من ریحانه جباری ، دلتنگ ترین روزهای زندگیم را میگذرانم. با یاداوری گذشته تلخ و شیرین ، خود را بر امواج خروشانی میبینم که خارج از اختیار و کنترلم بوده و هست . با شنیدن قصه های زنان زندانی برایم مشخص شده که وضعیت زندان به جز مواردی اندک ، مشابه سالها قبل است .
تفاوت های جزیی که ناشی از تغییر مدیران است مثل یک جرقه ، روزهایی میآیند و به سرعت خاموش میشوند. و دوباره در روی همان پاشنه قبلی خواهد چرخید.
وقتی نوزده ساله بودم ، با زنی آشنا شدم که لقبی داشت . قدیمیترین زندانی زن در ایران .فاطمه مطیع . زنی که در جریان انتقال به دادگاه موفق به فرار شده بود. پیر بود و مثل همه مادربزرگ ها دانا و مهربان. تا قبل از فرار او ، زندانیان را با چادر مشکی به دادگاه میبردند و بعد دستور داده بودند چادرهای سورمه ای و یا گلدار به زندانیان بدهند. این زن بالا و پایین قانون را بلد بود و خیلی خوب حرف میزد . میگفت بعد از فرارش دچار عذاب وجدان شده . چون افراد خانواده اش را گروگان میگرفتند و آزار میدادند . پس خودش را دوباره معرفی کرده بود . جرم او هم شبیه من بود . شبیه خیلیهای دیگر . کبری ، شهلا ، لیدا ، مرضیه و … فهرستی نسبتا طولانی .
من ریحانه جباری در آغاز جوانیم زنان بی پناه بسیاری را دیده ام . با کابوس بعضی زندگی میکنم . گاهی زنی با سرنوشتی جلوی چشمم میاید و آنچه از او میدانم در چشم به هم زدنی مرور میکنم. تداوم سالها دیگر در ذهنم منظم نیست. .
اکنون سهیلا قدیری با صورت لاغر و وسواس شدید روی نظافت ، جلوی چشمم راه میرود . او از کودکی به خیابان رانده شده بود . زنی که به معنای واقعی کلمه در خیابان بزرگ شده بود. برای هر وعده غذا و یا سقفی موقت روی سرش در روزهای بارانی ، حکایت ها بر سرش آوار شده بود . او یک بارداری اشتباه را نه ماه تحمل کرد . شاید در خیالش با تولد کودک از رنج رها میشد . شاید فکر میکرد کودکش او را از تیره روزی نجات میدهد. اما تولد نوزاد او را با رنج بزرگتری روبرو کرد . کودکی که دوستش داشت ، اما هیچ آینده ای برایش نبود . در یک لحظه دیوانگی و عاشقی ، نوزاد پنج روزه را به قتل رساند . نه برای رهایی خودش ، نه برای ترس سیر کردنش . برای اینکه نمیخواست تصاویری که خودش دیده و تجربه کرده بود کودکش را تباه کند . دخترش را در خرابه ای کشته و بعد به شدت زار زده بود . بعد از آن دستهایش را همیشه خونین میدید . دهها بار دستهایش را میشست ، باز آرام نمیگرفت . وسواس عجیبش از روز مرگ دخترش به جانش افتاده بود. بعد از دستگیری راضی بود .
سقفی داشت که او را از باران بی امان بهار و پاییز نجات میداد .سهیلا شاکی خصوصی نداشت . کودک ، پدر مشخصی نداشت . پس دادستان نقش ولی دم را بر عهده گرفته بود. خیلی از زنان زندانی میگفتند دولت او را میبخشد چون در نظر آنان سهیلا مظهر فلاکت بود و هیچکس دلش نمیامد خون مفلوک ترین زن را بریزد. اما با وجود تلاش زیادی که برای یافتن پدر احتمالی کودک انجام شد ، موفق به یافتنش نشدند . سهیلا نشانی از او نمیداد . میگفت آن مرد مهربان بود . مرا کتک نزد .چند روز در خانه اش نگهداشت و خوراکم داد. حاضر نبود نشان آن مرد را بدهد ، چون میترسید . با لهجه خاصی میگفت : قانون خفتش میکنه . واس چی به کسی که خوب بوده بد کنم؟ در صبحگاه یک روز ابری ، سهیلا اعدام و برای همیشه از رنج خیابان رها شد..
من ریحانه جباری بیست و شش ساله هستم و دردی در سینه ام حس میکنم . سینه ام مالامال از قصه زنانی است که از کم حرفی و آرامشم برای درد دل کردن استفاده کردند و جوهر زندگیشان را برایم گفتند . وقتی که به حرفهایشان گوش میدادم نمیدانستم باری سنگین بر دوش خواهم گرفت . نمیدانستم زمانی باید با درد ، آنچه میدانم بگویم تا همه بدانند زیرنقاب ظاهرا زیبای شهر ، چه حجمی از نادانی و ظلم نهفته است . من ریحانه جباری کوله باری از قصه بر دوش میکشم .قصه زنان زندانی، که به هنگام خواهم گفت . همه در یک چیز مشترک بودند : دقایقی از زندگیشان مملو از خون یا تنفر یا تحقیر بود . پاییز به پایان رسیده بود و دو تک درخت هواخوریمان لخت از برگ و طراوت ، مثل دو ستون چوبی بودند که عصرها را دلگیرتر از همیشه میکردند. پرواز پرنده ها با سرو صدای زیاد ، سکوت را درهم میشکست و به پرواز خیال میانجامید. در خیال ، دیوار های بلند ، بسیار بلند را رد میکردم . سیم خاردارهای درهم تنیده و فشرده را نیز. به آنسوی دیوار سر میزدم . هنوز خاطراتم از زندگی بین آدمهای عادی و آزاد را فراموش نکرده بودم . هنوز رویاهایم رنگ و بوی آزادی داشت . دلم نمیخواست خود را همرنگ زندان ببینم . برای همین کمتر در گفتن ها شرکت میکردم . بیشتر شنونده بودم . قصه ها را میشنیدم ، اما از آنچه بر من گذشته بود نمیگفتم . در غیبت کردن ها شرکت نمیکردم . در خیالم میدیدم که مدت کوتاهی زندانیم و بعد از اتمام تحقیقات ، به سرعت به خانه برمیگردم و درسم را ادامه میدهم . فکر میکردم باید دوباره کنکور بدهم . نمیخواستم با همکلاسی های سابقم که لابد تا حالا فهمیده اند زندانیم ، روبرو شوم. دلم نمیخواست کسی را که با گذشته های شاد و بیخیال زندگیم آشنا بود، دوباره ببینم . گاهی که به خانه تلفن میزدم و کسی مهمان بود ، بهانه ای میاوردم و زود گوشی را میگذاشتم . گاهی مامان میگفت خاله اینجاست و من حرفی نداشتم بگویم . گاهی بابا میگفت عمو میخواهد با تو حرف بزند و باز من حرفی نداشتم. کم کم احساس میکردم اگر به خانه هم برگردم ، حتما همه مردم میدانند زندانی بوده ام . گویی روی پیشانیم چیزی در حال حک شدن بود . و یا روی قلب و روح و رویاهایم . کابوس های شبانه و لرزش دستهایم که یادگار دوران سخت بازجویی بود همچنان مهمانم بودند . با اینکه در فروشگاه کار میکردم و تمام تلاشم را برای فعالیت و صرف انرژی بی پایانم میکردم ، باز هم ، فاجعه شوم 16 تیر همچنان با زنجیری نامرئی به وجودم بسته بود و به محض آرام شدن ، در فکرم میچرخید و میرقصید . بازجویانم تبدیل به قسمتی از افکارم شده بودند. با اینکه میدانستم تمام شده ، باز در آتش کینه و عقده و آزار و حرفهایشان میسوختم . روزمره گی زندگیم نمیتوانست کابوس این چند نفر را از ذهنم پاک کند . زندان را همچنان موقتی میدیدم و در فکر تراپی های بعد از آزادی بودم. گویا روسای جدیدی در اوین بر سر کار آمده و قوانین جدیدی وضع شده بود . بگیر و ببند شدیدی در بندها به راه افتاده بود . باند توزیع مواد مخدر در اوین شناسایی و دستگیر شده بودند . همه به آگاهی منتقل و چند روز بازجویی شده بودند . با اولین برف زمستان یکی یکی به اوین بازگشتند . خسته و مرده از یک هفته تحمل بازجویی روز و گذراندن شب های سرد بازداشتگاه آگاهی . یکی پس از دیگری به دیدنم میامدند و میگفتند شاملو از آنان باز پرسی کرده . بدون استثنا ، از همه شان در مورد من پرسیده بود . چه میکنم ، چه میگویم ؟ آیا در مورد قتل چیزی به آنها گفته ام یا نه؟ شده رئیس فروشگاه ، پس پول خرید و فروشتون رو با دستگاه فروشگاه کم میکنین؟ غافل از اینکه دستگاه کارتخوان فروشگاه امکان جابجایی پول بین دو کارت را نداشت و فقط از کارت مددجو به حساب زندان منتقل میشد.
