبقاتي كشته شوند. متاسفانه جامعه طبقاتي كنوني اين را به مردم تحميل كرده است. ما را ناچار كرده است كه از يك واقعيت تلخ حرف بزنيم و آن اسمش مبارزه طبقاتي٬ استثمار٬ نابرابري و… است. چرا چنين است براي اينكه در دنياي كنوني كار كردن كارگر براي سرمايه دارامري طبيعي تر از نياز روزانه انسانها به غذا و آب و هوا فرض ميشود. و اين را افكار حاكم و طبقات حاكم به جامعه قبولانده اند كه چنين مناسباتي در انظار جامعه عادي جلوه كند.


ميليونها و حتي ميلياردها انسان اكنون اينرا امري روتين و طبيعي ميدانند كه اكثريتي عظيم مردم٬ كاركن اقليتي كوچك باشند. و حتي اگر شانس بياورند و كاري پيدا كنند و استثمار بشوند امتيازي براي خود محسوب ميكنند كه بيكار نيستند. ميليونها كارگري كه به كارفرماي خود اعتراض دارند اگر به ريشه وجود طبقات و استثمار پي نبرده باشند اعتراضشان از همان حد مبارزات صنفي فراتر نميرود. نقش حزب كمونيستي اين است كه اين مبارزات را تا حد آگاهي به ديدن ريشه اي اين مصائب ارتقا دهد و سازمان بدهد و براي جنگ نهايي نيرو جمع كند. *

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *