حزب و قدرت سياسى

ما هيچ وقت در غياب يک حرکت انقلابى، نميتوانيم اکثريت طبقه را به خودمان جلب کنيم، هيچ وقت نميتوانيم. اقليت انقلابى و کمونيستى طبقه بايد گامهائى را در مبارزه اجتماعى بردارد که باعث شود اکثريت طبقه به آن بپيوندد. اگر در هيچ جا، جاى پائى نداريد، هيچ دليلى وجود ندارد که کسى به شما بپيوندد. هيچ کس دليلى ندارد به حزبى بپيوندد که برنامه خاصى براى کار مهمى ندارد. توده مردم به کسانى ميپيوندند که برنامه خاصى براى تغيير جامعه دارند. توده طبقه کارگر وقتى شما قيام را در دستورشان ميگذاريد و بعد نميتوانيد از عهده سازماندهى آن بر بيآئيد، ميرود به یک حزب رفرميست ميپيوندند که حداقل ميتواند افزايش دستمزدها را براى آنها تامين کند. رابطه حزب و طبقه با انقلاب و اصلاحات يک رابطه ويژه و کاملا انسانى است و آن هم هر لحظه بهبود اوضاع و بهبود اوضاع زندگى است. حتی اگر شما قویترین حزب هم باشید وقتی کارگران ببينند که قصد نداريد و نميتوانيد به طور ابژکتيو حرکتى را سازمان بدهيد که منجر به نتيجه‌اى بشود، ميروند به همان حزب چپ بورژوائى رأى ميدهند که اقلا ميتواند جلو کنسرواتيو‌ها را بگيرد، از حداقل معيشت دفاع کند، يا طب و بهداشت را رايگان نگهدارد.
جواب خود من به اين بحث اين است: حزب کارگرى که اقليتى، نيروى واقعى‌اى در درون طبقه داشته باشد، حزب کمونيستى‌اى که نيروى واقعى قابل لمسى در درون طبقه داشته باشد که امکان عمل انقلابى و راديکال را در سطح اجتماعى به آن بدهد، از طريق همين عمل انقلابى و راديکال در صحنه اجتماعى است که ميتواند بقيه طبقه را با خودش بياورد. مکانيزم نزديک شدن حزب به قدرت سياسى در رابطه با طبقه اينست، حزب کاتاليزاتورى نيست که طبقه متابوليسم درونى خود را در آن ميبيند. به همين طریق، به نظر من، در سازمان قدرت بلافاصله پس از کسب قدرت، همين اقليت و همين حزب است که مجبورند، نقش تعيين کننده‌اى بازى کنند.

منصور حکمت
سخنرانى در کنگره دوم حزب کمونيست کارگرى ايران
١٥ آوريل ١٩٩٨
منصور حکمت
(متن زیر از روی نوار سخنزانی منصور حکمت پیاده و توسط آذر ماجدی ادیت شده است. عبارات دارای دو پرانتز از ویراستار و درون یک پرانتز از سخنزان است. آذر ماجدی سپتامبر 2006)

رفقا حتما انتظارات متنوعى از اين بحث دارند، اما آن چیزی که من میگویم مرحله قدم به قدم پرتاب مواد غذائى به طرف سرانگشتان سرکوبگر رژيم تا قيام مسلحانه نيست! من نميخواهم در اينجا اين مراحل را توضيح بدهم. ميخواهم درباره ملاحظات و مسائلی که در پروسه قدرت گيرى کمونيسم کارگرى و تصرف قدرت سياسى توسط کمونيسم کارگرى مطرحند بحث کنم و فاکتورهائى که در اين مسأله دخيل اند را توضيح بدهم. میخواهم با چند نکته شروع کنم که بيشتر شبيه به سؤالات کفرآلودى از خود ما است. به این معنی کفرآلود که ظاهرا تئوری تاکنونی جوابهایی میدهد که طرح خود اين سؤالات را زير سؤال ميبرد. من فکر ميکنم که يک نظر و توجه دقيق‌تر به تئورى کمونيسم و قدرت سياسى نشان ميدهد که هيچ ابهامى با اين سؤالات بوجود نميآيد. ولى من اين سؤالات را دارم و ميخواهم که همه به آنها فکر کنيد و در طرح آنها سهيم باشيد.
اولين نکته ای که مطرح است اینست که قدرت حزب یا قدرت طبقه؟ اين اولين سؤالى است که کسى وقتى به نتايج اين بحث فکر ميکند، از ما خواهد پرسید. از ما خواهند پرسيد چرا داريد راجع به حزب و قدرت سياسى حرف ميزنيد؟ مطابق تئورى سوسياليستى قرار بود راجع به طبقه و قدرت سياسى حرف بزنيد، شما کمونيستها قرار نيست راجع به قدرت حزبتان حرف بزنيد. قدرت حزب، رسیدن قدرت سیاسی به حزب ظاهرا خلاف تئورى سوسياليستى است. به ما خواهند گفت به دليل اينکه تئورى ميگويد که طبقه کارگر قدرت را از بورژوازى ميگيرد و خود را به عنوان طبقه حاکمه سازمان ميدهد، معلوم نيست که حزب در اينجا چه موضوعيتى دارد و اصلا چرا از “حزب و قدرت سياسى” حرف ميزنيد؟
اين “ممنوعيت” در رابطه با حزب و قدرت سياسى فقط در مورد ماست. در افکار عمومی فقط ما کمونيستها هستيم که وقتى از قدرت‌ سياسى حرف ميزنيم، به ما هشدار ميدهند که سر جاى خود بنشينيد، شما مطابق تئورى خودتان قرار نيست به عنوان حزب به قدرت سياسى نزديک شويد، قرار است طبقه کارگر به قدرت سياسى نزديک شود. ما با اين موضع چه در خود جنبش سوسياليستى و چه در بيرون از ما مواجه ميشويم و اين تذکر را ميشنویم. اين جزء “ممنوعيت”‌هاى ما است. اگر پنج نفر ناسيوناليست جمع شوند و يک حزب جديد تشکيل بدهند، فورا از گرفتن قدرت سياسى حرف ميزنند و هيچکس هم به آنها ايرادى نميگيرد، هيچکس! ميگويند حزب ناسيوناليست جديد ايران تأسيس شده و آقاى فلانى رئيس آن است و تصميم خود را براى گرفتن قدرت سياسى و تبدیل شدن به رئيس جمهور و نخست وزير اعلام میکنند و در روزنامه‌ها و راديو تلويزيون در اين مورد مصاحبه هم ميکنند. ولى اگر من وشما بگوئيم که حزب کمونيست کارگرى ميخواهد به طرف قدرت سياسى گام بردارد، اولين کسى که يقه ما را ميگيرد يکى از همين چپ هاى بغل دست ما از نوع وحدت کمونيستى است که ميگويد: “آقا چه شد؟ اين طبقه است که قرار است قدرت را بگيرد، مگر پديده شوروى را ندیدید”؟
اين من را ياد آن طنز گراچو مارکس کمدين مشهور آمريکائى مياندازد که ميگفت: من عضو باشگاهى که آدمى مثل من را به عضويت خود قبول کند، نميشوم! ديدگاه طرف مقابل ما هم شبيه اينست. ميگويد که من حاضرم در جامعه تحت حاکميت دولت بورژوا ليبرال زندگى کنم، حاضرم تحت حکومت کنسرواتيوها زندگى کنم، حاضرم تحت حکومت ليبرالى زندگى کنم، ولى تحت حاکميت حکومتى که دولت آن از آدمى مثل من تشکيل ميشود، حاضر نيستم زندگى کنم!
اين يک نکته و يک گوشه تئوريک مساله مورد بحث است که بايد به آن بپردازيم. ما حق داريم راجع به اين مقوله اين طور که امروز داريم حرف ميزنيم، حرف بزنيم و بعد بحث قديمى خود راجع به انقلاب کارگرى، سازماندهى توده‌اى طبقه کارگر، تصرف قدرت سياسى و قيام را دنبال کنيم.
مهدى خانبابا تهرانى در يک مصاحبه با نيمروز، که من تیتر آن را فقط خواندم گفته است که اِشکال اپوزيسيون اين است که به قدرت سیاسی نظر دارد! من درک نميکنم. مگر قرار بوده اپوزيسيون چه کار ديگرى بکند؟ مشکل مهدى تهرانى اين نيست که مثلا اپوزيسيون در مورد جامعه مدنى خوب يا بد فکر ميکند، ميگويد اشکال اپوزيسيون ايران اين است که به قدرت سیاسی نظر دارد!
اولين نکته‌اى که من ميخواهم بگويم و شايد کفرآلود به نظر برسد اين است که اين حزب به قدرت سياسى نظر دارد و ميخواهد قدرت سياسى را به دست بگيرد و اين نه فقط تناقضى با به قدرت رسيدن طبقه کارگر ندارد (میتواند نداشته باشد و میتواند هم بعضا داشته باشد، بستگی به شکل این تصرف قدرت دارد) بلکه در اساس تنها راه تصرف قدرت سياسى توسط طبقه کارگر از دست بورژوازی همين است.
يک نکته ديگر که ظاهرا و گويا از تئورى به ما صادر شده اين است که پروسه قدرت ‌گيرى سياسى مثل پروسه کاشتن يک درخت است، به اين معنى: که کمونيستها شروع ميکنند به کار در ميان طبقه کارگر، تبليغ، ترويج و سازماندهى ميکنند و در طبقه نفوذ ميکنند. طبقه را بتدريج سازمان ميدهند. عناصر و محافل درون طبقه کمونيست ميشوند. قدم به قدم اين قدرت و نفوذ افزايش پيدا ميکند، قدرت آکسيونى پيدا ميکنند، قدرت تظاهرات پيدا ميکنند و در طول اين پروسه رابطه حزب و طبقه چنان تحکيم ميشود که حزب ميتواند طبقه کارگر را به قيام بکشد، انقلاب را سازمان دهد و قدرت را بگيرد. اين تئورى چپ و تصور عمومى از کار کمونيستى است.
اما من ميخواهم اينجا يک سئوال کفرآلود ديگر مطرح بکنم: اگر اين پروسه بيش از ٢٠ سال طول بکشد ((چی؟)) یعنی ما شروع کنيم به سازماندهى در ميان کارگران و مثلا کارگرانى که الان ٢٠ و ٢٢ ساله هستند را سازماندهى کنيم. در اين صورت بعد از ١٠ تا ١٥ سال يک عده از آنها بچه‌دار ميشوند، تعدادى مريض ميشوند و يک عده از آنها از کار سياسى کنار ميکشند. در آخر ميبينيم که بعد از اين سالها ما ظاهرا از يک طرف آدمها را کمونيست ميکنيم و از طرف ديگر آنها بازنشسته ميشوند و از کار سياسى کناره ‌گيرى ميکنند. مگر آموزش سوسياليستى، کمونيسم، سازمانيابى طبقه و رابطه حزب و طبقه، از نسلى به نسل ديگر منتقل ميشود که ما مثلا بيائيم روى کارگران دهه ٤٠ و ٥٠ ايران کار و فعاليت بکنيم و اميدوار باشيم با کارگران دهه ٧٠ و ٨٠ ايران به قدرت برسيم؟ مگر ميشود طى ٥٠ سال يک حزب کمونيستى در ميان کارگران کار کند و بعد از ٥٠ سال به قدرت برسد؟
براى من به عنوان يک عابر بى‌گناه در جامعه چنين انتظاری غیر عقلایی بنظر میرسد، به خاطر اينکه اين ميراث تشکيلاتى، اين تعهد ايدئولوژيکى، اين آگاهى طبقاتى و اين رابطه حزب و طبقه به همين سادگى از نسلى به نسل ديگر منتقل نميشود. ما داريم اين را ميبينيم. شما کار ميکنيد و براى مثال در ميان کارگران ٢٠ درصد نفوذ پيدا ميکنيد. اينها بعد از مدتى حوصله ‌شان سر ميرود. مگر چقدر ميشود آمد و رفت؟ ما خودمان در زندگى سياسى باقى ميمانيم، در حالى که آن کارگرانى را که با آنها کار و فعاليت کرده‌ايم، ميروند. و ما اين را در تجربه زندگى سياسى خودمان ميبينيم.
برای مٽال اين حزبى بود که در اول ماه مه ‌هاى سنندج دخالت داشت، با محافل کارگرى مختلف که راديو گوش ميکردند، برنامه‌هاى حزب و راديو را توزيع و تکثير ميکردند، تماس میگرفتند، به خارج سفر ميکردند، مرتبط بود. یکی از ایراداتی که از ما میگیرند این است که پس چه شد آن نفوذى که داشتيم؟ جالب اين است که ما آن نفوذ کارگرى و ارتباط ها را در دل و پس از سرکوبهاى خونين ٣٠ خرداد ٦٠ پيدا کرديم، بافت و پايه کارگرى داشتيم و الان نداريم. چه شد؟ معلوم است، حوصله همه سر رفت، همه که منتظر نميشوند تا انقلاب بيايد و آنها را با خودش ببرد. بعد از مدتى تصميم ديگرى در زندگيشان ميگيرند و کار ديگرى ميکنند و يا اصلا ميگويند اين کار نتيجه و فايده اى ندارد. محافل کارگری و فعالین کارگرى که در آن دوره با ما بودند، الان ميشنويم که دارند کار ديگرى ميکنند. اين قدرت سياسى، اين قدرت حزبى از نسلى به نسل ديگر منتقل نميشود. نفوذ کارگرى احزاب پس انداز نميشود. مثل يک صندوق پس‌انداز نيست که شما تا زمانی که مَبلغ قابل توجهى پس‌انداز کنید به آن پرداخت ميکنيد. نفوذ کارگرى به دست ميآورید و به نظر من يا از آن براى دست بردن به قدرت سياسى استفاده ميکنید و يا بايد دوباره برويد کار کنيد تا به جائى برسيد.
تجربه همه احزاب کمونيستى اروپا همين است. تجربه همه احزاب سياسى چپ دنيا همين است. احزابى که با انتخابات سر کار ميآيند، هر چهار سال يک بار در کشورهاى دمکراتيک در انتخابات شرکت ميکنند و مردم به آنها رأى ميدهند و بنظر میرسد چپ ها معمولا هيچ وقت رأى نميآورند. داستان زندگى چپ نظام پارلمانى و چپ راديکال را که نگاه ميکنيد، ميبينيد که در مواردى تروتسکيستها نزديک ميشوند که يک نفر را در انتخابات انجمن محلى بالاخره به داخل انجمن بفرستند و تازه بعد از ۳۰ سال در کشورى مثل انگلستان يا فرانسه حتى نميتوانند اين کار را در انتخابات محلى هم بکنند. اين داستان موفقيتهاى احزاب چپ راديکال در سيستم هاى پارلمانى در رابطه با قدرت سياسى است. و ظاهرا وقتي که رفيق فلانى وارد انجمن شهر شد ديگر گویا وارد فاز جدیدی میشوند.
بايد اين سئوال را مطرح کرد: آيا ميشود با يک چنين تئورى‌اى، يعنى از تئورى تکامل تدريجى، از رابطه رسيدن از نقطه A به B، از صفر به صد و آمادگى براى قيام نتيجه‌اى گرفت؟ و آيا قيام کمونيستى در انتهاى يک چنين پروسه‌اى است؟
نکته ديگر و سؤال ديگراین است: آیا هر وقت که ما بخواهيم يا بتوانيم، ميتوانيم قدرت را بگيريم و يا بايد تحولات دیگری هم در جامعه اتفاق افتاده باشد؟
فرض کنيد که ما نفوذ پيدا کرديم و ٣٠ تا ٤٠ در صد کارگران آمدند پشت سر ما، مثل حزب کمونيست ايتاليا، يا مثل حزب کمونيست فرانسه در ٢٠ سال پيش. آيا وقتى که به اينجا رسيديد که ديگر خودتان براى کسب قدرت سياسى حاضر شده‌اید، این مسأله (سرنوشت قدرت سیاسی) در رابطه بين حزب و طبقه تعيين تکليف ميشود؟ یعنی هر وقت حزب، طبقه را براى انقلاب آماده کند، انقلاب ميشود؟ یا اتفاقات دیگری نیز در جامعه باید بیفتد؟
انقلاب پديده‌اى در جامعه است. منتها در نگرش سازمانى و فکرى چپ گفته ميشود که هر وقت ما آماده شديم، ميرويم قدرت را ميگيريم. ولى تئورى مارکسيستى ميگويد که جامعه بايد وارد دوره‌اى از تحولات انقلابى شده باشد تا ما بتوانيم در تغيير جامعه دخالت کنيم. جامعه‌اى که نميخواهد تغيير کند، با ساتور دست کارگری را که به طرف قدرت میرود، قطع میکند، هر اندازه هم که متشکل باشد. نميشود يک صبح آرام از خواب بلند بشوى و بگوئى من آماده‌ام قدرت را بگيرم، خود جامعه در چنان شرايطى اجازه قدرت گرفتن را به شما نميدهد. تلاطم انقلابى، اعتلای سياسى، وجود يک تناقض در دل جامعه که طبقات را به مبارزه با همديگر ميکشاند و مقاطع ويژه‌اى که در آن ميشود قدرت را گرفت، از عوامل تعیین کننده ای هستند که در بحث حزب و قدرت سياسى تأثير ميگذارند.
آيا هر لحظه ميشود قدرت را گرفت؟ آيا اگر فکر کنيد که از نظر سازمانى، کمّى، نظامى و نيرو آماده هستيد ميشود قدرت را گرفت؟ آيا قدرت در هر شرايطى قابل گرفتن است و يا فقط تحت شرايط خاصى ميشود به قدرت دست برد؟ جواب من به اين سئوالات اين است: به نظر من تئوری “ولگار” ((((vulgar، تئورى خام، هميشه حزب را بدون طبقه و طبقه را بدون حزب در نظر ميگيرد و تجسم میکند. وقتى از حزب حرف میزند، از یک سازمان انقلابيون بیرگ و ريشه حرف میزند، با اين تفاوت که اين انجمن انقلابى است، اما کاملا بيرون طبقه است و نشان دهنده تحول و هيچ فعل و انفعالى در درون خود طبقه نيست. اين مسأله را قبلا در ادبيات مان مورد بحث قرار داده‌ايم. و وقتی که راجع به طبقه حرف ميزند اين طبقه کوچکترين تحزبى ندارد، خود کارگران هستند که در يک موقعيت تحصنى- اعتصابى به سر ميبرند و با همان قيافه و به طور دسته جمعى قدرت را ميگيرند. و اگر اينها به خودشان ساختار بدهند و يا سازمان سياسى در آنها نفوذ کند، فورى انقلابشان مخدوش ميشود! به طور کلى، در بيان خام تئورى رايج، اين دوگانگى هست: حزب در يک طرف بدون کارگران و کارگران در طرف ديگر بدون حزب.
خصلت کارگری حزب، که میتواند با بودن کارگرها با حزب و با داشتن يک برنامه کارگرى، تعریف شود، بدون اينکه لزوما همه کارگران با آن باشند و يا لزوما اکثريت کارگران با آن باشند، پديده‌اى است که ما داريم مطرح ميکنيم. يک حزب کارگرى با وجود اينکه در ميان کارگران در اقليت است، ميتواند در لحظات تاريخى تعيين کننده‌اى، حرکت اکثريت طبقه کارگر را شکل بدهد، قيام کند و قدرت را بگيرد و نگهدارد و اصلا از اين طريق ميشود به اکثريت تبديل شود. به نظر من اين کار را ميشود کرد. بايد اين طور باشد و گرنه به هر کسى، به هر استاد دانشگاهى که سوسياليسم را خوانده است و میگويد اين کار با چيزى که خوانده‌ام جور در نميآيد و يا هر چپى که ظاهرا از استالينيسم درس گرفته است و به ما میگويد شما در ميان طبقه کارگر يک اقليت ويژه‌اى هستيد و حق نداريد به قدرت دست ببريد، جوابم اين ست که تئورى ما از اول اينها نبوده است. جوابم اين خواهد بود: ما هيچ وقت در غياب يک حرکت انقلابى، نميتوانيم اکثريت طبقه را به خودمان جلب کنيم، هيچ وقت نميتوانيم. اقليت انقلابى و کمونيستى طبقه بايد گامهائى را در مبارزه اجتماعى بردارد که باعث شود اکثريت طبقه به آن بپيوندد. اگر در هيچ جا، جاى پائى نداريد، هيچ دليلى وجود ندارد که کسى به شما بپيوندد. هيچ کس دليلى ندارد به حزبى بپيوندد که برنامه خاصى براى کار مهمى ندارد. توده مردم به کسانى ميپيوندند که برنامه خاصى براى تغيير جامعه دارند. توده طبقه کارگر وقتى شما قيام را در دستورشان ميگذاريد و بعد نميتوانيد از عهده سازماندهى آن بر بيآئيد، ميروند به یک حزب رفرميست ميپيوندند که حداقل ميتواند افزايش دستمزدها را براى آنها تامين کند. رابطه حزب و طبقه با انقلاب و اصلاحات يک رابطه ويژه و کاملا انسانى است و آن هم هر لحظه بهبود اوضاع و بهبود اوضاع زندگى است. حتی اگر شما قویترین حزب هم باشید وقتی کارگران ببينند که قصد نداريد و نميتوانيد به طور ابژکتيو حرکتى را سازمان بدهيد که منجر به نتيجه‌اى بشود، ميروند به همان حزب چپ بورژوائى رأى ميدهند که اقلا ميتواند جلو کنسرواتيو‌ها را بگيرد، از حداقل معيشت دفاع کند، يا طب و بهداشت را رايگان نگهدارد.
جواب خود من به اين بحث اين است: حزب کارگرى که اقليتى، نيروى واقعى‌اى در درون طبقه داشته باشد، حزب کمونيستى‌اى که نيروى واقعى قابل لمسى در درون طبقه داشته باشد که امکان عمل انقلابى و راديکال را در سطح اجتماعى به آن بدهد، از طريق همين عمل انقلابى و راديکال در صحنه اجتماعى است که ميتواند بقيه طبقه را با خودش بياورد. مکانيزم نزديک شدن حزب به قدرت سياسى در رابطه با طبقه اين است، حزب کاتاليزاتورى نيست که طبقه متابوليسم درونى خود را در آن ميبيند. به همين طریق، به نظر من، در سازمان قدرت بلافاصله پس از کسب قدرت، همين اقليت و همين حزب است که مجبورند، نقش تعيين کننده‌اى بازى کنند.
بنابراين ما هم مثل احزاب بورژوائى میتوانیم براى قدرت خيز برداريم، يعنى ما هم ميخواهيم قدرت را بگيريم. اگر يک حزب بورژوائى بگويد که ميخواهد قدرت را بگيرد، آيا به آنها ميگوئيم که مگر شما حزب بورژوازى نيستيد، آيا کل بورژوازى با شما آمده است و از آنها ميخواهيم که نفوذشان را در ميان تک تک بورژواها به ما نشان بدهند؟ جواب ميدهند که انتخابات ميکنيم و نتیجه انتخابات نشان میدهد که آیا آن نفوذ مربوطه را داريم يا نه؟ انتخابات آن پروسه‌اى است که آنها پروسه کسب قدرت و نفوذ در ميان طبقه خود را نشان ميدهند. اگر انتخابات برنامه ما و راه به قدرت رسيدن ما نيست، ما هم ميگوئيم انقلاب ميکنيم و بعد ببينيم که کارگران از ما حمايت ميکنند يا نه؟ ما هم دقيقا اين پروسه اجتماعى را جلو ميگذاريم. قطعا آنها ميگويند که ما انقلابتان را قبول نداريم، ما هم ميگوئيم که انتخابات شما را قبول نداريم. ميخواهم بگويم که اين دو کفه ترازو هم وزن هستند. وقتى ما از کنگره بيرون ميرويم و براى مثال در مصاحبه‌اى ميگوئيم که ميرويم براى کسب قدرت سياسى، فورا هوار چپ بيرون ما بلند ميشود که ببينيد اينها سکت هستند و ميخواهند قدرت سياسى را بگیرند و در دست خودشان متمرکز کنند! جواب من به آنها اين است که مگر شما براى چه آمده‌ايد؟ شما از اين ماشينهاى موتور عقب قديمى آلمانى هستيد که طبقه را از عقب به جلو هول ميدهيد؟ فلسفه وجودى خود شما چیست؟
به نظر من، رابطه حزب و طبقه بطور سيکلى حرکت ميکند، ضعيف و قوى ميشود. تدريجى بالا نميرود، پس انداز نميشود. شما به عنوان يک حزب سياسى فرصت معينى را داريد که در هر دوره طبقه را براى يک خيز براى کسب قدرت سياسى آماده کنيد و اگر از اين استفاده نکنيد بايد برويد و از اول شروع کنيد. قدرت براى شما جائى پس انداز نميشود. بخشی از آن ممکن است در حافظه تاريخى کارگران، در حافظه جامعه و در نفوذ ميان چپ بماند، اما نفوذ سياسى شما در ميان کارگران جائى پس انداز نميشود. کارگر ميآيد و ميرود، دوره اى با شما هست و در دوره‌اى با شما نيست. اگر انقلاب کنيد و انقلاب شکست بخورد، کارگران کرور کرور صفوف تان را ترک ميکنند. من هم بودم ميرفتم. هر کس که عقلش برسد بعد از انقلاب شکست خورده، احزاب کمونيستى را ترک ميکند. ادامه حيات يک حزب کمونيستى در چنين شرايطى برنامه و نقشه‌اى است که آن حزب کمونيستى را احیا کند و سر پا نگهدارد، اما کسى که يک قدم آن طرف ‌تر از چنين موقعيتى ايستاده است، ميرود، حوصله‌اش سر ميرود.
مردم دوست دارند به جاى اينکه يک سناريو عجيب و غريب براى زندگى خودشان دست و پا کنند، در جهان زندگى کنند و خوش باشند، رفاه داشته باشند، معاشرت داشته باشند. ما يک عده‌اى هستيم که نوعى سناريوی زندگى را بنا به دلايلى براى خودمان انتخاب ميکنيم، ولى توده وسيع مردم در پس سرکوب انقلابات اين کار را نميکنند. در نتيجه يک دوره‌اى داريم که کار و فعاليت ميکنيم، يا به نتيجه ميرسانيم و يا بايد دوباره از اول شروع کنيم.
آيا گرفتن قدرت سياسى تابعى از نفوذ ما در طبقه کارگر است و هر وقت به آن درجه رسيديم و هر وقت ما بخواهيم ميرويم و قدرت را ميگيريم؟ به نظر من نه. حزبى ميتواند قدرت را بگيرد که شعور آن را داشته باشد که شرايطى را که در آن قدرت آويزان است و قابل گرفتن است، تشخيص بدهد. اگر اين ديد را نداشته باشيم هيچ وقت نميتوانيم قدرت را بگيريم، حتى اگرنيروى عظيمى از کارگران را هم با خود داشته باشيم. موارد زيادى در تاريخ احزاب چپ هست که حتى سمپاتى تمام کارگران را با خود داشتند، اگر دست به قيام زده بودند کار تمام بود. قيام نکردند. آن کارگرانى هم که با آنها بودند رفتند و رهبرانشان را هم گرفتند و اعدام کردند. چند تا نمونه هست از احزاب چپى که بعدا هم ملامت شدند که شما که اين همه نفوذ داشتيد، قدرت داشتيد وغیره چرا نرفتيد در آن شرايط معين که مسأله قدرت باز شد، قدرت را بگيريد؟ باید میزدید و میگرفتید.
ممکن است کارگران در چنين شرايطى از صفوف تان جدا نشوند. اما آن در بسته خواهد شد. بورژوازى که بيکار نمينشيند، تبليغات ميکند، رفرم پيشنهاد ميکند و جامعه را تعديل ميکند، اجازه رفتن به پيکت را نميدهد تا چه رسد به اينکه ما براى گرفتن قدرت در ميان کارگران کار کنيم. کارى ميکند که شما نتوانيد. با توجه به اين فاکتورها به نظر من مساله به اين صورت فرموله ميشود: حزب کمونيست کارگرى در صورتی که حزب بخش مؤثرى از کارگران باشد، در صورتی که بخش اقليت ولى اقليت مؤثر و بُرائى از کارگران، اقليتِ با صدائى از کارگران و اقليت فعالى از کارگران را در جامعه داشته باشد، اگر حزب کمونيست کارگرى حزبى باشد که به اين معنى رابطه‌اش با طبقه کارگر محکم است، برنامه انقلابى دارد و نفوذش را در دوره‌هائى به حدى رسانده است که در سطح اجتماعى و در متن عالم سياست به صورت يکى از بازيگران اصلى صحنه سياست در آمده باشد و اگر اين حزب اين شمّ را داشته باشد که شرايطى را که بحث قدرت سياسى در جامعه باز شده است و به موضوع جدال اجتماعى تبديل شده است، تشخيص دهد، آنگاه ميتواند قدرت سياسى را بگيرد. در غير اينصورت نميتواند قدرت را بگيرد. سرنوشت ما محتوم نيست. و این را قبلا در کنگره دیگری گفته ام و این هم ظاهرا یکی از کفرهایی است که گفته ام. برای اینکه مساله را به گردن ما می اندازد. جالب بودن مسأله هم در همين محتوم نبودن سرنوشت ماست. بستگى به پراتيک ما، شعور ما، قدرت تشخيص ما و بستگى به فاکتور تصميم و اراده آگاهانه ما در دوران هائى دارد که فرصت کسب قدرت به روى ما باز ميشود.
ممکن است شما بگویید در پروسه ای یک تیرانداز اگر یک میلیون تیر به هدف شلیک کند بالاخره یکی به هدف اصابت خواهد کرد و همان یکی کافی است. منتهی در زندگی ما و شما یکی دو تا از این تیرها را میشود شلیک کرد. متأسفانه در زندگى ما يک يا دو بار چنين شرايطى پيش ميآيد. شما بايد برنامه و نقشه‌تان را براى اين شرايط بنويسيد. پروسه تکاملى جامعه محتوم نیست و اینکه پس از من کارگران و يا آدم هائى به اسم من و شما ميآيند و در نهايت قدرت را ميگيرند، هيچ تسلاى خاطرى به من و به اين حزب خاص نميدهد. اين حزب خاص بايد بگويد که براى گرفتن قدرت سياسى براى ما و در زمان حیات ما و کارگران تلاش ميکند و نه اینکه سناريوئى که جهان قرار است مطابق قوانينى از سر بگذراند را شرح و توضيح بدهد. در نتيجه گرفتن قدرت سياسى يک کار عملى است. به يک معنى بايد بگويم که قدرت سياسى شامل اينها است:
١ – تبديل شدن به يک سنت سياسى و مبارزاتى زنده در درون جامعه و در درون طبقه کارگر. و اين سنت است که تحت هيچ افت و خيزى از بين نميرود. ((به این صورت که)) اگر شما توانسته باشيد يک سنت سياسى باشيد و کمونيسم کارگرى را به يکى از نيروهاى دخيل اجتماعى ((بدل کنید))، يکى از نيروهاى اجتماعى که موجود است و اگر فرضا انتخابات شد ممکن است ١٠ يا ٣٠ درصد آرا کارگران و یا ۶۰ درصد آراء جامعه را به دست بياورد، يک نيروى در صحنه است، جزئى از زندگى مردم و جزء سوخت و ساز سياسى جامعه است، اين کارى است که مستقل از افت و خيزها و مستقل از اوضاع انقلابى و غير انقلابى ميتوانيد به آن مشغول باشيد و تضمين کنيد که اين سنت ميماند و راهش را پيدا ميکند.
٢- به عنوان يک حزب باید شرايط و اوضاعى را که براى کسب قدرت سياسى آماده هست، بشناسيد و دست بکار تأمين ملزومات آن بشويد، آنوقت اين شانس را داريد که قدرت سياسى را بگيريد و تبديل به حزب اکثريت کارگران بشويد، به حزب اکثريت جامعه تبدیل شوید. اين مکانيزم اکثريت شدن است، نه برعکس، يعنى اکثريت شدن مکانيزم کسب قدرت. خيز برداشتن طبقه انقلابى براى کسب قدرت شرط لازم اکثريت شدن در جامعه است و نه بر عکس. اکثريت شدن در جامعه بيرون و در داخل رختکن تاريخ شرط ماندن در گود اصلى تاريخ نيست. اين غير ممکن است. این قوطی بگیر و بنشانی است که بنظرم رفرمیسم، روایت ضد لنینیسم در جنبش چپ رایج کرده است. ((در اینجا بخشی از نوار دقیقا قابل پیاده کردن نیست.)) اين آن چارچوبى است که از هر طرف به آن نگاه کنيد مشخصات ما و پروسه اکثريت شدن ما را نشان ميدهد، نه پروسه تدريجى تکامل تاريخى و در انتهاى پروسه تبليغ و ترويج و همراه کردن از پيشى اکثريت طبقه، که موضع هميشگى چپ تاکنونى بوده است.
میخواهم چند کلمه در مورد ملزومات اينکه چگونه ميتوان به يک سنت سياسى زنده در درون جامعه تبديل شد و چگونه میتوان برای تصرف قدرت خیز برداشت، صحبت کنم. من تزهاى مشخصى را در رابطه با يک حزب خاص و يک گرايش خاص از کمونيسم طرح کردم، در رابطه با احزاب کمونيستى بطور کلى بحث نکردم. اين ملزومات را بر ميشمارم:
اولين شرط حضور ما در جنگ بر سر قدرت سياسى اين است که پرچمدار چپ افراطى در درون جامعه باشيم، نه نفر دوم و نه نفر سوم. پرچم چپ افراطى در جامعه، چپ کارگرى در جامعه بايد به طور بلامنازعى دست ما باشد. ما را به عنوان نماينده قيام کارگرى آتى، به عنوان آن شبحى که بر فراز جامعه به پرواز در ميآيد بشناسند. ما باشيم که همه نيروهاى مدافع وضع موجود ميخواهند محکومش کنند. اين حزب باشد که پرچم اعتراض راديکال کارگرى، پرچم مارکسيسم، پرچم انتقاد سوسياليستى به جامعه موجود در دستش است و نه يکى از شرکت کنندگان چپ، بلکه نماينده کمونيسم کارگرى. بعدا ميتوانيم در اين مورد بحث کنيم که چه اندازه در اين راستا پيش رفته‌ايم و يا چقدر هنوز از اين فاصله داريم و يا به کجا رسيده‌ايم.
اين يکى از قلمروهائى است که بايد به آن وارد شويم. براى اينکه جامعه وقتى ما را به عنوان چپ افراطى بشناسد و وقتی فکر کند بايد قدرت را به دست چپ افراطى بدهد، است که فرصت ميدهد ما قدرت را بگيريم. ولى اگر جامعه براى مثال حزب توده را به عنوان نماينده چپ افراطى بشناسد زمانی که آرزو ميکند قدرت را به چپ بدهد، آن را به حزب توده ميسپارد. اگر جامعه مارکسيست ها را با فدائى و سنت فدائى تداعى کند وقتي که دوست دارد و عاشق اين است که قدرت سياسى به دست سوسياليستها بيفتد، آن را به چريک فدائى ميدهد. میدهد دست ساندنیستها. بايد پرچمدار آن مطالبات، آن نياز، آن برنامه و اهداف اجتماعى و آن انتقاد سياسى در درون جامعه باشيد تا مردم بگويند بگذاريد اينها را امتحان کنيم. بگذاريد پشت اينها بسيج شويم. تو بايستى تضمين کنى که اين جنبش هستى وگرنه، عکس مارکس را خيليها بالا بردند و به نتايج مختلفى رسيدند.
دوم اينکه بايد بخش فعال، قابل مشاهده و ملموس اپوزيسيون جامعه باشيم. اين را در اوايل صحبتم گفتم که بايد از حاشيه سياست برويم به متن جامعه. بايد يکى از چند تا بازيگر اصلى تقسيم قدرت و در اوضاع سياسى در جامعه باشيم. بحث قدرت سياسى فقط اين نيست که آيا ما ميتوانيم دولت را بگيريم يا نه؟ بلکه اين است که آيا ميتوانيم نيروئى در درون جامعه بگيريم که قابل ملاحظه است و بعد در فعل و انفعالات بر سر قدرت به حسابش بياورند و برايش فکرى بکنند؟ اگر طرف ارتش دارد براى اينکه کسى را در انقياد نگهدارد، ما هم بايد نماينده آن نيرو ((در انقیاد)) در جامعه باشيم. حتى اگر نتوانيم تمام قدرت را بگيريم، بايد در درون جامعه بورژوائى نيروئى باشيم که به حسابش ميآورند، و ببینند که “خطر از ناحيه اينهاست”. بايد نيرو باشيم، بايد حرف بزنيم، بلندگو دست مان باشد و بايد بخش واقعى اپوزيسيون باشيم. بعدا در اين مورد که حزب کمونيست کارگرى چقدر به اين تصوير نزديک شده است، حرف ميزنيم. من خوشحالم که داريم به اين نزديک ميشويم، هم به اولى و هم به دومى ما نزديک شده‌ايم.
سوم بايد حزب آن طبقه باشيم. ميدانم که جرياناتى که کاملا بى‌ريشه هستند ميتوانند تحت شرايط خاصى ريشه بدوانند و بيايند به عنوان يک دار و دسته بى‌سنت قدرت را بگيرند ولى مجبور هستند که طى پروسه‌اى پايه‌هايشان را روى يکى از طبقات اجتماعى و سنت هاى اجتماعى که در درون آن جامعه هست، قرار بدهند، براى اينکه در جامعه طبقات اجتماعى وجود دارند. نميتوان فقط به عنوان دوازده مرد خبيث و يا این گروه خشن رفت و قدرت را گرفت. بايد سعى کنيد از طرف يک قشر اجتماعى و با کمک آن قدرت را بگيريد. اين طبقه براى ما طبقه کارگر است و اين قشر براى ما قشر سوسياليست و راديکال طبقه کارگر است که از مدتها پيش در مورد آن حرف زده‌ايم. ما بايد بخشى از اين قشر باشيم و واقعا با آن مرتبط باشيم. اين يک گوشه‌اى از رابطه ما و قدرت سياسى است که عملا تأمين نيست. ما در يک رابطه زنده، سازنده و رابطه احساس تعلق متقابل با بخش راديکال و سوسياليست و معترض طبقه کارگر ايران نيستيم. خود اين بخش طبقه خيلى دستش باز نيست که خودى نشان بدهد تا ما بفهميم که چگونه فکر ميکند و چه تمايلى دارد و میخواهد با کی تماس بگیرد. شرايط اختناق اين فرصت را از آنها گرفته است، اما به هر حال بطور ابژکتيو ميتوانيم ببينيم که اين يکى از ضعف‌هاى ما است.
چهارم بايد از خود قدرت رهبرى نشان داد. به اين معنى که احزابى که ميخواهند به توده‌ها تمکين کنند، احزابى که به اصطلاح قرار است از توده‌ها بياموزند، احزابى که ميخواهند تمايلات خود طبقه را نگاه کنند و آن تمايلات را انعکاس بدهند، به نظر من شانس زيادى ندارند که به جائى برسند. چون در شرايط سخت، تمايلات عمومى طبقه رو به عقب نشينى است و در شرايط رفاه ممکن است تمايل طبقه يک چيز ديگر باشد. در شرايط وجود يک حزب بزرگ رفرميست تمايل طبقه ميتواند حمايت از آن حزب باشد. بايد آن حرفى را بزنيم که ميتواند طبقه را از جائى که الان هست به جاى ديگرى ببرد. و توانائى اين را داشته باشى که بروى و بياورى و بعد در ناصیه تو ببينند که اين حرفت معقول و عملى است. و اين يعنى قدرت بردن بحث تان به طبقه. يعنى قدرت رهبرى کردن را ميطلبد. اين فقط يک بحث اقناعى نيست، بلکه يک رابطه اجتماعى است. چه کسانی هستند که طبقه را با خود میبرند. رهبران عملی طبقه کارگر چه کسانی هستند؟ چقدر با شما هستند؟ اگر ما بحٽهای زیبایی راجع به قانون کار داریم، شرط اینکه این بحٽها تبدیل به بحٽ هر روزه مجامع عمومی و محافل کارگران شود فقط پرت کردن آن کتاب در مجامع کارگری نیست. ((در اینجا چند کلمه ای قابل درک نیست)) باید کسانی باشند که در بالای چهارپایه حرفهای ما را بزنند. قدرت رهبری کردن هم رابطه ای است در رابطه شعور و توان سیاسی و هم یک رابطه عملی در داشتن سرپلهایی که میتوانند طبقه را به سمت معینی سوق دهند. راجع به هر کدام از اين چهار قلمى که گفتم اجازه بدهيد يک مقدارى بيشتر توضيح بدهم:
در مورد ارتباط با طبقه، بودن بخشى از طبقه. این فقط يک رابطه حضورى، تک به تک و رابطه سوزنى و آزمايشگاهى نيست که من میروم و تک تک با کارگران کارهایی میکنم. طبقه اگر تو را به عنوان حرکتى ببيند که در صحنه است، توجهش به تو جلب ميشود. بنابراين بخشى از رابطه حزب با طبقه به اين بستگى دارد که حزب در سطح سياسى چه کار ميکند. يک بخش تماس با محافل کارگرى و حضور در ميان محافل کارگرى است. يک بخش به رسميت شناخته شدن به عنوان يک جريان واقعى از طرف بخشی از طبقه کارگر است که به اين مسائل ميانديشد. همه اينها يک درجه از اکتيويسم سياسى را در دستور ما ميگذارد. اکتيويسمى که امروز حزب کمونيست کارگرى در خارج کشور از خود نشان ميدهد، فقط افکار عمومى را به خودش جلب نميکند، بلکه توجه کارگر را هم جلب ميکند، توجه طبقه کارگر را هم به اسنادت، به آدم هايت، به بحث هايت، استدلالاتت و به تشکيلات هايت جلب ميکند. در صحبت هاى روز اول هم گفتم که اين حوزه‌هاى داخل و خارج به هم مربوط هستند و روى همديگر تأثير ميگذارند. در نتيجه ميتوانيم در بحثهايمان روى اين فکر کنيم که چرا ميرويم و اين آکسيون را ميگذاريم. ممکن است الزاما فاکتورهاى محلى ضرورت آن اکسيون را توضيح ندهند، يا علت آن را توجيه نکنند. ولى من دارم آکسيون ميکنم و به يک نفر براى مثال در تهران و يا اصفهان، که اگر خواست با ما تماس بگيرد، اگر به خارج رفت و خواست بداند که اينها کى هستند، ((میگویم)) با دفتر کدام تشکيلات رابطه بگيرد و يا به کدام شماره تلفن زنگ بزند.
تا آنجائى که به پرچمدار بودن چپ و کمونيسم برميگردد، به نظر من اين قلمروئى نيست که فقط در محدوده ايران و به زبان فارسى، کردى و يا عربى برای مٽال حل و فصل شود. حزبى که پرچمدار مارکسيسم است نميتواند پرچمدار مارکسيسم در يک سطح جهانى‌تر نباشد و يا لااقل يکى از مدعيان و طرفهاى اصلى بحثهاى مارکسيستى در سطح جهانى نباشد. يک مشکل ما اين است. مستقل از اينکه بحثهاى مارکسيستى در سطح جهانى فروکش کرده يا مُد نيست، ولی اگر مد هم بود، ما چقدر در این سطح کار کرده بودیم؟ این یکی از ضعف های اساسی ماست. به نظر من اين يکى از بحثهاى اساسى ما است و کافى است اين کار را شروع کنيم و به اين سمت برويم و يک بار ديگر براى کارگر مسجل شود که ما پرچمدار مارکسيسم هستيم. الان ديگر گروه‌هاى سياسى اين را به رسميت شناخته‌اند و بعضا اذعان ميکنند که مارکسيستها اينها هستند و بعضا شروع کرده‌اند به متلک گفتن و ميگويند ببينيد مارکسيسم اينها چه هست و مارکسيسم اين نيست و غیره.
مجلات تئوريک و سياسى که قدرت تئوريک مارکسيستى و سوسياليستى اين جريان را نشان ميدهد بايد موجود باشد. برنامه حزب يک نقطه قدرت ما است که ديگران بايد در مورد آن بحث کنند و به آن برسند و از آن رد شوند. استدلالات مارکسيستى و نقد مارکسيستى ما هم همین طور است. الان که ما به عنوان يک جريان ضد مذهبى شناخته ميشويم، به عنوان يک جريان طاغوتى شناخته نميشويم، ميگويند اينها همان کسانى هستند که براى مذهب تره خُرد نميکردند. همه ميگويند که اينها انتقادشان ريشه‌اى است. ميگويند که مذهب نبايد اصلا وجود داشته باشد و دليل دارند براى کارشان، ((مذهب را)) کٽیف میدانند. اينها مارکسيست ها هستند، اينها چپ ها هستند. ما اجازه داده‌ايم که يک بار و براى اولين بار در جامعه، کمونيسمى موجود باشد که بدهکار سازش با عواطف توده‌ها و علقه‌هاى جامعه و خرافات درون جامعه نباشد و بگويند اينها را ميبينى؟ ضد مذهب هستند. خيلى ها به این خاطر به صفوف ما جلب ميشوند و به اين خاطر و به دليل اين موضع ما براى مثال در باره مذهب، ميروند ببينند مارکسيسم چه ميگويد و يا مارکس در اين رابطه چه ميگويد. و يا بحث ما در مورد حجاب، ناسيوناليسم و سازش ناپذیری عمیق اين حزب با ناسيوناليسم، که ديگران به عنوان جوانب منفى ما به آنها مينگرند، در عين حال نقطه قدرت تئوريک اين حزب هم هستند.
راجع به مذهب يک نکته ديگر بگويم: راه کارگر پنج سؤال براى من فرستاده بود و پرسيده بود که آيا جواب ميدهم که من نوشتم بله جواب ميدهم. يکى از سؤلات اين بود: رابطه با آمريکا آرى يا نه؟ من نوشتم که اين سؤال خيلى عجيبى است. چون اين سؤال يک پيش فرضهائى را با خودش دارد که يک جواب آرى يا نه ندارد. چون جواب آرى يا نه پيش فرضهائى را با خود همراه دارد مثلا اينکه تو در رابطه با يک دولت و دیپلماسی آن اظهار نظر ميکنى، مٽل اینکه شما قرار است مشاوره بدهید به این دولت. اين مثل اين است که پرسيده شود ولىّ فقيه بر پايه قانون و يا بيرون قانون؟ يا ولى فقيه قانونى آرى يا نه؟ تو اگر بگوئى نه، خوب شما ميگوئيد که ولى فقيه قانونى را قبول دارى و اگر بگوئى آرى خوب شما اصلا طرفدار ولايت فقيه ميشويد! و در آخر جوابم به سؤالهاى راه کارگر اين را نوشتم: رابطه با آمريکا با مخالفت ما روبرو نميشود. اينکه جريانات اسلامى با آمريکا رابطه دارند يا نه، جزو پروبلماتيک‌هاى ما بعنوان يک جريان کمونيستى و سوسياليستى ضد اسلام نيست.
من به جريانات اسلامى از موضع خود به عنوان يک ضد اسلام اشاره کردم. شايد اين در برنامه ما نيامده است، اما من خودم را فعال جنبش ضد اسلام ميدانم و ميخواهم که اسلام جارو شود. اسلام سياسى يک جريان واقعى است در قرن بيستم و من ميدانم که دارد چه به سر همنوعان من ميآورد. من يک جريان ضد اسلام هستم و اين يک بحث تئوريک است و نه يک احساس شخصى و ناشى از اينکه يک خانواده نمازخوان نداشته‌ام. ضد اسلام هستم و ميتوانم از نظر تئوريک بحث کنم که اسلام ديگر افيون توده‌ها نيست. کوروش مدرسى مطلبى دارد در انترناسيونال که ميگويد که مذهب ديگر افيون توده‌ها نيست. کاش اينطور بود. اگر افيون بود ما کارش نداشتيم، ما در برنامه مصرف مواد مخدر را براى معتادين واقعى آزاد گذاشتيم خوب اين يکى، مذهب، را هم آزاد ميکرديم! اين يک جنبش کثيف ضد انسانى است که دارد آدم ميکشد و تهديد ميکند. آزادى و مدنيّت انسان را تهديد ميکند. به نظر من مرکز مدنيّت امروز در غرب است. جريانات اسلامى اگر بخواهند در غرب بمب بگذارند و خانه‌هاى مردم را ويران کنند، اولين ضررش را کارگران متقبل میشوند که اينقدر جلو آمده‌اند، بورژواها که خودشان حکومت فاشيستى داشته‌اند و مشکلى با اين هم ندارند. اگر دولت الجزاير ادعا کند که اين جناياتى که جريان دارد، زير سر اسلاميهاست، مردم باور ميکنند، چون ديده‌اند که چه ظرفيتى از جنايت در اسلام سياسى هست. ميخواهم بگويم که اينها بحثهاى تئوريک هم هست، به شرط اينکه به آن قالب تئوريک هم بدهيم و يکى برود بگويد که اسلام ديگر فقط افيون توده‌ها نيست، بلکه يک جنبش اسلامى در قرن بيستم هست که دارد يک نقش معين بازى ميکند.
راجع به بحث فعال و قابل چشمگير اپوزيسيون بودن، خيلى فاکتورهاى قابل شمارش داريم: آکسيونها، روزنامه‌ها، شخصيتها، فعاليتها، تجمعات، ميتينگ ها، اعتصابها، تطاهرات و غیره. اينها کارهائى هستند که باعث ميشود مردم بگويند اين يک حزب فعال اپوزيسيون است و جزو نيروهاى در صحنه است. گسترش فعاليت تبليغى، ترويجى، سازمانگرانه و آکسيونى. اينها شرط تبديل شدن حزب به يک جريان اصلى اپوزيسيون است. الان همه در ايران ميدانند که جامعه ايران شامل احزاب سياسى مختلف است که بخشا در داخل و بخشا، به دليل موقعيتشان در قبال رژيم، مسأله امنيت و اختناق، در خارج متمرکز هستند. منتها يک شرط اساسى اين است که اين اپوزيسيون اساسا در داخل شکل بگيرد، الان اين يک نقطه ضعف است ولى نبايد در اين اغراق کرد. شما اگر به نيروى اصلى اپوزيسيون در خارج تبديل شويد و اگر تشکيلات ما ٦٠ تا ٧٠ نفر را به کار انتقال حزب به داخل اختصاص بدهد و بقيه خارج کشور را روى سرشان بگذارند و هر کس در ایران آوازه اين حزب را شنيده باشد، ما به يک معنى بخش فعال اپوزيسيون هستيم. چون فردا در يک روزنامه داخل مينويسند که فلان کس از حزب کمونيست کارگرى ايران به يک جلسه‌اى رفت و جواب فرخ نگهدار را داد و آبرويش را برد. يا فلان کس رفت آنجا و اينها آکسيون گذاشتند، ٣٠٠٠ نفر را جمع کردند در ميدان فلان بر عليه ملاقات خاتمى با فلان مقام اروپائى حرف زدند و مردم آنجا رفتند، دست زدند و مواد غذائى به طرف مأموران رژيم پرت کردند و قس علیهذا.
چگونه ميتوانيم نشان بدهيم که ميتوانيم رهبرى کنيم؟ قبل از هر چيز بايد نشان بدهيم که رهبرى داريم. بايد رهبرى‌ تو را به عنوان رهبر بشناسند. حزبى که از پشت سنگ يا از پشت ديوار اعلاميه مخفى ميدهد، نميتواند رهبر کسى بشود. بالاخره آدمها به آدمها تأسّى ميکنند چه در سطح کارخانه، چه در سطح شهر و چه در سطح اجتماعى. شما بايد پوسترهاى بزرگ داشته باشيد که عکس کانديدهاى ما براى شوراى انقلابى، انجمن شهر يا رهبرى اتحاديه‌هاى کارگرى و غیره را معرفى کرده باشد. الان وقتش است که رفقا قشنگترين عکسهايشان را آماده کنند تا ما بتوانيم آنها را چاپ کنيم و در روزنامه‌هاى داخل چاپ شود. بار امنيتى دارد؟ اما آخر شرايط جديد است. همه ما حاضر بوديم در انقلاب ٥٧ قرارهاى خطرناک اجرا کنيم. همه ما سفرهاى خطرناک کرده‌ايم و تعداد زيادى از رفقا جنگهاى خطرناک و کارهاى نظامى و محيرالعقول کرده‌اند.
الان شرايط بشکلی است که اين عکسها را بايد داد. واضح است که نميخواهيم لطمه بخوريم. ديوانه که نيستيم، ولى بايد رهبرى را جلوى دست مردم ببريد. در مقابل طيف عکسهائى که آنها به در و ديوارها ميزنند با مرده بادها و زنده بادهاى خودشان، ما بايد صد برابر عکسهاى خودمان را با زنده بادها و مرده بادهاى خودمان به در و ديوار بزنيم. من اگر بشنوم که در فلان شهر گفته‌اند زنده باد رفيق فلانى و مثل اينکه گفته‌اند زنده باد محمد آسنگران و اين از آن مواردى است که من چهارپايه را از زير پاى محمد نميکشم. خوشحال ميشوم از يک چنين پديده‌اى و فکر ميکنم که اسم خيلى از ما را بايد بنويسند. فکر ميکنم در هر جا که نفوذ داريم بايد بگويند که فلانى را يادت ميآيد؟ زنده است، رئيس فلان سازمان شده، عضو فلان کميته است، مسئول فلان کمپين است، اکتيويست فلان جريان است و اگر به لندن بروى اول او را ميبينى، اسمش این است. شخصيتها، رهبران، کسانی که به عنوان چهره‌هاى ملموس اجتماعى قابليت گرفتن قدرت سياسى را دارند، اگر من کارگر در ايران به ميدان بيايم، اينها با اين حرفهايشان، با اين قيافه‌هايشان، سر و وضعشان و با اين تيپ سياسى و اجتماعى ميآيند سر کار. اينها آدمهاى واقعى هستند و نه سازمانهاى سياسى که از پشت يک نام مخفى اعلاميه صادر ميکنند. اينها حتى اسامى‌شان معلوم است و ميدانى که پشت اين اسم چه آدمى و با چه روش و منش و قيافه‌اى هست، بايد بالاخره با آدمهاى واقعى در جلو صحنه ظاهر شد. مردم باید آدمهای واقعی را جلوی چشم خودشان ببینند.
مواضع حزب بايد مربوط و دقيق باشد و به مسائل سياسى جوابگو باشند. يک اتفاقى ميافتد بايد موضعى گرفت که به درد آن مبارزه ميخورد. در نتیجه بخش زیادی از این کار همان مباحث قديمى رهبرى سياسى و همان مفاهيمى که در موردش صحبت کرده‌ايم، است.
و بالاخره بايد سرعت عمل داشت. رهبرى نميتواند از پشت کاروان بگويد اين کار را بکنيد و يا بگويد به نظر من بايد آن کار را بکنيد. رهبرى بايد خودش را جلوى صف بگذارد. يکى از رفقا ديروز گفت من مسئول کميته چطورى بايد بدانم که مهاجرانى به خارج کشور آمده است؟ از همان کسانى که قرار است به تو خبر بدهند، حتی باید زودتر خبردار شوی، اصلا خود تو بايد خبرشان کنی! شما باید خبردار شوی که مهاجرانی دوست دارد به خارج بیاید. ما اين سرعت عمل را نداريم.
من ميخواستم صحبتم را با يک نکته تمام کنم و آن هم اين است که چه تصويرى از خودمان بايد به ميان مردم ببريم؟ ما بايد يک تصوير قابل باور از حزب کمونيست کارگرى جلوى مردم بگذاريم و ببريم در خانه‌هايشان، در کارخانه‌ها و در خيابانها. تصوير از برنامه حزب، سياستها و نظراتش. منتها اگر بخواهيم اين تصوير را با چند نکته در افکار مردم تثبيت کنيم، چه شاخصهائى بايد در اذهان مردم در مورد حزب ما باشد؟
به نظر من بايد بگويند: حزب راديکاليسم افراطى‌اند، ولى پايشان روى زمين است. تصويرى که در ذهن مردم بايد باشد اين است که بگويند اينها راديکال افراطى هستند، ولى پايشان روى زمين است. ميدانند راجع به چه چيزى حرف ميزنند، هوائى نيستند. اهدافشان به شدت افراطى است و الان ميخواهند اهدافشان را عملى کنند، ولى هوائى نيستند. ميدانند پروسه واقعى مبارزه چه معضلاتى پيش ميآورد، بلدند چگونه در هر ديالوگى راجع به کوچکترین مسائل حرف بزنند، بلدند بار را از نقطه الف به ب ببرند ولى مداوما ميگويند که هدف من فقط همين نيست و ميخواهيم ريشه مثلا فلان مسأله را بزنيم. بى نهايت راديکال، يک راديکاليسم اجتماعى و نه يک راديکاليسم سکتى و فرقه‌اى. بايد تصوير مردم از ما يک راديکاليسم اجتماعى باشد. از نظر من ميشود فکر کرد که چه کارى براى مثال راديکاليسم ما را تقويت ميکند، يا يک تصوير غيراجتماعى از ما ميدهد و يا بر عکس داريم به خيال خودمان اجتماعى ميشويم ولى از راديکاليسم خودمان کوتاه ميآئيم. حواسمان بايد باشد که آن جريانى که ما را به سمت قدرت ميبرد، راديکاليسم ما است. بايد مردم بگويند که اگر اينها سر کار بيايند يک سرى کارها را ممنوع ميکنند، خدا پدرشان را بيامرزد!
بايد يک دولتى بيايد سر کار که بگويد دخترها را بايد به مدرسه فرستاد وگرنه هيچ خانواده‌اى در شرايطى که مدرسه رفتن دختران اختيارى است و آخوند هر روز بالاى سرش است، دخترش را به مدرسه نميفرستد. بايد يک دولتى باشد که بگويد اگر آخوند محله مزاحم است، اطلاع بدهيد تا مانع ايجاد مزاحمت آخوند شویم.
اين مدرن بودن افراطى هم در روش است و هم در فکر. روشهاى يک جريان مدرن براى پيش بردن اهدافش، نميتواند روشهاى عقب مانده، پيش پا افتاده و ضعيف باشند. بايد ببينند که به طور واقعى اين حزب کمونيست کارگرى از يک عده آدم تشکيل شده است که بلدند با تجهيزات و در ميان رسانه‌ها و با لوازم پيچيده جوامع امروزى کار کنند. اگر ميخواهند در يک جامعه به لحاظ حقوقى مبارزه کنند، بلدند که چه کار کنند و اگر قرار است از طريق خيابانى مبارزه کنند ميدانند که چه کار بايد بکنند، اگر ميخواهند با اتحاديه ها تماس بگيرند راهش را ميدانند، مکانيزمهاى اداره جامعه را ميشناسند، مکانيزمهاى راه انداختن سازمانهاى توده‌اى را ميشناسند، مکانيزم راه انداختن سازمانهاى خيريه را ميشناسند. اگر شما يک جريان مبارز هستيد که لوله ‌کشى را دولت ميکند و شما فقط خراب میکنید، به نظر من شانس کمى داريد که چنين پديده‌اى بشويد.
و بالاخره به نظر من، همه اينهائى که گفتم اجزائى از جنبش سوسياليسم کارگرى است. ميخواهم بگويم که اينها تصويرى است از کمونيسم کارگرى و اينکه چگونه مارکسيسم را عملى ميکنند. اينکه به مردم فقط بگوئيم ما مارکسيستيم، ولى نتوانيم در زندگى مردم تأثير بگذاريم، چيزى را عوض نميکند و دو کیلو گوشت چرخ کرده هم به ما نمیفروشند. تئورى مارکسيستى و اينکه ما کمونيست هستيم به خودى خود چیزی نشان نميدهد ما باید نشان دهیم که یک جریان رادیکالیم، یک جريان مدرن هستيم.
و مردم متوجه باشند که اين جريان فوق‌العاده انسان است، يعنى اين جريانى نيست که ميخواهد با زور ديلم جامعه را به سمت معينى ببرد، کسى زير دست و پاى اين سازمان له نميشود. قدرت اين سازمان در به قدرت رسيدن انسانيت است. اين را چگونه ميشود نشان داد؟ به نظر من ما در اين زمينه ضعف داريم. درست است که در نوشته‌هايمان و ادبياتمان از انسانيت دفاع ميکنيم، ولى رابطه واقعى ما با مردم بر اين مبنا نيست. من اينطور ميبينم. اينکه آدمها را ميپرانيم، آدمها را ميچلانيم، اينکه به خودمان و به همديگر رحم نميکنيم، در خيلى جاها به حقوق مدنى همديگر و حرمت همديگر رحم نميکنيم. به نظر من اين نقطه ضعفى است که از بيرون ديده ميشود. در يک پلنوم اشکالى ندارد، ميگويند فرقه ای است که همديگر را اذيت میکنند. اما از بيرون وقتى ديده ميشود، این جالب نيست. به نظر من اساس ما، انسانيت ما است، مدنيت ما است، محترم دانستن حقوق حقه آدمها حتى وقتى مخالف خونى ما باشند.