خدای من ، پس من تبدیل به کابوس شاملو شده ام ، همچنانکه او نیز برای من هنوز سوسماری با دندانهای تیز بود . تصمیم جدید مدیران مرا بیکار میکرد. دستور داده بودند هیچ زندانی در بخش هایی که بحث مالی دارد کار نکند. پس پول ودیعه ای که داده بودم پس میدادند. با اینکه یک شبه پول را از خانواده ام گرفته بودند ، ماه ها طول کشید تا پس دادند . یکی از پرسنل زندان به عنوان مسئول فروشگاه تعیین شد . البته توی بند تقریبا همه چیز خرید و فروش میشد .زنانی که در مهمانی ها یا به دلیل بد حجابی دستگیر میشدند تازه وارد بودند . معمولا مدت طولانی نمیماندند . به همین دلیل برای مدتی کوتاه به خیلی چیزها نیاز داشتند . لباس ، ملافه ، خوراکی و… فاجعه بود اگر سیگار میکشیدند . بی پولی وادارشان میکرد مثلا روسری شیک و تازه خود را که قیمت زیادی داشت با یک یا دو قوطی تن یا هر کنسرو دیگری عوض کنند. این رسم معاملات غیررسمی اوین بود . اینجا در زندان شهرری ، واحد پول ، کارت تلفن است . مثلا دو بسته دستمال کاغذی ، یک کارت تلفن قیمت دارد . کسانی که معمولا آواره و خیابان گردند و یا ملاقاتی ندارند که برایشان پول واریز کنند ، مجبورند کارگری کنند . جارو کردن ، شستن رخت و لباس و… را این افراد انجام میدهند و به جایش کارت تلفن میگیرتد. وقتی کارتها به اندازه کافی زیاد شد ، از طریق مخابرات و مدد کاری به قیمت ارزانتر تحویل میدهند و پولش را به شماره ای که زندانی میدهد واریز میکنند. بسیاری از زنان که بچه هایشان بیرونند و سرپرستی ندارند ، ازین راه پولی هرچند اندک برایشان میفرستند . خیلی ها با بافتن شال و کلاه یا کارهای دستی دیگر درامدی کسب میکنند. اوین اما راه و رسم خود را داشت . معاملات پایاپای . البته کسانی بودند که از سالهای قبل که هنوز کارت بانک به زندان وارد نشده بود ، پول نقد داشتند که معمولا با قیمتی بیشتر به دیگران میفروختند . این پول بیشتر برای کسانی که آزاد میشدند و برای برگشت به خانه نیاز به پول نقد داشتند حیاتی بود . و البته میشد به پرسنل زندان داد تا برایت خوراکی که دلت میخواهد بخرد و ، و یا شامپویی مناسب موهایت که بر اثر کمبود مواد غذایی و ویتامین شروع به ریزش کرده بودند بیاورد. بعد از پایان مسئولیت در فروشگاه بند و با شروع بیکاری نمیدانستم چگونه باید زمان را پر کنم . خواندن کتاب بهترین راه حل بود. بیشتر از قبل . با ولع . مهم نبود چه کتابی . هر چیزی که در کتابخانه بود . حدود بهمن بود که اسمم را برای دادگاه خواندند . یکی از پرسنل ، پنهانی گفت میخواهند تو را به آگاهی ببرند . پس باید بسته ای برای خودم درست میکردم . چند لباس گرم وکلاه پشمی و جوراب ، مرا از سرمای بازداشتگاه که دیگر برایم آشنا بود ، حفظ میکرد .و چند بسته بیسکوییت. خیابانهای تهران پر از هیاهو بود و من مثل کسی که برای اولین بار سوار ماشین میشود ، احساس تهوع داشتم . توجهم تماما به بوق ماشینها ، سرعت مردم در آمد و شد ، ساختمانهای در حال ساخت ، گلفروشهای پشت چند چراغ قرمز ، بچه هایی که دست مادر را محکم گرفته بودند ، دختر ها و پسرهایی که در کنار هم راه میرفتند و لابد نجوایی داشتند عاشقانه ، ماشینهایی که به سرعت رد میشدند و گاهی آب جمع شده در خیابان را به عابرین میپاشیدند ، مدل لباس هایی که عابران برتن داشتند ، و حتی مدل ماشین هایی که در تردد بودند… صدای آزادی و زندگی بود . در چشم بر هم زدنی ماشین وارد آگاهی شاپور شد . برایم آشنا بود . بدترین روزهایم از همینجا شروع شده بود . پله ها را بالا رفتیم . مامورانی که همراهم بودند کاغذهایی را تحویل دادند و امضاهایی و… دوباره در همان سالن ترسناک که وسط تابستان هم سرما را در وجودم دوانده بود نشسته بودم . منتظر بودم دوباره همان مردان تندخوی نیمه وحشی را ببینم . دوباره روبه دیوار نشسته بودم و باز تمام عضلات خود را سفت کرده بودم . نکند کسی از پشت بزند و دندانهایم بشکند . خبری نبود . ساعتها همانطور نشسته بودم . نه غذا، نه آب و نه دستشویی .حوالی عصر بود که دیدم مردی جوان و بابا آمدند. ساعت ، و خوراکیها یم را گرفتند تا به بابا تحویل دهند . بابا روی یک صندلی نشسته بود . مرد جوان با او صحبت میکرد . او اما نگاهش به من بود . گرد پیری را روی موهای سرش میدیدم . درین چند ماه چقدر تغییر کرده بود . ناگهان با جیغ و دادی از جا پریدیم .یکی از ماموران با کمربندش به دنبال متهمی بود که با فریاد دستور میداد بدو . تندتر . نایست . راه برو . بدو . با هر فرمان ، ضربه ای به پشت متهم میزد . رنگ بابا پریده بود . این تصویر و فریاد برای من غریبه نبود . بعد از چند دقیقه به بابا گفتند برود . نگاهش کردم . با چشم هایم به او گفتم : بابا منو تنها نذار . اینجا بمون . نرو .بابا من میترسم . اینا همه شون اژدهان . از دهنشون آتیش میباره . اشکم جاری شده بود . همیشه از گریه کردن تنفر داشتم . نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم . بابا راه افتاد اما در لحظه ای راهش را کج کرد و به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت . دستهایم بسته بود و نمیتوانستم او را بغل کنم . گلویم خشک بود و صدایی نداشتم . مرا بوسید و زیر لب گفت خدا حفظت کنه . باباجان ، کاش میشد من به جای تو اینجا بمونم . مرد جوان نزدیک شد و به بابا گفت برود و در لحظه ای اشک بابا روی صورتم چکید . ترسیده بودم . بابا با گریه گفت آقا این بچه م امانته دست شما . کتکش نزنین . مرد جواب داد برای چی کتک؟ کی گفته میخوایم کتکش بزنیم ؟ بابا رو به من کرد . بابا جان منو آوردن اینجا که این صحنه رو ببینم . ریحان ، از امشب تا روزی که ازینجا بری ، من و مامانت بست میشینیم تو تکیه . میخوان تیکه تیکه ت کنن . اما بدون که در هر حال من دنبال کارت هستم . بابا جان طاقت بیار . تو دختر کردی . شیر باش و نترس. کرد نمیترسه از هیچی . اینها را بلند بلند میگفت همزمان او را به طرف بیرون سالن هل میدادند .
بعد از رفتنش ، مرد جوان با صورتی بدون هر خطی که نشانی از حس باشد ، شروع به بازجویی کرد .او افسر جدیدی بود که پرونده ا م را بررسی میکرد . ستوان دوم شیرکوهی . پس کمالی و کرمی محو شده اند . سایه شان در سالن میچرخید ، اما دیگر مسئول پرونده من نبودند . شیرکوهی در تمام بازجوییش روی یک سوال تاکید داشت . چاقو را از کجا خریدی؟ میدان قدس . کجای میدان قدس؟ نمیدانم ، یکی از فروشگاه های لوازم خانگی همان اطراف . از هر در سخنی میگفت و میپرسید ، اما در نهایت به میدان قدس میرسید . شب را در بازداشتگاه به سر بردم . و چند شب بعد را . بسیار سرد بود اما لباسهای گرمی که پوشیده بودم موثر بود . وقتی از اوین می آمدم چند لباس روی هم پوشیده بودم که اگر دوباره بر پشتم آتش ریختند حفاظی باشد و دردی کمتر . اما کتکی در کار نبود . پس حتما برای روزهای بعد مانده است . فردا هم از اول صبح به همان سالن برده شدم . رو به دیوار . هر از گاهی سایه ای نزدیک میشد و تهدیدی میکرد . اما هیچ نبود . بارها و بارها پرس و جو تکرار شد . باز به میدان قدس میرسیدیم . افسری که بسیار لاغر بود و ریش تنکی داشت چندین بار از دور تهدیدم میکرد و فحش میداد . یکبار عصبانی شد و فلاکس چای را روی سرم گرفت . با دندانهای چفت شده و از روی غیظ گفت : درست حرف بزن وگرنه همین فلاکس رو با سرت میشکنم . سرم را عقب بردم . دستش را عقب کشید . در طول یک هفته ای که در آگاهی بودم ، دهها بار تهدید شدم . تا مرز عمل . اما هرگز اتفاقی نیفتاد . هر بار میخواستند تهدیدشان را عملی کنند اتفاقی میافتاد که مجبور بودند بروند . حواسشان پرت میشد . تمام روز را در سالن مینشستم و تک و توک پرس و جویی و تهدیدی . ولی هیچ نبود . عذاب انتظار درد ، خودش درد آور است . هر روز از 8 صبح تا 5 و 6 بعدازظهر انتظار درد داشتم و هیچ نبود. یکروز مرا به سالن نبردند . سوار ماشینی شدیم و در خیابان حرکت کردیم . خیابان ها را نمیشناختم . تا به بزرگراه مدرس رسیدیم . اینجا را بلد بودم . بعد از ظفر . پیچ صدر . زیر پل . خیابان شریعتی . تا چشم کار میکرد ماشین بود . باران میبارید . راننده و افسر و مامور کلافه بودند . من بیخیال و شاد مناظری را میدیدم که دلم برایش پر میکشید . بولینگ ، سینما جوان . رفت و آمد ها . نان سحر . خودم را آزاد تصور میکردم و به یاد میاوردم که چندین بار در صف خرید کیک ها و نان های خوشمزه سحر ایستاده بودم . بوی نان سیر دار و کنجدی و کلوچه ها در سرم میپیچید . ترافیک سنگین فرصت کافی برای پر کردن چشمهایم از محله ای که در آن زندگی کرده بودم ، فراهم میکرد . ساختمان معلولین ذهنی . پیش از این چند بار به آنجا رفته بودم . یکبار هم که مامان برایشان برنامه موسیقی گذاشته بود همراهش رفته بودم . آدمهای بزرگی که مثل بچه ها بودند . هرکدام کلیدی به گردن داشتند .کلید ، به ثروتشان که در کمد پنهان کرده بودند مربوط میشد . چند تایشان دمپایی های رنگارنگی که در کمدشان قایم کرده بودند نشانمان دادند . آدمهای بزرگی که با شنیدن موسیقی شاد میرقصیدند . خودشان را تکان میدادند و بالا و پایین میپریدند . بعضی با صدای خش دار و کلفت آواز میخواندند . گروهی که مامان برایشان میبرد ، به رایگان و یا به شکل نذر ، به این ساختمان میرفتند . راننده دستش را روی بوق گذاشت و مرا از خاطراتم بیرون کشید . زیر لب فحش میداد . در یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و فورا به زبان آوردم . من این کوچه ها رو بلدم . میخواین راه فرعی نشونتون بدم که از ترافیک رد شین؟ پس چرا زودتر نمیگی دختر. از کجا برم؟ یه کم جلوتر یه کوچه س بپیچ راست . پیچید . دوباره راست . حالا چپ .مستقیم تا ته کوچه و …. درختها ، خانه ها ، فرعی ها ، پستی و بلندیها ، پنجره ها ، گلهای لب باغچه ، و حتی پارس سگی آشنا . همه را میشناختم . خانه ام آنجا بود . وقتی از بن بستی که خانه ام در آن بود رد شدیم سرم را برگرداندم تا شاید بیشتر ببینم. مامور هم برگشت و نگاه کرد . چیز مشکوکی ندید . نمیدانست چشمم دنبال خانه ای است . دور شدیم . از قنادی کوچه بعدی هم رد شدیم . بوی شیرین کیک در هوا پخش شده بود . تا رسیدن به میدان قدس در رویا بودم . رویای روزهایی که خانه ای داشتم .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم که به شدت دلتنگ خانه هستم . اعتراف میکنم دلم میخواهد پیاده از کوچه پس کوچه های اطراف خانه مان راه بیفتم تا سر دولت . سینما فرهنگ را دوباره ببینم و مغازه ها را . دلم میخواهد کنار جوی پر آب خیابان راه بروم و گذر عمر را ببینم . آخرین بار زمانی که تازه بیست ساله شده بودم از آن کوچه ها گذشتم . راننده که به راحتی ترافیک را رد کرده بود ، نزدیک میدان قدس ، جلوی یک مغازه لوازم خانگی ترمز کرد . من با مامور و افسر که لباس شخصی تنشان بود پیاده شدیم . داخل مغازه چند نفری مشغول انتخاب و خرید بودند . افسر چیزی به صاحب مغازه گفت . با رفتن مشتریان ، در را بست . شما این خانم را میشناسید؟ فروشنده با دقت نگاهم کرد . نه . به نظرم آشنا نمیاید . شما به ایشان چاقو فروخته اید؟ کی؟ تیرماه . یادم نیست . باز نگاهم کرد . نه فکر نمیکنم . البته شاید شاگردم فروخته باشد . کدام شاگردت ؟ الان اینجا کار نمیکند . از اینجا رفته . جلد چاقویی را به فروشنده نشان داد . شما از این چاقوها میفروختید ؟ نگاه کرد . با دقت . نمیدانم . به نظر من آشنا نیست . شاید در آن موقع از این ها هم داشته ایم . چاقوی سوئیسی است شما چاقوی سوئیسی میفروختید؟ نه گمان نمیکنم . چاقوهای بازار بیشتر ژاپنی یا آلمانی هستند . روی کاغذی شماره ای نوشت و به فروشنده داد. اگر چیز بیشتری یادتان آمد با این شماره تماس بگیرید. باشه ولی فکر نمیکنم چیزی بیشتر از این یادم بیاید. خداحافظی کردیم و از مغازه بیرون آمدیم . تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده . پس محل خرید چاقو برایشان روشن نیست . همان چاقویی که در مقابل آرامش بادوک معامله کردم . در دلم به همه روزهای تلخ تابستان افسوس میخوردم . چه روزهای دردناکی بود .هر چه بود حالا تمام شده بود . سه شنبه رو به پایان بود وقتی به اوین برگشتم . کسانی در انتظارم بودند . همیشه در غیبت یک فرد ، شایعه رواج پیدا میکند . کسانی با گریه در آغوشم گرفتند ، چون شایع شده بود که مرا به زندان دیگری تبعید کرده اند . زنی بلافاصله نوبت تلفنش را به من داد تا به خانواده ام بگویم که سالمم و زنده . گفتند صبح آن روز خانواده ام برای ملاقات به زندان آمده و ناامید برگشته بودند. مادر یکی از زندانیان شعله را دیده بود که گریه میکند . ملاقاتی های من ، دیگر شناخته شده بودند . برای زنان بی ملاقات و یا بچه های کوچکی که با مادرشان در اوین بودند لباس می آوردند . لباسهایی که مامان از دوستان ثروتمندش میگرفت . خیریه ای که با همین دوستان میچرخید ، گاهی غذای دلخواه زنان را تهیه میکرد . تخم مرغ و نان سنگک و بربری . زرشک پلو . چیزهایی که بسیاری سالها بود طعم آن را فراموش کرده بودند. هر بهانه ای کافی بود برای چیدن سفره . تاسوعا و عاشورا ، و یا ماه رمضان .سفره ای که با انتقال به زندان شهر ری برچیده شد .
من ریحانه جباری اعتراف میکنم که بارها و بارها دیده ام ، دختران و زنانی را که با دیدن آگهی های تلویزیونی که بین فیلم ها پخش میشد ، گریه میکردند . وقتی در آگهی ، روغن لادن را روی برنج زعفرانی میریختند تا با کبابی که از آن بخار بلند میشد بر سر میز ببرند و یا وقتی سس هزار جزیره مهرام را روی سالادی اشتها برانگیز میریختند تا سفره ای رنگین را به مهمانی چشمها ببرند کسانی دچار ضعف میشدند . تا اینکه تصمیم گرفتیم با آغاز آگهی ، کانال را عوض کنیم . به مامان تلفن کردم . با جیغ و گریه صحبت کرد . تازه دانستم چرا در آگاهی از کتک خبری نبود .تمام روزها ی گذشته را به آگاهی آمده و از عصر تا نیمه شب حلقه ذکر تشکیل داده بودند .میگفت با گفتن ذکرها تو را مجسم میکردم که ستون هایی از دعا و قدرت به دورت کشیده شده . با هر ذکر لایه ای روی لایه قبلی اضافه کرده بود . از مشایخ و کراماتشان کمک گرفته بود . باورش نمیشد که حتی یک سیلی نخورده ام . میگفت فریدون برایش ماجرای آن مرد و کمربند مامور را تعریف کرده و مطمئن بودند که مرا تکه پاره خواهند کرد . با وجود سرمای زیاد آن شبها ، برای همراهی با من ، از بخاری و لباس گرم استفاده نکرده و تمام هفته را در سرما به سر برده بودند . این همراهی ها ، مرا بیش از پیش دلگرم میکرد . این زن که پشت تلفن گریه میکرد ،قبلا هم با تحریم خوردن گوشت ، با من همقدم شده بود . از پاییز 86 که فهمید در غذای من گوشت وجود ندارد لب نزده بود . برایم گفت که امروز به ملاقات آمده اند ولی دست خالی برگشته اند . گفت تمام هفته را به شوق سه شنبه بعدی سپری خواهد کرد . این همه شور و عشق را در کمتر از 5 دقیقه منتقل کرد و تلفن قطع شد . روزها به سرعت میگذشت و جوانه های ریزی روی تنه دو تک درخت هواخوری بند پیدا میشد .نوروز در راه بود و من غمگین بودم . پول نقدی که از یک زن عرب خریده بودم تبدیل به آجیل و شیرینی شده بود . برای اولین بار دانستم که زنان حتی در زندان خانه تکانی عید را فراموش نمیکنند .
من ریحانه جباری تازه بیست ساله شده بودم که اولین نوروز دور از خانه را تجربه کردم . با رسیدن بهار صدای جوانه هایی که در قلب و روحم در حال شکل گرفتن بود میشنیدم . داشتم بزرگ میشدم .