به علاوه رابطه ما با مردم هم چنين رابطه‌اى است مبتنى بر محبت. من روز اول گفتم اگر دنيا دست ما بود، امروز يک مقدار زيادى خوشبختى داشتيم. منظور از خوشبختى فقط خوشبختى خودت و خانواده‌ات که نيست. خوشبختى آدمهائى است که نميشناسى، خوشبختى کسانى است که دل خوشى از تو ندارند و يا پارسال با تو دعوايشان شده است، يا رنگشان چيز ديگرى است و يا نژاد و قوميتش چيز ديگرى است و دو سه بار هم با قوم شما جنگ کرده است. خوشبختى آدمهاست و اين خوشبختى و تعلق خاطر به خوشبختى و رفاه و آسايش و لبخند و خنده و امنيت زندگى انسانها، بايد خودش را در حرکت هر روزه ما نشان بدهد. اگر در جلسه‌اى شرکت ميکنيم، جلسه‌اى برگزار ميکنيم و يا کسى را به خانه حزب دعوت ميکنيم، اگر رابطه‌اى ميگيريم با مخالف خودمان، اگر داريم در يک پلميک سياسى با کسى شرکت ميکنيم، خلاصه در همه فعاليتهاى ما بايد خودش را نشان بدهد. اين حزب کمونيستى با اين عظمت نميتواند فقط جنگ کند، يک جا هم بايد کمک کند. اهميت فدراسيون پناهندگان در دادن يک چهره انسانى اين است. اگر شوراى پناهندگان فقط قرار بود طرفدارهاى خودش را از ترکيه بيرون بياورد، اين چهره فراهم نميشد. هیچوقت فراهم نمیشد. اهميت کار براى حقوق کودک، اگر شروع بکنيم، اين است که مستقل از رنگ و نژاد و خانواده از کودک و حقوق کودک دفاع ميکند. اين دفاع واقعى ما از حقوق کودک است و نه اينکه بخواهيم هيزم بياوريم براى يک مبارزه ديگر و گويا اين کلک ماست. ما بايد بگوئيم کار داریم و شغل داریم، اما حاضریم براى حقوق کودک کتک هم بخوریم، مسأله واقعى ما است. – نشرياتمان با چه زبانى نوشته ميشوند؟ اين به نظر من مهم است. دادن يک تصوير انسانى قابل لمس و دوست داشتنى از حزب، وظيفه همه ماست، تنها وظيفه رهبرى سراسرى ما نيست. وظيفه همه ما در رابطه روزمره است. و به نظر من بايد کارى بکنيم که دوستى و آشنائى با يک عضو حزب کمونیست کارگری، احساس محبت به کل حزب را بوجود بياورد. اين شايد شبيه يک موعظه اخلاقى به نظر بيايد. ولى به نظر من احزاب عبوس تا يک حدى ميتوانند جلو بروند.
در بحث سناريو سياه ما چه گفتيم؟ گفتيم که اگر در يک وضعيت سناريو سياه، جائى دست ما بيفتد با تمام نفرتى که از “امپرياليسم” و با تمام انزجارى که از “عوامل دست نشانده اش” داريم، هر کس، از پزشکان بى مرز تا يونيسف ميتواند روى ما حساب کند که اگر چيزى را ميخواهى به مردم برسانى، ما جاده را باز ميکنيم. ما معاش مردم را گرو نميگيريم. حتى اگر بدانيم با زدن چند خمپاره به مناطق مسکونى، دشمن را به عقب نشينى وادار ميکنيم، اين کار را نخواهيم کرد. بايد اين تصوير جا بيفتد. براى اينکه در انقلابات بزرگ اين تصوير را از انقلابيون در ذهن مردم ميبينيد که ميگويند اينها آدمهاى پاک و شريف جامعه هستند، اينها قهرمانان جامعه هستند. اگر سياسى و راديکال آن جامعه باشيد ولى به طور واقعى در دل مردم جاى نگيريد، ممکن است بُرد داشته باشید، اما در تحليل نهائى به جائى نميرسد و زوال پيدا ميکند.
رفقا! من بحٽ را در محدوده کلیات نگهمیدارم. در همه اين قلمروهائى که گفتم ما پيشروى‌هائى کرده‌ايم که الان بتوانيم انتظار داشته باشيم که حزب در بحث قدرت سياسى دخالت فعالى داشته باشد. شانس آوردیم مقوله قدرت سياسى دارد دوباره باز ميشود. وقتى ميگويم قدرت سياسى منظورم کل قدرت دولتى نيست، منظورم کشيدن يک سر لحاف قدرت و دعوا بر سر آن است. اين براى ما مقدور شده است. حزب کمونيست کارگرى از نظر موقعيت تشکيلاتى به اين موقعيت رسيده است که خودش را در انظار عموم به نمايش بگذارد و مردم ببينند که هست. حزب کمونيست کارگرى آنقدر آدم دارد که در خيلى از قلمروها بتواند نيروهاى مادى را جابجا کند. حزب کمونيست کارگرى آنقدر در سياستهايش حقانيت دارد که مردم بگويند بايد جا براى اين حقايق باز شود.
چند ضعف اساسى داريم که در روز اول گفتم و تکرار نميکنم. ما بايد اين ضعفها را بر طرف کنيم. ولى رفقا ما به هرحال در بقاى اين سنت ميتوانيم نقش بازى کنيم. اگر نتوانستيم قدرت را بگيريم و حزب کمونيست کارگرى منکوب شده باشد، عده ديگرى ادامه خواهند داد براى اينکه اين سنت بايد باشد تا در شرايطى بهره بدهد. ولى هدف اين دوره ما، هدف روتين هميشگى جنبش ما نیست که آن اهداف و آرمانها و خطوط فکرى را زنده نگهداريم. هدف ما بايد خيز برداشتن و دخالت در سرنوشت قدرت سياسى باشد. اقلا بايد در جدال بر سر سرنوشت جامعه دخالت کنيم. اگر از من بپرسند من ميگويم که ميخواهيم به طور جدى در جدال قدرت در جامعه ايران دخالت کنيم و دخالت محسوس داشته باشيم. ما در اين موقعيت قرار گرفته‌ايم. اگر بحث من بخواهد جمعبندى‌اى داشته باشد اين است که اين دوره يکى دو ساله در رابطه حزب کمونيست کارگرى با قدرت سياسى تعيين کننده است.
ممکن است الان اعداد و ارقام و پارامترهاى اجتماعى نشان دهند که ما قابليت اين را نداريم که برويم کل قدرت را بگيريم. من مطمئن نيستم. بستگى دارد در ماههاى آينده چه بر سرمان ميآيد. نميدانم بلشويکها در انقلاب فوريه با چه انرژى و توانى وارد انقلاب روسيه شدند. ولى ميدانم که آنها در رهبريشان، در بافتشان و در رابطه‌شان با طبقه کارگر روسيه، اين ملزوماتى را که از آنها صحبت کردم داشتند که بتوانند در يک بزنگاه تاريخى نقش بازى کنند. ما از اين محروم نيستيم. نميگويم که ما ميتوانيم. نميخواهم تهييج الکى بکنم و نميخواهم خودمان را شير بکنم. اما ميگويم بطور ابژکتيو کلاهتان را قاضى بکنيد، هر کس کلاهش را قاضى بکند اگر ما را در اين موقعيت ببيند، اين انتطار را از ما خواهد داشت که در آينده سياسى آن مملکت آن نقشى را بازى کنيم که ظاهرا تا به حال هيچ حزبى براى ايفاى اين نقش وجود نداشته است. چپ‌ ترين احزاب آن کشور يا اجتماعى نبودند و آنهائى که اجتماعى بودند، مثل حزب توده، چپ نبودند، کمونيسم کارگرى نبودند و اگر هم بوده باشند بايد يک کميته‌اى تشکيل بدهيم بروند تحقيق کنند و ببينند کمونيسم کارگرى بوده است يا نه؟
اين وظيفه‌اى است براى ما که آگاهانه، متحد و با يک نقشه سياسى توافق شده و با همه سرها به يک طرف، و با بيشترين کارائى و افيشنسى سیاسی به سرانجام برسانيم و اميدوارم که از اين کنگره بتوانيم اينطور بيرون بيائيم.
کف زدن حضار
.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *